لاساسینو
-دقیقا از وقتی که فهمیدم بهت خبر داده تو ماشینت جی پس اس کار گذاشتن شاخک هام فعال شد.
نیاز مهبوت و همسر جگوار کنجکاو نگاهم می کرد که پا روی پا انداختم و ادامه دادم:
-تقریبا یه چیز غیر ممکنه که یهویی متوجه این موضوع بشه. ملکان ها اونقدر تمیز کاراشون رو انجام میدن که جای سوتی باقی نمی ذارن. پاکان در ظاهر یه ادم بی ربط و بی طرفه و یه ادم بی طرف نمی تونه ترتیب ملاقات تو با رادمنش رو بده و یا بتونه اطلاعات گیر بیاره که داخل ماشین تو چیزی کار شده. پس یا خودش جزوی از دم و دستگاه ملکان ها بوده و یا بیشتر از چیزی که نشون میده قدرت داشته و پشت پرده کارایی انجام می داده.
بلافاصله نیاز پرسید:
-با ملکان ها هم پیاله است؟
-اشتباه،مخالف ملکان هاست.
با چشم های گرد شده ای گفت:
-پس چی؟کیه اصلا؟
و لباش رو با زبونش تر کرد…لب هایی که شب قبل،بوسه گاه لب های من بود!
نگاه از لب های سرخ و هوس انگیزش گرفته و سعی کردم با قدرت ادامه بدم:
-پاکان برایِ شرکتِ رقیب ملکان ها،یعنی اینده سازان کار می کنه. تموم اون مدت همکاریش به تو طبق نقشه خودش بوده. اون عمدا تورو به پیروز رادمنش نزدیک کرد،چون می دونست تو بیخیال پرونده دوستت نمیشی و تا ته این ماجرا میری. از تو مثل یه سپر استفاده می کرد تا تو کم کم با رسوا کردن رادمنش،پای ملکان هارو هم به قصه بکشی. همونجور که توقعشو داشتیم،تو از پیروزرادمنش به ملکان رسیدی و سعی داری اونا رو به دادگاه بکشی،پس کاملا خوش به حال اوناست.
-باورم نمیشه،تموم این مدت من بازیچه اون اشغال بودم؟
حرص مشتی به میز کوبید…قوی وحشی و نا اروم من!
لنگه ابرویی بالا انداخته و با پیروزی گفتم:
-به بچه هام سپرده بودم ته توشو برام در بیارن و خب وقتی فهمیدم قصه چیه سکوت کردم. سعی داشتم بفهمم قصدش چیه و می خواد چی کار کنه. کاملا زیر نظرم بود. منتظر حرکت بعدیش بودم،حدس می زدم از هویت من اطلاعی نداشته باشه و با دادن اطلاعات درهم سعی داره اعتمادت رو جلب کنه و طبق نقشه پیش ببره اما خب،حدس نمی زدم به جگوار هم ارتباطی داشته باشه.
حالا نگاه هر سه نفرمون به جگواری که خیره همسرش بود دوخته شد. سنگینی نگاهم باعث شد به سمتم بچرخه و با چشماش برام خط و نشون بکشه. شونه ای بالا انداخته و به دخترها اشاره کردم.
غرشی کرد و من پوزخندی زده و شونه بالا انداختم.
همسرش،نفس عمیقی کشید و با احتیاط گفت:
-حامی اون ادمو می شناسی؟
سری به نشونه مخالفت تکون داد و گفت:
-نه انقدر جدی.
-می تونی تعریف کنی؟
احترام دو طرفه ای که بینشون موج می زد،برام قابل تحسین بود. با اینکه نگرانی در چشم های همسرش به وضوح دیده می شد اما با ارامش سوال می پرسید و اصلا قدرت و عذت همسرش رو پایین نمی کشید.
جگوار سری تکون داد و گفت:
-یه دلال،مواد و دختر جابجا می کرد. جزو ادمای من نبود،اما شنیده بودم وارد مرز ما شده و داره قانون بازارمون رو بهم می زنه. خودم نرفتم سراغش اما بچه ها رو فرستادم سر وقتش و جمع و جورش کردیم. بعدها شنیدم زده تو کار ساخت و ساز این مزخرفات دیگه پیگیرش نشدم. فکر نمی کردم بخواد پشت سرم همچین غلطی بکنه و با رقبام دست به یکی کنه و یه نقشه ای به این حساب شده ای بکشه تا من سر از تن دخترِ یکی از نخبه های زیر مجموعه ام جدا کنم.
دوباره سکوت شد اما این بار چشم های ترسیده دختر ها به ما دوخته شد و قبل از اینکه نیاز لب به سخن باز کنه همسر جگوار با استرس گفت:
-چه بلایی سر اون بچه اوردید؟
یک نفس عمیق و بعد سوال اصلیش:
-نکشیتد مگه نه؟
دستام رو روی میز قرار داده و من پاسخ دادم:
-حتی قاتل هایی مثل ماهم خط قرمز دارن. ما بچه کش نیستیم،ادم کشتیم،اما کاری به اون بچه نداشتیم.
-پس چطوری خلاص شدید؟گفتید سر بچه رو باید می بردید خونه پدرش تا تماس دومو بگیره. چطوری پیش رفتید؟
نگاهی به چهره غرق در سوالش کردم و اظهار کردم:
-خب ما یه سر بریده تحویلش دادیم.
-چی؟!
نگاهی بین من و جگوار رد و بدل شد و گفتم:
-فکر کنم خودش باید بیاد توضیح بده.
همچنان شوکه بودن و از داخل جیب کتم تلفنم رو در اورده و پیامی براش ارسال کردم و دقیقا دو دقیقه بعد تقه ای به در زده شد و بعد از اذن ورود،داخل شد.
نیاز مبهوت نگاهش کرد و گفت:
-اتش؟!
لبخند کمرنگی روی لب هاش بود و من به نیاز بهت زده نگاهی کردم و گفتم:
-این ادم نه بلده و نه می تونه ادم بکشه،برای ادمکشی زاده نشده. باید یه دلیلی داشته باشه تا توی گروه من بمونی و اتش ثابت کرد یه دلیل نه،بلکه دو تا دلیل برای موندن داره.
صندلیم رو چرخونده و این بار به اتشی که به احترام ایستاده بود نگاهی کردم و گفتم:
-اول،اون توی هک نظیر نداره و دوم،خوب بلده سر ببره.
-چی؟
صدای بلند نیاز باعث شد اتش لبخندی بزنه و بگه:
-نترسید،من خوب بلدم سر ببرم چون من گریمورم.
و حالا قصه جالب تر می شد.
نیاز
جوری این کلاف درهم پیچیده بود که هرچقدر بیشتر باز می شد،بیشتر درهم گره می خورد.
مشتاق و مبهوت به مردهای مقابلمون خیره بودیم که اراز با بی تفاوتی همیشگیش ادامه داد:
-از لحظه ای که متوجه شدم گرفتار شدید،بچه ها پیگر بودن ببین کی پشت پرده است. طبق نقشه پاکان،شک اولمون باید به ملکان یا ادم های فواد می رفت،اما یه چیزایی این وسط درست نبود چون هیچ حرکتی از جانب ملکان ها این مدت دیده نشده بود. از جایی که حبس شده بودید یه لوکیشن تقریبی داشتیم. جی پس اس همسر جگوار بیست دقیقه بعد از دزدی از کار افتاده بود اما جی پی اس تو اطراف جاده های قم از خط خارج شده بود و مشخص بود در یه نقطه کور قرار گرفتید.
شوکه بین حرفش پریدم و پرسیدم:
-کدوم جی پی اس؟مگه من جی پی اس دارم؟
با جدی ترین حالت ممکن،خیره در چشمام گفت:
-یه درصد فکر کن من بذارم تو بدون امنیت من پاتو بیرون بذاری.
قلبم لرزید و دلم برای این مالکیتش ضعف رفت. ارامش با لبخند خاصی نگاهم کرد و من خجول لب گزیدم اما با یاداوری بحثمون گیج گفتم:
-خب جی پی اس من کجاست؟کجاست که خودم خبر ندارم؟
-پاشنه کفش و کتونیات.
حیرت زده نگاهی به کتونی سفید رنگم انداختم و گفتم:
-همه اش؟
به نشونه تایید چشماش رو بست و گفت:
-گوشی،ساعت و دست بند و هرچیز دیگه ای خیلی زود از بین میره و اولین چیزی هست که از دسترس خارج می کنن،کفش ها هیچ وقت از پا در نمیان. بهترین گزینه پاشنه کفشته.
دلم می خواست بپرسم “چطوری این کارو کردی؟” اما از کسی که شبانه از پنجره اتاقم داخل و خارج می شد و یک شهر رو بهم ریخته بود،هیچ چیز بعید نبود…این مرد گفته بود من رو در امنیت کامل قرار میده و حالا شکی نداشتم
لبخند کم رنگی روی لب هام نشست و او ادامه داد:
-اول باید می فهمیدم کی داره باهامون بازی می کنه. یه حدس هایی می زدیم و وقتی بچه ها رد ای پی اش رو زدن متوجه شدیم کار پاکانه. تا وقتی شما رو پیدا نمی کردیم،نمی تونستیم اقدامی بکنیم. مشخص بود این ادم تعادل روانی نداره و ممکنه هر لحظه بلایی سرتون بیاره،برای همین به بازیش تن دادیم. از ما می خواست سر یه بچه رو تحویل پدرش بدیم. همه چیز از قبل با پدر تارا هماهنگ شده بود. قرار شد طبق برنامه پاکان ما براش یه سر بریده بفرستیم و اون درست مثل ما بازی رو ادامه بده.
نفسی کشید و نگاهی به جگواری که در سکوت به میز خیره بود انداخت و گفت:
-حدس می زدیم یک نفر تعقیبمون می کنه. اتش و بچه ها قبل از ما همه چیزو توی بیمارستان فراهم کرده بودن. نوچه ای که دنبالمون بود رو تو بیمارستان گیر انداختیم. وقتی تخلیه اطلاعات شد و تونستیم لوکیشن دقیقق شمارو رو به دست بیاریم،خب…
نگاهی بین او و جگوار رد و بدل شد و زمزمه کرد:
-به دیار باقی پرواز کرد. مسیح،جایگزین اون نوچه شد و هر عکس و فیلمی که ما درست می کردیم رو ارسال می کرد. یه سر بریده ساخته شده برای خانواده تارا فرستادیم و تو همون زمان منتظر بودیم تا بچه ها شمارو ازاد کنن. درست وقتی از امنیت شما مطمئن شدیم و از محل دور شدید،پاکان دستگیر شد.
-تارا کجاست؟
با سوالِ ارامش نگاه از من گرفته و به او دوخت و پاسخ داد:
-در امنیت کامل.
نفسش رو با اه عمیقی خارج کرد و زیر لب “خدارو شکر” ای گفت. به چهره ارومش نگاهی کردم و ارامش لبخند زیبایی زد.
با تردید نگاهی به هر دوی اون ها انداخته و لب زدم:
-الان پاکان کجاست؟
انقباض بدن هاشون کاملا واضح بود. سکوتشون نشونه بدی بود و می شد حدس زد چه بلایی سرش اومده.
اهی کشیدم و با حالت سردرگمی پرسیدم:
-درک نمی کنم،پاکان به من کمک می کرد. پس چرا باید بخواد همچین بلایی سرم بیاره؟اگه دشمنیش با جگوار بود،این وسط از مردن چی عایدش می شد؟
از شنیدن کلمه “مردنِ من” اخماش درهم شد و به سختی گفت:
-با این نقشه اش،هم خانواده جگوار و هم رشته اعتماد و اطمینانی که بین ادم های جگوار بود از بین می رفت وتو هم ملکان هارو به دادگاه کشیده بودی،با صحنه سازی هایی که در نظر داشته می خواسته همه چیزو گردن ملکان ها بندازه و جوری وانمود کنه که اون ها این بلا رو سر تو اوردن و اینجوری پای مطبوعات به این قصه کشیده می شد و عملا ابروشون از ز بین می رفت. ملکان ها توی کثافت لنگه ندارن اما انقدر سهل انگار هم نیستن. یه نقشه کاملا تمیز و حساب شده.
سر تکون دادم…بیشتر از تصورم تمیز بود.
حتی ذهنم سمت پاکان نمی رفت و هیچ وقت فکر نمی کردم ممکنه همچین ادم پست و مریضی باشه.
در سکوت به وقایع رخداده فکر می کردم و سعی می کردم همه چیز رو هضم کنم که اتش با احترام گفت:
-لاساسینو،وقت رفتنه.
نگاهی به خاکستر چشم هاش انداخته و او خیره در چشم های من سری تکون داد و از پشت میزش برخواست.
اتوماتیک وار من نیز بلند شدم. جگوار در سکوت به حرکات او خیره بود اما اراز فقط سری برای ارامش تکون داد و ارامش در پاسخ لبخندی زد. نگاهی به من کرد و با چشمام تایید کردم و چند لحظه بعد از اتاق خارج شد.
با فکری مغشوش با ارامش و همسرش خداحافظی کرده و از اتاق بیرون زدم.
-کجا میریم؟
کلاه کاسکت رو روی سرم قرار داد و گفت:
-خونه من.
متعجب نگاهش کردم و کلاه رو روی سرم مرتب کرده و با گیجی گفتم:
متعجب نگاهش کردم و کلاه رو روی سرم گذاشت و با گیجی گفتم:
-اونجا چرا؟
-جواب واضح تر از اینکه چون من میگم مگه هست؟
پشت چشمی نازک کرده و با حرص دست به کمر ایستادم و به اویی که روی موتورش می نشست نگاه کردم و گفتم:
-نمیشه یه جواب درست به من بدی؟
-نه!
پام رو مثل بچه ها به زمین کوبیدم و گفتم:
-ارااااز؟
از حرکت ایستاد. دستاش رو از روی دستگیره برداشته و گردن کج کرد و نگاهی به منی که منتظر و شاکی نگاهش می کردم بخشید و بعد نفسم رو با جملاتش بند اورد:
-هیچ دیواری نیست که من نتونم ازش بالا برم. هیچ خونه ای نیست که نتونم واردش بشم. هیچ قفلی نیست که نتونم بازش کنم،پس اگه تورو بخوام،هیچ دیوار و هیچ جهنمی نمی تونه مانع رسیدنم بهت بشه. از دیشب که طعم لبتو چشیدم فههمیدم هیچی تو دنیا قدر پوست لبت خوش مزه نیست نیاز و دائم تو سرم داره مزه ات تکرار و تکرار میشه،منم برای چیزی که فکرمو مشغول کنه،هر کاری می کنم و هر محدودیتی رو زیر پا می ذارم. پس هیچ جا از من گریزی نداری،چون تو الان هم اعتیاد منی و هم طعم دلخواهمی پس هیچ قبرستون و هیچ چیزی نمی تونه جلوی منو بگیره تا بهت برسم. هیچ جای این دنیا از من در امان نیستی به جز جایی که نزدیکم باشی. من هر وقت بخوام هرجا که بخوام می تونم تورو داشته باشم،پس قبل از اینکه بزنه به سرم و بخوام تمام بدنت رو مزه کنم،سوار شو و باهام بیا. در غیر اینصورت،هر جوری شده می برمت و پام به خونه برسه،من ذره ذره بدنت رو می چشم.
از فرق سرم تا نوک پام اتیش گرفت.
بی هیچ حرفی سوار موتورش شده و وقتی دستام رو دور شکمش قفل کردم،موتور روشن شد و بعد با سرعت حرکت کرد.
*
بی قراری!!!
تنش در تمام حرکات اراز به وضوح دیده می شد. کلافه و عصبی به نظر می رسید.
خودم رو در اشپزخونه بی نهایت بزرگ و شیکش پنهان کرده بودم و سعی می کردم به خودم مسلط باشم.
دستم رو روی قفسه سینه ام جمع کرده و برای اخرین بار نفسی چاق کردم.
به خودت بیا ترسو…
تکیه از کابینت برداشته و با دقت به فضای سرتاسر سپید اشپزخونه نگاهی انداختم. راستش،کمی سوپرایز شدم. توقع داشتم تمام خونه در سیاهی غرق شده باشه.
پرده ها و در و دیوار به رنگ تباهی باشه اما سفیدی اطرافم اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد.
تمام دکوراسیون خونه،سفید و توسی بود. یک رنگ خنثی،همه چیز رو درون خودش حل کرده بود. ویلای لوکس و درندشتش دهانم رو باز گذاشته بود. چیزی فراتر از تصورم زیبا بود.
-الان آشپزخونه دیوار نامرئی یا چیز کوفتی ای داره احیانا که من خبر ندارم که یه ساعته خودتو اونجا قایم کردی؟
دستی به موهای اشفته ام کشیدم و سرفه ای کرده و به کابینت های سرتاسری سفید نگاهی کردم و با صدای بلندی گفتم:
-قایم نکردم،دارم یه چی درست می کنم بخوریم،الان میام.
ﻭ ﮐﺎﺑﯿﻨﺖ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﻓﻨﺠﻮﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﮒ ﻫﺎﯼ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﻐﺰ ﺍﺷﻮﺏ ﺭﻭ ﺍﺭﻭﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ. شکست خورده اهی کشیده و در کابینت رو رها کردم اما لحظه اخر با دیدنِ باکسِ صورتی رنگی که بهم چشمک می زد،چیزی درون ذهنم جرقه زد و بعد…گاهی باید ریسک پذیر بود!
با قیافه درهمی،به منی که با سینی درون دستم،ارام ارام نزدیکش می شدم نگاه کرد.
پاهاش رو روی میز مقابلش دراز کرده بود و حتی زحمت عوض کردن لباسش رو هم به خودش نداده بود.
در ذهنم سعی داشتم همه چیز رو مرور کنم اما با دیدن پنجره هایی که پرده هاش کنار نرفته و محافظ هایی که داخل حیاط دیده بودیم،شک برجانم نشست.
نکنه یه وقت بزنه به سرشون بیان اینجا؟
-اونا حتی نزدیک سایه من نمیشن،اونقدر زندگیشونو دوست دارن که حتی از یک کیلومتری اینجا رد نشدن.
با حیرت به اویی که همچنان خیره نگاهم می کرد چشم دوختم و پرسیدم:
-دیگه جدا دارم به ماهیتت شک می کنم. ومپایری چیزی هستی؟چطوری می تونی ذهنمو بخونی؟
بدون کوچک ترین ری اکشنی در چهره اش گفت:
-من برای همه می تونم همه چیز باشم،اما برای تو سعی دارم ادم باشم…سعی دارم!
سینی ماگ ها رو که روی میز گذاشتم،نگاهی به شکلات های داغی که حرارت ازش بلند می شد انداخت و بعد به چشم های گریزانم دوخت و ادامه داد:
-حالت چهره ات اونقدر واضحه که نیازی به ذهن خوندن نیست،نیاز مهرارا.
چشمام رو براش تنگ کرده و او بی تفاوت نگاه ازم گرفت. به مبل تک نفره ای که کنار کاناپه او بود و جای خالیِ کنارش نگاهی کردم. کجا باید می نشستم؟
تصمیمم رو از قبل گرفته بودم. لبام رو با زبونم تر کردم و همونطور که سمت مبل تک نفره می رفتم گفتم:
-کلافه به نظر میای.
-به نظر نمیام،واقعا هستم.
مبل رو دور زده و مقابلش ایستادم و به پاهاش که روی میز دراز شده بود اشاره کردم و خیلی جدی گفتم:
-پاهاتو بردار.
-ببخشید؟
ابروهاش درهم شد و با حالت عجیبی نگاهم کرد. بدون تعلل گفتم:
-گفتم پاهاتو بردار از روی میز.
گوشه چشماش تنگ شد و با دقت نگاهم کرد و اعلام کرد:
-نه به نظر نمیاد سرت جایی خورده باشه،چیزی زدی؟
حرصی چشمام رو درشت کرده و گفتم:
-خیلی ام عادی ام.
-نیستی که یادت رفته حق نداری بهم دستور بدی.
حتئ ذره ای قصد عقب نشینی نداشت. حدس می زدم مقاومت کنه،باید از روش دیگه ای پیش می رفتم.
با دلخوری گفتم:
-دستور نمیدم،فقط می خواستم پاتو برداری چون می خواستم یه کاری بکنم.
-و اون کار؟
دست به سینه به من نگاه می کرد که نفس عمیقی کشیدم و خیره در چشماش لب زدم:
-می خواستم بشینم روی پاهات!
سکوت و یک نگاه سکر اور…
زیر سنگینی نگاهش درحال اهتزاز بودم و تمام تلاشم رو می کردم که نگاه نگیرم که بالاخره گفت:
-پیشنهاد خطرناکی داری میدی.
-خودت گفتی نزدیکت باشم در امنیتم.
لبام رو با حالت بچه گونه ای غنچه کردم و با لبخند گفتم:
-منم می خوام برم تو قلب امنیت.
و عمل کرد…
خیلی اروم پاهاش رو از روی میز برداشت و منتظر نگاهم کرد. زیر ذره بین نگاهش بودم و اصلا نمی خواستم متوجه اضطرابم بشه.
فاصله بینمون رو خیره در چشم های هم به صفر رسوندم و لحظه بعد…درست بین پاهاش جاگیر شدم.
زانوهام رو دو طرف پهلوش قرار داده و بعد خیلی اروم دست روی زیپ کت چرمش کشیدم.
خاکستر نگاهش وجودم رو به اتش می کشید اما چیزی نگفت و خیلی اروم نفس می کشید. چنان حراراتی درونم به راه افتاده بود که سلول به سلول تنم در اتش می سوخت.
زیپ لباسش رو که پایین کشیدم با لحن خاصی گفت:
-قبل از اینکه بازیو شروع کنی،بذار یه قانونی رو بهت بگم.
سر بالا گرفته و به شیشه تیز و برنده چشماش خیره شدم. با جسارت نگاهش کرده و پرسیدم:
-و اون قانون؟
گردنش رو کج کرد و همونطور که با دقت نگاهم می کرد گفت:
-اگه من لباسمو در بیارم،توام در میاری.
طرحی از لبخند روی لبم شکل گرفت و با لحن ناز داری گفتم:
-دیدن زیبایی های یه الهه به همین سادگی نیست،فعلا تسلیم دست های الهه ات باش.
و ماتش برد…شیشه نگاهش شکست و نفس هاش متوقف شدن.
جنس نگاه اراز به من،ناخوانا ترین و وحشی ترین چیز ممکن بود.
تلفیقی از جنون و خشونت…یک خشونت کنترل شده!
احساس می کردم با یک حرکت اشتباه ممکنه تمامِ اشوب این مرد رو فعال کنم.
با احتیاط زیپ کتش رو پایین کشیده و بعد،بازش کردم. سکوت کرده و کنترلش رو به من سپرده بود. دلبرانه دستام رو روی سرشونه هاش گذاشته و کتش رو از تنش خارج کردم.
به بلوز استین کوتاه مشکی رنگ جذبی که تنش بود نگاهی کردم و اغواگرانه دست به لبه های بلوزش کشیدم و بعد…از تنش خارج کردم.
همراهیش،قلبم رو گرم کرد.
دستاش رو بالا فرستاد و وقتی بلوز رو از تنش جدا کردم،به ارومی روی ران هام قرار داد و من رو نزدیک تر کشید.
اب دهانم رو به سختی بلعیده و به جسمِ نیمه
عریانش نگاهی کردم.
به خاطر فرم نشستنش،عضلاتش درهم تنیده و تکه تکه های عضلاتش در برجسته ترین حالت ممکن بود.
نگاهِ کنجکاوم رو به سمت پهلوش کشیدم و زیباترین و شاید خاص ترین تتوی دنیا رو نگاه کردم.
ماری که به دور یک سیب چمبره زده بود…چه معنی ای می تونست پشت این تتو باشه؟
چرا انقدر عجیب غریب بود؟
دست دراز کرده و خیلی اروم روی عضلات شکم و سر مار کشیدم که “هیسس” ای کرد و به سختی گفت:
-نیاز؛دست به مهره حرکته،نمی تونی پا پس بکشی.
گردن کج کرده و به اویی که با عصیانگری نگاهم می کرد چشم دوختم و گفتم:
-فعلا ملکه بازی می کنه،این بازی دست منه.
پیکار نگاهمون دیدنی بود و من پیروزمندانه لبخندی زدم و دستاش رو در دستم گرفته و بالای سرش قرار دادم و با پوزخند گفتم:
-دستاتو نمیاری پایین.
-و اون وقت چرا فکر کردی حرفتو گوش میدم؟
دستش رو رها کرده و موهام رو با دلبری پشت گوش فرستادم و گفتم:
-چون من اینجام که ارومت کنم. تا اعتیادتو درمان کنم.
و روی پاهاش جابجا شده و حالا صورت به صورتش ایستادم و هرم نفس هامون،معرکه گیری می کرد. تیغه بینی ام رو به بینی اش کشیدم و لب زدم:
-حالا اولیتت کیه؟
دستاش رو از پشت سرش جدا نکرد اما با طاغی گفت:
-زندگی من هیچ اولویتی نداره،همش تویی.
لبخند زیبایی بر چهره نشانده و بعد با نگاه شرارت باری به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
-دلم یه چیز گرم می خواد،بذار شکلات داغمو بخورم.
چهره اش متفکر شد اما به روی خودم نیاورده و به ارومی عقب کشیده و ماگ شکلات رو از روی سینی برداشتم و مقابل صورتمون قرار دادم.
از پشت حرارات به چشم های درنده او نگاهی کردم و جرئه ای از شکلات نوشیدم. طعم تلخ و شیرینش باعث شد لبخندم گسترش پیدا کنه. لب سوز بود و اماده!
“هوم”ای زمزم کرده و مقابل چشمش لب های شکلاتیم رو لیس زدم. نگاهش هر لحظه سخت تر و تیره شد و با غیض گفت:
-داری افسارمو پاره می کنی نیاز،چون اینجا دقیقا همون جاییه که می خوام باشم.
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
-کجا؟
-همونجایی که تو زبونت رو می کشی رو لبت و طعم خودتو می چشی.
گزافه نبود اما بگم تنم اتش گرفت و بدنم لرزید…خیره خیره نگاهش کردم و او ابرویی بالا فرستاد و من خیلی نمایشی خودم رو جلو کشیدم اما عمدا ماگ رو کج کرده و بعد…چند قطره ای روی شکمش چکید.
نفس بلندی کشید و تکونی خورد و چهره اش درهم شد اما من بلافاصله ماگ رو روی میز گذاشته و با حالت نمایشی گفتم:
-ای وای،سوختی؟شرمنده دستم لرزید.
با حالت بدی نگاهم می کرد و مطمئن بودم باورم نکرده. ماگ رو به سرعت روی میز گذاشته و به قطرات شکلاتی که از روی عضلات شکمش به سمت تتوش حرکت می کردم چشم دوختم و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
-بذار برات پاکش کنم.
به نشونه اعتراض سری تکون داد و دست دراز کرد تا من رو جابجا کنه اما من سریع تر عمل کرده و درست لحظه ای که لب هام روی رد شکلات قرار گرفت و عضلات و شکلات رو بوسیدم،تکون سختی خورد و غرید:
-نیاز،….ف*ا*ک.
لنگه ابرویی بالا انداخته و دستام رو روی سرشونه های عریانش گذاشته و به ارومی و شیرینی رد شکلات رو لیسیدم.
با برخورد لب هام به عضلات سفت و سختش،به خودش می پیچید و من قدرتمندانه به مکیدن شکلات
ادامه می دادم.
درست لحظه ای که اخرین قطره شکلات رو از روی سر مارِ تتو شده به دهان می کشیدم،ناخون هام رو داخل پوست سرشونه اش فشار داده و بعد،شکلات رو با لب های بازم مکیدم.
سخت شدن عضلاتش،غرض مردانه اش اثبات قدرتم بود.
هر تکه از عضلاتش مثل سنگ سخت بود و من رو برای گزیدن وسوسه می کرد،اما با میلم مقابله کرده و به ارومی سر بلند کرده و مقابل چشماش،لب های شکلاتیم رو لیس زدم.
چشماش،طوفان بود…
اتشی برپا شده و قصد جان من داشت.
دستای مردانه اش روی کمرم نشست و با یک فشار من رو به اغوشش پرتاب کرد و وقتی سینه به سینه هم قرار گرفتیم،وقتی نفس در نفس،چشم در چشم هم شدیم،تمام تنم به لرز نشست.
من این مرد رو،این مامبای سیاه رو به جنون و ارامش کشیده بودم.
این مرد سرد و یاغی رو من ارام کرده بودم.
دستام رو از روی سرشونه هاش جدا کرده و روی عضلات گردنش قرار دادم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و زمزمه کردم:
-من فقط می خوام ارومت کنم.
نفس تندی کشید و همونطور که به چشم های براقم خیره بود گفت:
– تو،تو فکر منی،تو تو مغزم رخنه کردی پس منِ روانی رو بیشتر از این به چالش نکش. اینجوری باهام بازی نکن،منو به بازی نگیر لعنتی.
عضلات گردنش رو نوازش کرده و با دلبری گفتم:
-گفتی من داروی توام.
-تو دوای منی،تو لعنتی همه زندگیمو بهم زدی.
حرص و خشم درون صداش بهم احساس قدرت می داد که او بی طاقت ادامه داد:
-هر صبح که چشممو باز می کنم اولین چیزی هستی که به ذهنم میاد. تو داری بازی خطرناکی رو شروع می کنی،چون داری منو از خودم می گیری. تو حتی از نفس کشیدنمم به من نزدیک تری.
لبخندی زدم و دستام رو سمتش موهاش هدایت کردم و گفتم:
-چون من الهه توام و قرار نیست لحظه ای بدون من در ارامش باشی.
نگاهمون درهم خیره و جنگل چشم های من،تنها یک سانت با خاکستر چشم های او فاصله داشت. زمان و مکان ماهیتش رو از دست داد و او مات در چشم های من لب زد:
-من نیاز دارم یه چند روز فقط نگات کنم،تو منو نئشه می کنی.. پس چشماتو بده من نیاز،من به جز این چشمای کوفتیت چیز دیگه ای برای دید…
کیش و ماتش کردم..
لب هام رو به لب هاش کوبیده و قدرتش رو گرفتم.
بلافاصله دستاش روی پهلوم قرار گرفت و تنم رو فشرد.
به ارامی بوسیدمش و حرفش رو تایید کردم. لب ها در جدال بود و جنگ تن به تنی به راه انداخته بود. در اتش تن هم می سوختیم و من بی پرواترین نیاز دنیا بودم و او،امنیت من بود.
فصل شانزده
“هر قاتلی یک قصهِ انسانی داره”
لاساسینو
-چرا میسترس؟
دستی به سر میسترس که خودش رو لوس کرده و در اغوشم جمع شده بود کشیدم و به ارومی گفتم:
-چون یه مدت زمانی برده بود.
با تنِ رنجور و نرمش دست کشیدم و سعی کردم حواسم رو از نیم ساعت پیش پرت کنم. رد لب هاش،شکنجه گر بود.
نیاز با گیجی گفت:
-چه جور برده ای؟برده کا…
-جنسی.
-وای!
تاسف و غم درون صدای نیاز باعث شد با چشم های تا به تای این دختر چشم بدوزم. از اولین روزی که دیدمش،تا همین لحظه چشماش همیشه پر از غم و معصومیت بود.
نیاز از روی مبل تک نفره برخواست و نزدیکم شد. بوی عطرش،تمرکزم رو بهم می زد و خدا می دونست اگه میسترس پارس نمی کرد کار به چه جایی ممکن بود کشیده بشه.
من مقابل این دختر هیچ دکمه توقفی نداشتم.
دستی به سرِ میسترس مچاله شده کشید اما او بیشتر خودش رو در اغوشم جمع کرد و سرش رو پایین انداخت.
-فکر کنم از من بدش میاد.
دست های کوچکش رو نوازش کردم و بدون اینکه به نیاز و لب های قرمزش نگاهی بندازم گفتم:
-غریبگی می کنه،یکم بگذره خوب میشه.
لبخندش رو حس کردم:
-امیدوارم. خیلی خوشگله.
در سکوت سر تکون دادم که خیلی اروم دست های ظریفش رو بلند کرد و روی تن میسترس کشید و به ارومی پرسید:
-از کجا پیداش کردی؟
گوش هاش رو نوازش کردم و سعی کردم اون خاطرات رو به یاد بیارم. صحنه های اذیت کننده ای مقابل چشمم رژه رفت. نیاز منتظر نگاهم می کرد و بالاخره گفتم:
-دومین ماموریتم بود. قربانیم رییس یه کلاب بی دی اس ام زیر زمینی تو حومه شهر بود. یه مرد پنجاه ساله که پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود و غلطای زیادی کرده بود. رفتم کلابش و تو بدترین حالت ممکن پیداش کردم.
اخمام درهم و تنم منقبض شد.
در افکار مغشوش خودم دست و پا می زدم که دست های گرمش روی دستم قرار گرفت و به ارومی گفت:
-اروم باش اراز.
سربلند کرده و به چشم های زیباش چشم دوختم.
با محبتی عمیق نگاهم می کرد. قصه این دختر چی بود که انقدر شدید روی من تاثیر داشت؟
نگاهم رو ازش گرفته و دستم رو از زیر لمسش خارج کردم. متوجه حالت دفاعیم شد اما چیزی نگفت.
به رد زخم های محو شده میسترس نگاهی کردم و گفتم:
-یه زوفیلیا¹ی سادیسمی بود که به وحشیانه ترین شکل ممکن بهش تجاوز و شکنجه می کرد. اونقدر بخاطر جای ته سیگارا و کمربندا زخمی بود که نمی تونست درست راه بره. ماموریتم که با صاحبش تموم شد،غلاده هاشو باز کردم و از کلاب اوردمش بیرون. اولش می خواستم فقط درمانش کنم و ببرمش پناهگاه،اما ازم جدا نشد و دیدم بودنش اذیتم نمی کنه و اوردمش پیش خودم.
نیازی نبود،نیاز بدونه که من گذشته درد اور و احساسات از دست رفته خودم رو درون میسترس می دیدم و دلم می خواست ازش مراقبت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و میسترس بالاخره به لمس های نیاز واکنش نشون داد و سر بلند کرد. نیاز با غم و خوشحالی دست به سر میسترس کشید و ناگهانی نگاهش رو به من دوخت و گفت:
¹:گرایش به رابطه به حیوانات
-هرچقدر بیشتر می گذره،بیشتر از اینکه اجازه دادم وارد قلبم بشی احساس ارامش می کنم.
اچمزم می کرد…
هیچ پاسخی برای این حرفش نداشتم. من و او در نقطه متفاوتی بودیم و من،حتئ نزدیک به احساسات نیاز نبودم.
با لحن سردی گفتم:
-از من یه قهرمان تو ذهنت نساز،من قادر به کارهایی هستم که تو حتئ روحتم ازش خبر نداره.
بلوف نبود،نیاز اگه متوجه می شد من چه کارهای وحشیانه ای انجام دادم لحظه ای این فکر رو نمی کرد.
اب دهانش رو به سختی قورت داد و خیلی جدی گفت:
-من نیازی به قهرمان ندارم. قهرمان رو کسی می سازه که خودش نتونه از پس مشکلاتش بر بیاد،من همه جوره پای زندگیم هستم و نیازی به قهرمان ندارم. من فقط دارم میگم خوشحالم مردی رو به قلبم راه دادم که برام ارامش و امنیت میاره.
قدرتمندانه حرف می زد. لب باز کرده و خواستم چیزی بگم که سری تکون داد و مخالفت کرد و ادامه داد:
-تو می تونی هر تصوری از خودت داشته باشی،من جلوشو نمی گیرم اما نمی تونی جلوی احساس قلب منو بگیری. من ازت نمی خوام احساسم رو پاسخ بدی،اما حقم نداری بگی احساساتم اشتباهه. حتئ اگه اشتباهم باشه،اشتباه منه و من می خوام به این اشتباه ادامه بدم.
چشم هاش تر شده بود اما همچنان جسورانه نگاهم می کرد.
دلم می خواست محکم در اغوشم بگیرمش و تمام وسوسه های درون سرم رو با تنش به انجام برسونم اما شدنی نبود.
چشم در چشم هم،در سکوت باهم حرف می زدیم.
با لحن خاصی گفتم:
-تو هیچی از من نمی دونی،حتئ نمی دونی من برای چی اینجام.
مشت شدن دستش از زیر نگاهم دور نموند. تردید درون نگاهش سایه انداخت و به ارومی پرسید:
-تو برای چی اینجایی؟
وقتش بود؟
باید بهش می گفتم؟
نفسی کشیدم و زمزمه کردم:
-برای پیدا کردن یه گمشده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه ساعت و یه دقیقه بعد پارت میاد🤩🤩
فاطی ژون میگم نمیشه روزی سه پارت بزاری؟
انقدر این رمان جذابه آدم دلش نمیخواد ازش جدا بشههههه
خیلی جذابه
ای بابا حالا ما باز باید کنجکاوی بکشیییم 🥺💔
نویسنده قوه تخیل بالایی داره همچنین قلمش ادمو نابود میکنه😂
هر لحظه ما رو ناک اوت میکنه میندازه گوشه رینگ با نوشته های فوقالعاده اش
دقیقا😂
اوه جالب شد گمشدههههه😂
هر پارت از پارت قبل هیجان انگیز تر
وای خدا کی عصر میشه پارت بعدی بیاددددد
از کله سحر منتظرم تا پارت بیاد