مادرم بهش گفته بوده سازمان دنبالشه. دنبال من و پدرم و بهتره بیاد کمکمون کنه ولی اون حرومزاده هیچ وقت نمیاد و بخاطر اون حیوون ترسو و بزدل مادر من کشته میشه.
نفس های گرمِ نیاز رو از فاصله نزدیک احساس کردم اما به سمتش برنگشتم. نمی تونستم با این حال نگاهش کنم.
_وقتی سناتور منو نجات داد،نتونسته بود اون هفت تا حیوونی که اون بلارو سر مادرم اورده بودن بگیره. یک نفر رو من کشته بودم و اون فقط منو از اونجا نجات داده بود. حدودا یک هفته بعد از مرگ مادرم،فیلمای اون داخل دارک وب پخش میشه. اما چهره اش رو شطرنجی کرده بودن و درست پونزده روز بعد به شکل عجیبی از همه سایت ها پاک میشه.
اخمام درهم شد و سعی کردم افکارم رو کنترل کنم:
_مثل یه ربات برنامه نویسی شده،از سناتور درخواست کردم کمکم کنه. می دونست اگه انتقاممو نگیرم اروم نمیشم برای همین قبول کرد. هوش سیاهی که باعث مرگ مادرم شده بود بهم کمک کرد زودتر از بقیه ادمای اطرافم بتونم وارد دنیای سیاه بشم. فقط هشت سالم بود که وارد گروه سناتور شدم.گروهی که متشکل از هزاران هکر،قاتل،دانشمند و افراد سیاسی بود. گروهی که تموم زندگیمو زیر و رو کرد. ازشون خواستم بهم اموزش بدن. اینکه چطور زنده بمونم و چطور از خودم دفاع کنم. چطور بتونم حریفم رو به خاک بکشم. سخت بود،زخم های زیادی برداشتم اما اول باید یاد می گرفتم چطور دفاع کنم و بعد از مغزم استفاده می کردم.
دستی به زخم روی ابروم کشیدم و گفتم:
_یادگار همون دوره است. شش سال از زندگیم فقط با تمرین های سخت و اموزش های جسمی گذشت. استقامت،تعادل،فرار از مخمصه.
چهارده سالم بود که وقتی از لحاظ قدرت جسمی تایید شدم،برحسب علاقه خودم وارد گروه وب شدم و خیلی زودتر از ادمای دیگه تونستم با دنیای وب و عمق نت اشنا بشم. بیست و دو سالم بود که به عنوان کم سن ترین رییس گروه هک شناخته شدم. گروهی که اعضاش رو خودم انتخاب کردم.
_اسم گروهتو می دونم
برنگشتم اما از گوشه چشم نگاهش کردم و با لحن خاصی گفتم:
_اسمشو بگو.
نفش عمیقی کشید و گفت:
_دایِر.
به سمتش چرخیدم و زمزمه کردم:
_معنیشو بگو.
اب دهانش رو به سختی بلعید و خیره در چشمام گفت:
_شوم!
من،معنای کلمه شوم بودم!
_دایر رو من تاسیس کردم. تشکیل شده از اعضایی بود که خودم می شناختم و بهشون باور داشتم. اون اوایل،هشت نفر بودیم و الان،بیشتر از هشتاد نفر.
سکوت کرد و منتظر موند:
-اون ابتدا،زیر نظر سیا کار می کردیم. نیاز به قدرت و حمایت داشتیم. در ثانی،سناتور وارد سیاست شده بود و باید از اون هم حمایت می کردیم،برای همین سالهای زیادی کارایی که دولت بهمون محول می کرد رو انجام می دادیم. حمله سایبری،قتل،ترور و هر چیزی که نیاز بود. خط قرمزمونم،قتل بچه ها و تجاوز بود. امکان نداشت اینکارا رو انجام بدیم. چند سال بعد،کم کم اسم و رسمی پیدا کردیم و منو گروهم روی عملیات های خودمونم تمرکز کردیم. دیگه نیازی به حمایت کسی نداشتیم،اونقدرم برای دولت سود داشتیم که نیازی نبود چیزیو جبران کنیم. تیمم بزرگتر شده بود و کسایی که نیاز داشتیم رو پیدا می کردیم. ادم هایی که شبیه خودمون بودن و خیلی راحت جذب سیستم می شدن.
نفسی کشیده و خیره در چشماش گفتم:
-ادمایی مثل ترنم.
مردمک چشم های زیباش گشاد شد و با حیرت گفت:
-چی؟
باورش سخت بود،ترنم هیچ چیز از گذشته و اتفاقاتی که افتاده بود برای نیاز تعریف نمی کرد و منِ لعنتی چطور باید همه چیز رو بهش توضیح می دادم.
-چقدر از گذشته ترنم می دونی؟
-یعنی چی؟
باید دقیق تر می پرسیدم.
دست به سینه نگاهش کردم و اروم پرسیدم:
-از مادر و پدرش چی می دونی؟
نفسی گرفت و با تشویش گفت:
-خب،خب می دونم مادرش وقتی بچه بوده میمیره و باباشم چند وقت بعد با معشوقه اش از ایران رفت
-فرار کرد.
گیج گفت:
-ببخشید؟
اونقدر این اتفاقات درهم گره خورده بود که من نمی دونستم از کجای قصه باید شروع کنم. اصلا نیاز چقدر در موردش می دونه.
در موردش می دونه.
-پدر ترنم فرار کرد،اونم از ترس جونش.
-خب چرا؟
دقیق نگاهش کردم و پرسیدم:
-فکر می کنی چرا؟
کلافه و با چشم های درشت و سرخی نگاهم می کرد.
اجازه ندادم غرق افکارش بشه و به ارومی گفتم:
-چون قاتل تهدیدش می کرد.
-قاتلِ؟
سکوت کردم که عصبی و متشنج داد زد:
-اوستا بخاطر خدا،درست حرف بزن بذار بفهمم چی داری میگی. قاتل کی؟واسه چی؟
-قاتلِ همسرش. مادر ترنم.
-امکان نداره.
مبهوت دور خودش چرخید و با خنده گفت:
-داری اشتباه می کنی. مادرِ ترنم کشته نشده. توی تصادف فوت ک…
-مشکل اینجاست،تو هیچی از گذشته نمی دونی نیاز…مادر ترنم کشته شده،اونم چون فقط همسر احمقش کاری کرده که نباید و اون زن تاوانشو پس داد. پدرش از ترس جونش فرار کرد. ترنمم مهره سوخته بازی بود و کسی بهش اهمیت نمی داد.
دستی به موهای پرپشت و سیاهش کشید و حیران گفت:
-اخه چطور ممکنه؟
دیگه وقتش بود…باید از دنیای سیاهی که درونش زندگی می کرد،باخبر می شد.
قدمی سمتش برداشتم و گفتم:
-وقتی پای دارک وب وسط باشه،همه چیز ممکنه.
رنگ از رخش پرید و لرزید. متاسفانه نیاز بدترین تجربه رو داشت.
به چشماش نگاه کردم و ادامه دادم:
-تو حتی روحتم خبر نداره دارک وب چی می تونه باشه.
وقتش بود،باید می فهمید دارک وبِ واقعی یعنی چی.
فصل بیست و هفت
” دارک وب ”
-دنیا هیچ وقت خالی از جرم و جنایت نبوده،هیچ وقت. هیچ وقت هم عاری از ادم های مریض و روانی نبوده. همیشه یه بدی و یه سیاهی بوده. توی هر دوره تاریخ و یا هر ادواری،هر فیلم و سریالی،هر کتابی،هر زندگی ای یه شخصیت منفی داشته و این ثابت می کنه،بدی همیشگی بوده. زیر پوسته هر شهر و کشوری،هر دولتی راز و رمز های زیادی هست. خون ها و جنایت هایی هست که شاید هیچ وقت تصورشم نکنی. اما واقعیه،هست و وجود داره. دارک وبم یکی از همون هاست.
با دقت نگاهم می کرد و من سعی داشتم اطلاعاتم رو به زبان ساده ای بیان کنم که گیجش نکنه:
-اینترنت به صورت کلی،سه تا بخش اصلی داره. نت معمولی،دیپ وب و دارک وب. اگه کل اینترنت رو صد در نظر بگیریم،اینترنت معمولی،شاید فقط ،چهار درصد،شاید شش درصد و یا حتی نیم درصد از کل اینترنت باشه. هیچ وقت نمیشه یه امار قطعی راجب این موضوع داد. چون هیچکس دسترسی کاملی به عمق اینترنت نداره. همیشه یه راه درویی هست،همیشه یه چیز مخفی ای هست که هنوز کسی متوجه اش نشده. نت معمولی،به همه پلتفرما،برنامه ها و سایت هایی گفته میشه که منو تو،ادمای معمولی و هرکسی هر روز باهاش سروکار داره. گوگل،کروم،یوتیوب،اینستاگرام،فیس بوک،تلگرام،واتس اپ و همه سایت هایی که داخل گوگل سرچ می کنی و بالا میاد و هر چیزی که الان با اینترنت کار می کنه و به راحتی می تونی بدستش بیاری،میشه نت معمولی. توی گوگل،هرچیزی رو می تونی سرچ کنی و بدست بیاری. اطلاعاتی عمیقی راجب هرچیزی هست. عکس و فیلم های هرچیزیو می تونی بدست بیاری. هر برنامه ای رو بخوای می تونی دانلود کنی و با این همه حجم اطلاعاتی که داره و این همه گستردگیش،فقط شاید نهایت شش درصد از کل اینترنت باشه. نود و چهاردرصد دیگه کاملا مخفیه. یعنی از ادم های عادی،مخفیه.
و اینجا هویت ما اشکار می شد.
چشماش رو تنگ کرده و منتظر نگاهم می کرد که پرسیدم:
-وقتی می خوای ایمیل بسازی،یا می خوای وارد تلگرامت بشی،همیشه چی ازت می خواد؟
گیج به نظر می اومد اما پاسخ داد:
-خب مشخصه،پسوردم و کد ورود به تلگرامم.
-و پسورد ایمیلت یا کد تلگرامت دست هر کسی هست؟
با خنده گفت:
-معلومه که نه. این فقط دست خودمه
پوزخند زدم و نگاهش تاریک شد.
سمت صندلی حرکت کرده و همونطور که مقابلش روی صندلی می نشستم گفتم:
-دیپ وب میشه این. پسورد ایمیلت،رمز تلگرامت،رمز واتس اپ و فیس بوک و الی اخر. تو اگه توی گوگل سرچ کنی،پسورد ایمیل مثلا فلان بازیگر مشهور،خب صد در صد واضحه که گوگل همچین چیزی رو نمی تونه برات بیاره بالا. چون این جزوی از اطلاعات گوگل یا همون نت معمولی این نیست. این بخشی از اطلاعاته دیپ وبه. دیپ وب،عمیق ترین بخش نته. هر اطلاعاتی راجب هر شخصی اونجا هست. اینکه پسورد اکانت هات چیه،اینکه فلان روز چی خریدی،پرونده بیماریت،اطلاعات کاریت و هر چی که فکرشو بکنی می تونی اونجا پیدا کنی. تو اگه توی گوگل سرچ کنی،برنامه ده سال اینده فلان کارخونه چیه،هیچی دستگیرت نمیشه. اصلا نمیشه. اصلا نمی تونی بفهمی،چون این یه چیز کاملا خصوصیه اما همه اینا توی دیپ وب شدنیه،البته اگه اطلاعات روی کامپیوتر ثبت شده باشه که همه اطلاعات هر ادمی،داخل گوشیش و یا لپ تاپ و کامپیوترش ثبت شده،پس قابل دسترسیه. اما برای همه عموم مردم نیست،فقط برای کساییه که از دیپ وب استفاده می کنن. یه براورد کلی بخوای داشته باشی،دیپ وب نود شش درصد کل نته. یعنی بزرگترین و عمیق ترین بخش اینترنت.
حالت چهره متعجب و حیرونش باعث شد تک خنده ای کنم و بگم:
-سردرگم نشو،چیز بدی هم نیست. اگه ازش درست استفاده کنی،می تونی خیلی کارا بکنی. می تونی خیلی اطلاعات رو محفوظ نگه داری. شرکت های بزرگ،دولتمردا همیشه از دیپ وب استفاده می کنن.
اینجاست که میگن،اینترنت می تونه مثل یه چاقو باشه. بستگی داره دست کی باشه. چاقو اگه دست یه جراح باشه،می تونه زندگی یه ادمو نجات بده،اما اگه همون چاقو دست یه قاتل یا یه ادم روانی بیافته،می تونه زندگی یه ادمو ازش بگیره. و ادم روانی اینجا..
نفسی کشیدم و گفتم:
-دارک وبه!
این بخش منحوس و کثیف…
کاملا کنجکاو شده بود و با دقت و انتظار نگاهم می کرد که دستام رو روی دسته های صندلی قرار دادم و اظهار کردم:
-دارک وب،یا بخش تاریک وب. در یک جمله “تمام جرم ها و سیاهی های دنیا” و این بدون هیچ اغراقیه. شاید فقط شش درصد از کل اینترنت باشه،شاید هم فقط سه درصد و به قول بعضی ها شاید حتی نیم دهم درصد،اما همین بخشِ کوچیک همه چیز رو داخل خودش جا میده. یه اپارتمون دو طبقه رو تصور کن.
لب باز کرد تا چیزی بگه که دستم رو به نشونه مخالفت بالا گرفتم و گفتم:
-می دونم،مثال کوه یخ رو زیاد می زنن،اما خیلی چیز دقیقی نیست. تصور کن بالاترین طبقه این خونه،اسمش بخش عمومیه. اونجا یه دفتر و یا یه شرکته که روزانه ادمای زیادی به داخلش رفت و امد داره. شلوغه،رستوران داره،همه چی داره اما ادمای عادی فقط و فقط حق دارن برن طبقه بالا،یعنی طبقه عمومی. طبقه عمومی میشه نت معمولی. طبقه دوم،یا طبقه پایین تر، مخصوص کارمندای اونجاست. ادمای عادی نمی تونن برن اونجا،راهشون نمیدن. فقط کارمندا و ادمای خاصی می تونن برن. طبقه دوم یا همون طبقه خصوصی برای همه نیست،فقط یه عده حق دارن برن و بیان،از طبقه اول یا همون طبقه عمومی هم خیلی برزگتره و این میشه دیپ وب. اما پارکینگ این اپارتمون رو زیر خونه هست رو در نظر بگیر. پارکینگش کوچیکتره،فقط کسایی که کلید اصلیو دارن می تونن واردش بشن. کسایی که ماشینشون رو اونجا پارک می کنن حق دارن برن،کلیدش دست همه نیست،این میشه دارک وب. کوچک ترین،تاریک ترین و سیاه ترین بخش نت. کوچیکه اما همه چیز داخلش اتفاق می افته.
نیاز
حالا بهتر برام جا افتاده بود. انگار تازه داشتم اطلاعاتم رو هضم و تصویر سازی می کردم که او به ارومی گفت:
-دارک وب،بیشتر به فروش مواد مخدر،هک و نهایت استخدام قاتل معروفه. اما این همه اش نیست. فروش مواد مخدر در حد گِرَمی نیست،در حد چند هزار تُنه. اونجا هکر های زیادی هستن که می تونی استخدام کنی. قاتل های روانی زیادی هستن که می تونی باهاشون قرارداد ببندی و ازشون بخوای کسیو بکشن. البته،اونا مثل بقیه معامله نمی کنن. باید کل پول رو بپردازی بار اول تا این کارو برات انجام بدن. دفعه های بعدی،می تونی نصفشو قبل از کار بدی و نصفشو بعد از کار.
با قیافه کج شده و متحیری نگاهش کردم اما او بدون هیچ تمسخری ادامه داد:
-اونطوری نگاهم نکن،کاملا حقیقت داره. اونجا چیزی به اسم پول معنی نمیده. اونجا ارز دیجیتال باید داشته باشی. ارز هم فقط بیت کوین. با بیت کوین می تونی معامله کنی. شاید چیزی به اسم سایتهای پیازی یا همون لایه لایه ای شنیده باشی. سیستمش عجیبه،هر لحظه سیستم به روز میشه و مثل پیاز لایه لایه است. برای اینکه وارد سایت خاصی بشی،باید لایه لایه بگذری. راه وارد شدن بهش،اصلا و ابدا سخت نیست. بستری رو فراهم کردن تا هر ادمی بتونه به سادگی واردش بشه و بدبخت بشه. اگه بَلدِ این کار نباشی،به محض ورودت فقط با یه کلیک ساده می تونی تموم اطلاعاتت رو به باد بدی. ممکنه دوربین گوشی،لپ تاپ یا هرچیزی که باهاش وارد سایت شدی هک بشه و ازت فیلمبرداری بشه. هر عکس و فیلم یا هر اطلاعاتی که داشته باشی به سرعت هک میشه و بعد نهایت سو استفاده ازش برده میشه.
به تکیه گاه صندلیش تکیه داد و به دریا خیره شد و با لحن بی تفاوتی گفت:
-یکی از قصه های خیلی معروفی که اونجا هست،اینه که یه خبرنگاری،برحسب فضولی یا کنجاوی وارد این سایت میشه،بعد هک میشه و قسمت جالبش اینجاست؛وقتی هک بشی،کل اطلاعاتت که برباد
میره هیچ،گاهی از لحظه به لحظه ات فیلم گرفته میشه. بعد این ها یه سیستم عجیب غریبن. وقتی اطلاعات این خبرنگار رو هک می کنن،یه گروهی هم داخل خونه اش دوربین جاساز می کنن و وقتی داخل حموم بوده از تک تک کاراش فیلم گرفتن و این بیچاره داشته تلوزیون نگاه می کرده یهو صفحه میپره و فیلم حموم گرفتنش برای خودش پخش میشه. خب اولش شوکه میشه بعد بهش زنگ می زنن که باید پول بدی یا اطلاعاتت رو پخش می کنیم. شانس خوبش این بوده که فقط به گرفتن پول رضایت میدن،اما خیلیا هستن که اطلاعاتت رو ثبت می کنن و در ازای پخش نکردنشون ازت می خوان یا کسیو بکشی،یا بری توی خیابون شلوغ کاری کنی. هر بلایی سر طرف میارن و اونقدر بهش فشار روانی وارد می کنن که یه بلایی سر خودش بیاره. اما همچنان این بدترین جرمِ دارک وب نیست.
فکر کنم دود از سرم بلند شده بود..خدایا چطور ممکنه واقعا؟
-خرید و فروش برده های جنسی به راحتی اونجا انجام میشه. قتل و غارت،تجاوز و هر چیز و هر کاری که بخوای،از شیر مرغ تا جون ادمیزاد بخوای اونجا هست. حتی میگن داعش هم از اونجا استخدام می گیره. یه فیلم خیلی معروفی که لو رفته از دارک وب،نشون میده یه مردی که داره گریه می کنه جلوش یه کاسه سوپ هست و داره با گریه اونو می خوره. دوتا ادم که لباس عروسکی پوشیدن،دست می کشن روی سرش و ازش می خوان اون سوپ رو بخوره.
مشکوک نگاهش کردم که چهره اش درهم شد و بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد:
-مشخص شد،اون مرد و زنش رو دزدیده بودن و اون سوپ،با گوشت تن زن پخته شده بوده و مرده رو مجبور می کردن از اون سوپ بخوره.
احساس کردم اشتباه شنیدم. این دیگه غیرممکن بود اما حالت اَوِستا نشون می داد ذره ای شوخی نداره.
با بهت گفتم:
-امکان نداره…چطور ممکنه!
و تمام محتویات معده ام به جوش و خروش افتاد. خدایا در چه دنیایی زندگی می کردیم؟
-ویدیو های زیادی اونجا هست،یکی از ویدیوهای معروف دیگه اش،انداختن سه تا دختر جوون داخل استخر اسیده.
-بس کن.
به ضرب از روی صندلیم بلند شدم و سمت نرده ها حرکت کردم و محکم و عمیق نفس کشیدم. خدایا فکرشم مو به تنم راست می کرد.
تموم تنم می لرزید.
معده ام بهم ریخته بود و می خواستم همه چیز رو بالا بیارم. نرده ها رو محکم در دست گرفتم و حالا احساس اَوِستا رو درک می کردم که او اعلام کرد:
-اگه نمی تونی منم سکوت می کنم.
حالم افتضاح بود،احساس می کردم درون یک لجنزار گیر کردم. نمی تونستم حتی نفس بکشم اما می دونستم برای درک بهتر این اتفاقات باید همه چیز رو بشنوم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ادامه بده.
-مطمئنی؟
و متوجه شدم از روی صندلی برخواست و نزدیکم شد.
تایید کردم:
-اره.
و چند لحظه بعد کنارم ایستاد. لمسم نمی کرد،اما موج حضورش ارامش بخش بود. مطمئن بودم عمدا لمسم نمی کنه.
-چیزای زیادی اونجا هست،سایت های مختلف. یه سایتی هست به اسم “چطور یک زن را بپزیم؟” بهت اموزش میده کجای بدن یه زنو ببری،کجاش خوش مزه تره،چطوری طبخش کنی و چطوری ببریش. از سایت های معروفیه که زیادهم استریم می خوره.
خدایا خواهش می کنم بگو دروغه…
نرده رو محکم تر گرفتم و به سیاهی دریا خیره شدم:
-خرید و فروش گوشت انسان،چرم طبیعی با پوست انسان،اعضای بدن انسان و هر چیزی که تو فکرشو بکنی می تونی پیدا کنی. جعبه سیاه همه هواپیماها و ماشین ها،عکس هایی از داخل قبر ها و حتی کتاب های کمیابی که هیچ جا پیدا نمیشه. حتی یه گروهی می گفت،لیست کسایی که توی جنگ جهانی دوم هم
کشته شدنم می تونی پیدا کنی. هر چیزی،هرچیزی اونجا هست. و یکی از بخش های معروفشم،رد رومه.
چنان رعشه ای به تنم نشست که زانوهام تا شد و قبل از اینکه سقوط کنم،دست های گرم و بزرگش کمرم رو گرفت و من رو ثابت نگه داشت.
به ارومی گفت:
-نیاز بذار بمونه برای بعد.
چشمای بسته ام رو باز کرده و سعی کردم خاطرات تلخ و شکنجه اورم رو فراموش کنم اما بخدا قسم که هیچ وقت از خاطره ام نمی رفت. بدترین و سیاه ترین بخش زندگیم بود.
زخم های تنم تیر می کشید،به سختی نفس کشیدم و خودم رو ثابت نگه داشتم. اَوِستا بلافاصله دستش رو از کمرم برداشت اما همچنان پشت نگه داشت. به ارومی گفتم:
-ادامه بده.
سنگینی نگاهشو حس کردم اما به دریای مقابلم خیره شدم و نگاهش نکردم. اهی کشید و گفت:
-همون پارکینگ رو در نظر بگیر. انتهای پارکینگ فکر کن یه انباری هست،اون رد رومه. اتاق شکنجه ام بهش گفته میشه. فکر نمی کنم نیاز به گفتن باشه،خودت بهتر از من می دونی اونجا چه خبره.
-اره.
و صدام حتی برای خودمم غریبه بود. او با صدای خش داری گفت:
-شکنجه های انلاین داره. روانی های زیادی با پرداخت پول،شاهد شکنجه ادم های دیگه میشن. پول پرداخت می کنن و ازشون می خوان که چطوری شکنجه بشن. این اتفاق سیستم خاص خودشو داره. اول درخواست میدی و بعد یه جا قرار می ذارن و می تونی نگاه کنی. داخل اتاق چندتا دوربین قرار میدن و اتاق شکنجه رو ساندپوف می کنن و یه اتاق دیگه،مهمان ها به صورت انلاین اون فیلمو نگاه می کنن. بعدا بخشی از فیلماش داخل دارک وب پخش میشه.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و سعی کردم صدای جیغ و فریاد و نگاه اون حیوون هارو از مغزم بیرون کنم که او ادامه داد:
و فریاد و نگاه اون حیوون هارو از مغزم بیرون کنم که او ادامه داد:
-رد روم،وحشی ترین و جنایت کارانه ترین بخش دارک وبه. خیلی ها میگن وجود نداره و همش دروغه،اما هرچیزی غیرممکنی،ممکنه.
سکوت کرد…
حالا هر دو به سیاهی دریای مقابلمون خیره شدیم.
هضم این حرف ها،این جنایت ها برام اسون نبود…اصلا نبود.
مثل یک فیلم با ژانر تخیلی بود. چطور همچین چیزی ممکن و شدنی بود؟
سری تکون داده و با سردرگمی گفتم:
-می دونی چی اذیتم می کنه؟اینکه شاید خودمم قبلا اینارو می شنیدم باور نمی کردم. چطور ممکنه اخه؟ این واقعا شدنی نیست. چطور ممکنه همچین اد..همچین حیوونایی وجود داشته باشه؟اصلا مگه میشه؟
به سمتم چرخید و باهم چشم در چشم شدیم.
راستش،نمی تونستم این اتفاقات رو هضم کنم. یه جورایی،زیادی تخیلی بود.
اخه چطور همچین چیزی شدنی بود؟!
لبامو با زبون تر کردم و با کلافگی دستی بین موهام کشیدم و گفتم:
-بهم حق بده،خیلی درکش سخته برام.
-بهت حق میدم،اما می تونم بهت ثابت کنم روانی های زیادی اطرافمون زندگی می کنن. دارک وب فقط اونارو دور هم جمع کرده. مردم همیشه چیزایی که در سایه باشه رو باور ندارن،فکر می کنن تخیله و این همه سیاهی دروغه،اما وقتی چیزی در روشنایی روز اتفاق بیافته باور پذیر میشه.
مشکوک نگاهش کردم که با جدیت گفت:
-یکم به دوره های تاریخ نگاه کن. تو هر دوره ای،جلادهایی بوده که وسط میدون شهر،گردن یکی رو با شمشیر می زده و ادمای زیادی هم می اومدن تشویق می کردن. خیلی دور از ذهن نیست. با کسایی که توسط ساواک مجازات شدت حرف می زنی،متوجه میشی سیاهی همه جا بوده. شکنجه های شدیدی که هر سازمان اطلاعاتی مخصوص به خودش داره قابل گفتن نیست،این نشون میده شکنجه و سیاهی همیشه بوده اما شاید
بگی این برای سازمان هاست اما می تونم بهت نشون بدم ادمای عادی زیادی هم اینکارا رو کردن،اون هم در روشنایی روز. تا حالا اسم پتر کورتن به گوشت خورده؟
چهره ام درهم شد و با تردید گفتم:
-نه.
-بعد از حرفام،خودت برو داخل گوگل سرچ کن. اما می دونی لقب این ادم چی بود؟
مسکوت و منتظر نگاهش کردم که خیلی جدی گفت:
-بهش میگن هیولای دوسلدوف.
سرم تیر می کشید و او ادامه داد:
-یه مرد المانیه که بهش حتی “پادشاه انحراف جنسی” هم میگن. چون سعی می کرده بعد از کشتن یا زخمی کردن قربانی هاش،خونشو بخوره بهش خون اشام دوسلدوف میگن. اولین قتلشو توی 25 مه مه سال 1913انجام داد. از یه مشروب فروشی دزدی می کرد و یه دختر بچه حدودا نه ساله که اسمش کریستین کلاین بوده،اونجا توی تخت خوابیده بوده. بچه رو خفه می کنه و با چاقویی که دستش بوده دوتا زخم روی گلوی بچه درست می کنه و وقتی داشته خون از گلوی بچه بیرون می زده،این روانی ارضا شده.
کاملا،ماتم برد…حتی نفس هم نکشیدم،رسما ماتم برد.
-خودش اعتراف کرده،فردای قتلش رفته سر صحنه جرم و از خشم مردم لذت می برده. یا مثلا ایسی ساگاوا،یه مرد ژاپنیه که تو سال 1981 یه زن هلندیو به اسم رنه هارتلفت رو توی پاریس می کشه و بعدشم می خوره.
بدون کوچک ترین تغییری در صورتش همه چیز رو تعریف می کرد اما من سلول به سلولم از کار افتاده بود.
-یا مثلا،تد باندیِ معروف. دیگه حتی فیلم این شخصیتم ساختن دیگه،یه قاتل و متجاوز سریالی و دزد بود که تو سال 1970 به بیشتر از سی تا زن حمله کرد و خیلیاشون رو کشت. حتی میگن ممکنه بیشتر از اینم باشه. یه ادم با یه شخصیت گیرا و فوق العادهه که اول با یه شخصیت فرشته گونه نزدیکشون می شد بعد از اینکه اعتمادشونو بدست می اورد،اونا رو به یه گوشه خلوت می کشوند و بهشون تجاوز می کرد. حتی بعد از اینکه قربانیشو می کشت،
اینکه قربانی رو می کشت،جسدشو تمیز می کرد و با یه مرده رابطه برقرار می کرد. اونقدر به جسدشون تجاوز می کرد که جسد می پوسید. اون حت…
نتونستم،دیگه نتونستم خوددار باشم و به ضرب تموم محتویات معده ام رو روی زمین ریختم.
صدای اوق زدن هام حال خودمم بهم می زد اما اَوِستا خیلی اروم کنارم قرار گرفت و کمرم رو نوازش کرد.
چشمام از کاسه بیرون می زد و سرم بی وقفه می کوبید…خدایا بسه!
بی توجه به کثافتی که به راه انداخته بودم،دست دور کمرم انداخت و سنگینی تنم رو به خودش تکیه داد و من رو از تراس بیرون برد.
به قدری حالم بد و بی حال بودم که حتی توان مقابله کردن هم نداشتم. به ارومی من رو سمتِ حمام برد.
کمرم رو بین خودش و دیوار حبس کرد و به ارومی لباسام رو از تنم خارج کرد.
اَوِستا
کمرش رو به سینه ام تکیه داد و موهای نیمه خیسش به پوست برهنه ام برخورد کرد و برای اولین بار از خیسی بدم نیومد.
پتو رو تا روی سینه اش بالا کشیدم. بندِ تاپش رو که روی سرشونه هاش افتاده بود رو مرتب کرد و اهی کشید و گفت:
-ببخشید،خیلی اذیتت کردم.
پاهام رو دراز کرده و همونطور که به تاج تخت تکیه می دادم و او رو نزدیک خودم می کشیدم گفتم:
-اونقدر مزخرف بگو تا یادم بره درد داری و همین الان برنامه رو عوض کنم.
تک خنده ای کرد و با ارنجش به سینه برهنه ام کوبید و بی حال گفت:
-باورم نمیشه انقدر می تونی منحرف باشی.
-بهتر که بشی،بهتر متوجه انحرافم میشی.
سرش رو به سینه ام تکیه داد و همونطور که می خندید،دستام رو روی شکمش قرار داد و دستامون رو در هم قفل کرد.
بی حرف به دستامون خیره بودم که به ارومی گفت:
-اَوِستا؟!
شنیدن اسم حقیقی ام از زبونش خیلی لذت بخش بود. به ارومی پاسخ دادم:
-بگو.
با انگشت شستش پشت دستم رو نوازش کرد و با محبت گفت:
-ازت ممنونم که اومدی و شدی امنیت من. ممنونم که انقدر ارومم می کنی.
پاسخی ندادم. چیزی به ذهنم نمی رسید که بخوام در جوابش بگم.
نیاز اما بی توجه به سکوت من ادامه داد:
-ازت ممنونم که کنارمی،ممنونم که انقدر قدرتمندی.
خشی بر صداش نشست و با صدای بمی گفت:
-ممنونم که سرپا موندی،با وجود همه چیز ادامه دادی
جا نزدی و خودتو ترمیم کردی تا بالاخره مردِ من بشی.
نفس عمیقی از موهای خوشبوش کشیدم و گفتم:
-هنوز ترمیم نشدم،باید کاری که بخاطرش زنده موندمو انجام بدم.
-می خوای چی کار کنی؟
دیگه از گفتن گذشته ترسی نداشتم. سخت ترین بخشش رو گفته بودم،نمی تونستم چیزی رو مخفی کنم.
دستش رو محکم درون دستم مشت کردم و لب زدم:
-باید اون هفت نفر رو پیدا کنم. باید با شهروز تسویه حساب کنم،اونوقت می تونم یه نفس راحت بکشم.
نفسی کشیدم،سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و چشمام رو بستم و گفتم:
-باید قاتل ترنم رو پیدا کنم.
مکث کرد.
لب باز کرده و خواستم همه چیز رو اعتراف کنم که دستم رو بلند کرد،بوسه نرمی به کف دستم نشوند و گفت:
-به بودنت نیاز دارم،می خوام امشب فقط از گرمای اغوشت لذت ببرم. فقط من و تو.
ماتم برد اما بلافاصله در اغوشم جابجا شد و لحظه بعد،لب هاش به نرمی روی لب هام قرار گرفت و با اشتیاق بوسید.
به محض برخورد لب هامون،تمام قدرتم از کفم رفت و پشت گردنش رو گرفته و سمت خودم کشیدمش و بی امان لب های شیرین و نرمش رو بوسیدم.
بوسه شدت گرفت،سعی می کردم از خاطرات سیاهم به لمس نیاز فرار کنم و خودم رو رها کنم.
دستاش عضلات شکمم رو نوازش می کرد و دست ازادم به زیر لباسش رفت. مثل یک تشنه لب هاش رو می بوسیدیم و از تنش سیراب می شدم که وقتی دستم روی پهلوش قرار گرفت و درون دهانم اهی کشید،مغزم تازه به خودش اومد و بوسه رو شکستم.
نفس نفس زنان به چشم های هم خیره شدیم و دستم رو به سرعت از زیر لباسش خارج کردم که سعی کردم
مانعم بشه اما خودم رو عقب کشیدم و با قاطعیت گفتم:
-بهت گفتم من ادم خوبی نیستم،اما برای تو می تونم باشم. پس بخاطر تو می تونم تحمل کنم،نمی خوام خودتو اذیت کنی.
با محبت نگاهم کرد و چونه ام رو بوسید و سرش رو داخل گودی گردنم قرار داد و با بغض گفت:
-نمی دونی کنارت چقدر خوبه حالم.
پاسخی ندادم و فقط محکم در اغوشم گرفتمش.
راوی
-به چیزی شک نکرده؟
در سکوت سری تکان داد و مرد به میز مقابلش خیره شد و با تفکر گفت:
-حواست بهش باشه،غیرممکنه بفهمی قدم بعدیش چی می تونه باشه. هیچ وقت دم به تله نمیده.
همچنان سکوت کرد که مرد نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت و تاکید کرد:
-لاساسینو بو ببره چی کار کردیم،بیچاره میشیم.
-حواسم هست،اگه بفهمه اول دخل خودم اومده.
مرد سر تکان داد و به او خیره شد. همه می دانستن،خیانت پاسخ مرگباری داد…مخصوصا انها که این بار به جای مادرش،همسرش را برگزیده بودن!!!
نیاز
موهای نم دارم رو پشت گوشم فرستاده و کامل روی تخت دراز کشیدم.
پاهای عریانم از دامنم بیرون زده بود و من بی اهمیت به غروب خورشید خیره بودم.
دست دراز کرده و خواستم شربتِ پرتغال خنکم رو از روی میز بردارم که صدای بمی از پشت سرم گفت:
-لباس پوشیدی؟
هینی کشیده و به ضرب برخواستم. به اویی که با حالت عجیب و تیره ای به تاپ بی درو پیکرم نگاه می کرد چشم دوختم و دستام رو روی سینه گذاشتم و با حرص زمزمه کردم:
-محض رضای خدا،
-لباس پوشیدی؟
و تکیه از درِ اتاق برداشت و با دقت نگاهم کرد که با مسخره بازی گفتم:
-پس چی که پوشیدم.
-خب…
دستی به دکمه ابتدایی بلوزش کشید و همونطور که بازش می کرد،خیره در چشمام گفت:
-بهتره درش بیاری.
پشت چشمی نازک کرده و همونطور که اروم به تاج تخت تکیه می دادم گفتم:
-چرا اون وقت؟مظلوم گیر اوردی؟
-مظلوم؟!
قدمی نزدیکتر شد و دکمه دوم بلوزش هم باز…
پوزخندی زد و ادامه داد:
-وقتی زیر تنمی،وقتی داری درد می کشی چشمات مظلوم میشه،هنوز که کاری نکردم.
خدایا این حرف زدنش من رو می کشت…حتی روحشم خبر نداشت چه تاثیر عمیقی روی من می ذاره.
سعی کردم حالت سفت و سختم رو حفظ کنم و تسلیم شدنم رو بروز ندم.
لبام رو با زبونم تر کردم و همونطور که عمدا پاهام رو روی هم قرار می دادم گفتم:
-می دونستی خیلی بی حیا تشریف داری؟
خاکستر چشماش،با کنار رفتن دامن از روی پاهام و مشخص شدن زانوهام شعله کشید. دستش روی دکمه سوم بلوزش متوقف شد و نگاهش رو ابتدا به تاپِ سیاهم که بالاتنه ام را با سخاوت به نمایش گذاشته بود نشست و بعد به چشمام و با لحن تاریکی گفت:
-اگه می فهمیدی چقدر الان تورو شدید می خوام،فرار می کردی!
خدایا حرف که نمی زد،نفس می گرفت.
به سختی نفس کشیدم و خیره در چشماش لب زدم:
-و اگه نخوام فرار کنم؟
به عینه شاهد تغییر حالتش بودم. منبض شدن عضلاتش،نفس های بلند و پیاپیش خبر از اتش درونش می داد.
دستام رو روی سینه قفل کردم و تیر اخر رو زدم:
-و اگه بگم منم تورو شدی…
حمله
شکار
اسارت…
حبسِ تنش شدم. خدایا حتی نفهمیدم کی و چطوری،فقط در عرض چند صدم ثانیه فاصله بینمون رو به صفر رسوند و بعد تنش روی تنم قرار گرفت.
رانِ برهنه پام اسیرِ دست های قدرتمندش شد و به ضرب منی که روی تخت نشسته بودم رو پایین کشید و لحظه بعد،زیر تنش محبوس کرد.
نفس بریده و هیجان زده به چشم های داغ و غرق خواستنش نگاه کردم که رون پام رو محکم بین دست هاش مشت کرد و همونطور که چهره ام از درد درهم می شد غرید:
-لعنت بهت نیاز،تو منو به میخ می کشی. بدنمو درهم می شکنی. تو به جنونم می کشی و الان این روانی رو با بدنت اروم می کنی.
نفس های داغش به گونه هام شلیک می شد. لبخندی روی لب هام نشست و با ناز گفتم:
-و اگه نخوام ارومت کنم؟نخوامت چی؟
پاسخم،کشیده شدن دامن از روی تنم بود. اروم و بدون هیچ عجله ای دامن رو از تنم پایین کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این چیزایی که درمورد دارک وب و دیپ وب نوشته همش تو پیج یه بلاگری بود اسمش یادم نیست نویسنده میدونم اطلاعاتت از اونجا میاد
ولی کلی نمیدونم چرا حس میکنم سناتور مامان لوساسینو رو کشته اتش هم داره خیانت میکنه ببین کی گفتم
اگه این دوتا شخصیت های اصلی چیزیشون بشه رمان افتضاااااح میشه افتضااااااااااااح😐😐😐🙂💔
من از آخر این رمان خیلی میترسم
میترسم بلایی سر اوستا یا نیاز بیاد
🥺🥺🥺🥺
لعنتیییییی😬
وسوسه شدم برم تو سایت پیازی😐
وای من وقتی خوندم از تعجب چشام اندازه یه کاسه شده بود😂🤣و از ترس داشتم سکته میکردم
بعد یه جا مغزم از کار افتاد یادم رف رد دوم چیه بعد سرچ دوتا عکس اولی رو دیدم یعنی به معنای واقعی مردم خیلیییی بد بود😔🥺
سذچ کردی😐😂
ببین میتونی خودتو بدبخت کنی 😂
منم کنجکاو شدم ولی جونمو دوست دارم 😂
با گوشی خودم نمیکنم ک
میزارم هروقت داداشم زن گرفت با گوشی زنش میرم تو سایت😌😂🤣
😂😂منم همین روش و امتحان میکنم
آره این خوبه😂
اخه کی قرار خیانت کنه ؟! 😐😐
آتش؟! یا همون مرده که عاشق مامان اوستا بود .🙁
اگه نیاز کشته بشه یا بهش تجاوز بشه خیلی بد میشه رمان 🥺
خوب
واقا عالیه چیزی نمیشه گفت
گناهکار و اسطوره رو نخوندم ولی میگن قشنگن
اما طبق رمانایی ک خوندم این رمان، آفرودیت و شیطان و حس معکوس بهترین ها بودن
مخصوصا حس معکوس ک از واقعیت هم نوشته شده
خب خب فکر کنم اون شش تا قاتلی ک مادر اوستا رو کشتن داخل گروه اوستا باشن این دفعه هم میخوان نیاز رو بکشن🥺؟؟ احتمالا خودشون باشن
و اینکه این پارت خیلی کثیف بود اما خطای اخرش ن🥺😁😁
معرکه معرکه معرکههههههه
بی نظیر فوقالعاده زیبا و جذاب
وایییی قراره نیاز کشته بشه یکی از اعضای گرو اوستاست فک کنم چون قراره به اوستا خیانت بشه و خیانتشون یعنی کشتن همسرش(نیاز)
نهههه باز نویسنده چیزی مینویسه که ما میمونیم
دوبارهههه چه بلایی قرارههه سررر نیاز بیااااددد😭😭😭💔💔💔💔💔
انگار این بدبخت ی روز خوش نداره🥺🥺🥺🥺🥺💔💔💔💔💔💔
😭😭😭😭😭😭😭😭عرررررررررر
چرا تموم شددددددد بابااااا تو رو جان جدت اینجوری مارو تو خماری نزاررررر الان تا فردا صبح چیکار کنیمممم 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
اون قسمت راوی که بود منظور خیانت چیه به نیاز خیانت میکنه؟یا مثل مادرش به نیاز تجاوز میشه؟🥺🥺🥺
نننننهههههه😭😭😭😭😭😭😭💣💣💣💣💣
سه نقطه ی اسم برای خودت بذار بخدا ک گیج میشم😂
عادت کردم به سه نقطه خو🥺
عه🥺 هب ماهم گیج میشیم گناه داریم🥺🥺🥺
یه فکری به حالش میکنم