رمان وهم پارت 6 - رمان دونی

 

باز کردم و به چشم های قهوه ای براقش خیره شدم. چشم هایی که با شیفتگی و غرور خاصی به چشمام خیره شده بود. دستش رو روی سرشونه ام گذاشت و با لذت گفت:
-That’s it.
The first class of the CIA and the dire chief is that man…
(همینه.
درجه یک سیا و رییس دایر همین ادمه.)

به جای پاسخ،به دست هاش که روی سرشونه هام بود نگاه کردم و دو ثانیه بعد،ایتن پیر،دست هاش رو از روی سرشونه ام برداشت و لبخندش رو حفظ کرد که کریس تا کمر مقابلش خم شد و با استرس گفت:
-Senator.
سناتور

سناتور لبخندی زد و کریس با لحن خفه ای به من گفت:
-Don’t you want to get up?
(نمی خوای بلند شی؟ )

خیلی ریلکس شونه ای بالا انداختم و گفتم:
-No
نه.

کریس حیرت زده نگاهم می کرد که سناتور خندید و همونطور که به سمت صندلیش که در صدر میز بود می رفت گفت:
-Come on.
You’re talking to l’assassino, when did he get up to somebody?
(بیخیال.
داری با لاساسینو حرف می زنی. اون کی برای کسی بلند شده؟ )

کریس تته پته کنان گفت:
-But you…
(اما شما… )
اینبار به جای سناتور من پام رو روی پام انداختم و گفتم:

– Why don’t you try to shut your mouthChris?
(چرا سعی نمی کنی دهنتو ببندی کریس؟ )

سناتور بلند بلند به خنده افتاد و کریس وا رفته نگاهم کرد که سناتور گفت:
-Let’s start the meeting.
For….
(بهتره جلسه رو شروع کنیم.
برایِ… )

از روی صندلی بلند شدم و کتم رو جلو کشیدم و سناتور با دقت و لبخند نگاهم کرد که پاسخ دادم:
_I’ll go…The meeting is over because I made my decision.
(من میرم…جلسه تموم شده است چون من تصمیمم رو گرفتم)

همگی سکوت کردن و کریس خواست چیزی بگه که نگاهم رو بهش دوختم و با لحن خاصی گفتم:
_What were you saying?
(چیزی می خواستی بگی؟ )

سناتور سکوت کرده بود و کریس از فرصت استفاده کرد و گفت:
_I didn’t say my opinion.
(من نظرمو نگفتم)

سرمو تکون دادم و همونطور که به سمت در می رفتم پاسخ دادم:
-i don’t give a fuck.
(به ت**مم)
سناتور قهقه ای زد و کریس با اعتراض گفت:
-Senator does not want to say anything to him?
(سناتور نمی خواید چیزی بهش بگید؟ )

توجهی به حرفش نکردم اما لحظه اخر صدای اروم و پر غرور سناتور رو شنیدم که گفت:
_He won’t listen to anyone and it can’t be put under pressure or he stings everyone like a snake.
He’s a real danger and never feel because he’s not afraid of anyone, and that’s why he’s a black mamby.

(اون حرف هیچکس رو گوش نمیده و نمیشه تحت فشارش قرار داد وگرنه مثل مار همه رو نیش می زنه. اون ادم خطر خالصه و هیچ وقت حساسش نکن چون از هیچکس ترس نداره و بخاطر همین کاراشه که مامبای سیاه گروهه)

دستگیره در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم…هیچ وقت،کنترل نمی شدم و از هیچکس حرف شنوی نداشتم وگرنه دقیقا مثل صفتم،همه رو می کشتم.
برای رفتنم دلیل داشتم و باید به دنبالش می رفتم…وگرنه علاقه ای به ایران نداشتم.
من یه مامبای سیاه بودم؟
نه….من بدتر بودم.

24 ابان1398
دوشنبه
نیاز

به چهره غرق خوابش نگاهی کردم و لبخند زدم. نمی فهمیدم چرا دیدن این چهره پیر و فرتوت ارومم می کنه.
به ارومی در رو بستم و سمت اشپزخونه حرکت کردم. زن عمو داخل اشپزخونه مشغول تدارک نهار بود.
در تعجب بودم چه جوری می تونه صبح زود بیدار شه؟
دیشب،همراه من و عمو بیدار مونده بود و در تموم بحث های منتقدانه ما شرکت کرده بود و ساعت پنج،بعد از اینکه من از خستگی در اغوش عمو بیهوش شدم،عموی عزیز تر از جانم من رو روی تخت گذاشته بود و همراه زن عمو برای خوندن نماز رفته بود. در بین خواب و بیداری بودم اما صدای زمزمه هاشون رو می شنیدم و متوجه نشدم چه ساعتی به خواب رفتن.
اما وقتی ساعت ده،مثانه ام بی قرار شد و فشار شدیدی بهم وارد کرد،با غرغر دل از تخت کندم و سمت دستشویی رفتم،متوجه شدم زن عمو داره برای نهار برنج میشوره.
عمو خواب بود اما زن عمو بیدار بود و با لبخند مشغول اشپزی بود.
خمیازه ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و خواستم سمت اشپزخونه حرکت کنم که صدای تلفنم باعث شد متوقف بشم‌.

زن عمو تازه متوجه من شد و من لبخندم بزرگتر شد و زن عمو پیش دستی کرد و گفت:
-ظهرت بخیر خوشگلم.
چشم های خمارم رو با دستام مالیدم و با لبخند گفتم:
-مرسی.
کاهو ها رو داخل سینک قرار داد و گفت:
-تا بری به تلفنت جواب بدی،منم نهار رو حاضر می کنم.
تشکری کردم و سمت سالن حرکت کردم. تلفنم روی میز بود و با عجله سمتش حرکت کردم و از دیدن اسم ترنم،متاسف سری تکون دادم و گفتم:
-چه عجببببب ترنم خانوم،هیچ معلوم هست کجایی؟
و با عصبانیت روی مبل نشستم که ترنم با صدای شادی گفت:
-مشغول بودم. چی می خواستی که پنجاه بار زنگ زدی؟
دستی به موهای فرم کشیدم و با خشمی که سعی در سرکوبش داشتم گفتم:
-پرونده کوفیتمو خونه ات جا گذاشتم،خونه ای؟
-نه،الان خونه نیستم..گفتم که جمعه مهمونی دعوتم.
نفس کلافه ای کشیدم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-ما باید حرف بزنیم ترنم،فردا شب میام خونه ات و باید به سوالام جواب بدی.
بدون مخالفت گفت:
-باشه جیگر.
سر کیف بود…حتما اتفاق خوبی افتاده بود. نخواستم شادیش رو خراب کنم بنابراین بحث رو خاتمه دادم:
-مراقب خودت باش،خوش بگذره. کلید خونتو دارم،میرم پرونده ام رو بیارم.
کمی سکوت کرد و در اخر با لحن منظور داری گفت:
-برو،فقط زیاد به دور و ور نگاه نکن. اثرات دیشب هنوز پابرجاست.
لحظه ای طول کشید تا منظورش رو بفهمم اما وقتی متوجه

شدم،با کف دستم محکم زدم به پیشونیمو با حرص گفتم:
-خفه شو…قطع می کنم.
صدای خنده مستانه اش رو شنیدم اما تماس رو قطع کردم….خدایا این دختر دقیقا چه مرگش بود؟!

اتش

“هواپیماشون ده دقیقه ای میشه که نشسته…به زودی میایم”
پاهام رو با استرس روی زمین می کوبیدم و نگاهِ ناارومم به جاده بی انتهای مقابلم بود.
از گوشه چشم به بچه هایی که کنار بنز مشکی رنگم ایستاده بودن،خیره شدم.
حاضر بودم قسم بخورم دارن از ترس پس می افتن.
دقیقه ها به کندی می گذشت و من سرگشته و عصبی به موهام دست می کشیدم و سعی می کردم خودم رو اروم کنم،اما نمی شد.
از حرکت ایستادم و به سیاهیِ شب چشم دوختم و سعی کردم نفس های ارومی بکشم. ریتم نفس هام حالت طبیعی تری گرفت و احساس کردم کمی اروم شدم اما به محض اینکه صدای کشیده شدن لاستیک هایی رو شنیدم،به سرعت برگشتم.
نورِ ماشین تاریکی رو می شکست و به صورتم میخورد.
بیست و شش محافظ،از گوشه و کنار دوان دوان دو طرفه جاده ایستادن و همگی بلا استثنا سرشون رو پایین دوخته و اماده به خدمت ایستادن و دقیقا سی ثانیه بعد،لیموزین مقابلم از حرکت ایستاد.

یکی از محافظ ها با نهایت احترام خم شد و در رو باز کرد و به محض اینکه در باز شد،نفس درون سینه همه ها گره خورد و نگاه همه پایین دوخته شده بود اما نگاهِ اشوب و دلتنگ من،به کفش های سیاه و براقی که روی زمین کشیده شد دوخته شد.
پاهاش رو تکونی داد و ثانیه بعد،جسم تنومند و کوه پیکرش،از ماشین پیاده شد و…لرزی عجیب در دلم نشست.

دست هاش رو داخل جیبش قرار داده و پشت به من

ایستاده بود و بادِ شدید،موهای براق و به رنگ شبش رو به بازی گرفته بود.
ابهت و غریو این مرد اونقدری زیاد بود که حس می کردم سکوتی وحشتناک خیابون رو در برگرفته.
دستی به موهای عصیانگرش کشید و بعد از ماشین فاصله گرفت و به سمتم چرخید و وقتی چشمم به چشم های شیشه ایش افتاد،بند دلم پاره شد.
مسحورکننده…نه.
این لغت حقانیت رو ادا نمی کرد.
طاغی،درنده و فره از هیبتش منعکس می شد. هر قدمش،تپش قلبم رو شدید تر می کرد و سطوت و فریبندگیش،اغازگر وهم بود.

شیشهِ چشمانش،نفسم رو حبس کرده بود. در عمقِ نگاهش،سیاهی بزرگی موج می زد و این خلا و بی حسی چشماش نفسگیر ترین تصور ممکن بود.
هیچ حسی….
نگاهش با دقت روی صورتم نشست و من بی اختیار به سمتش قدم برداشتم و وقتی مقابلش قرار گرفتم،با بیچارگی لب هام رو باز کردم و گفتم:
-خوش اومدید،لاساسینو.

مکثی کرد و با چشم های شیشه ایش بهم خیره شد و من عملا دست و پام رو گم کرده بودم که سری تکون داد و رعد صداش،به وجودم خورد:
-بریم.
و با قدم های بلندی سمت بنز حرکت کرد و شش نفر از محافظ ها پشتمون حرکت کردن که انگار متوجه شد و از حرکت ایستاد. بدون اینکه برگرده،خرناس کشید:
-قصه چیه که فکر کردید لاساسینو نیاز به محافظ داره؟
با حرکت سر،محافظ ها عقب ایستادن و خودم جلو رفته و در رو براش باز کردم و بدون اینکه چیزی بگه،سوار شد.
ماشین رو دور زدم و روی صندلی راننده نشستم که فندکش رو از داخل جیبش خارج کرد و با صدایی که رعدش ستودنی بود گفت:
-همه چیز اماده است؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-تا چند دقیقه دیگه اماده میشه.
فندکش رو روشن کرد و چشم های دلهره اورش رو به شعله بخشید و خروشید:
-پس بازیو شروع کن.

نیاز

دنده رو عوض کرده و سرعتم رو افزایش دادم. باید هر چه سریعتر پرونده رو از خونه ترنم برمی داشتم و امشب دوباره مرورش می کردم.
ذهنم نسبتا اروم شده بود و همه این ها،از ارامشی بود که از خونه عمو بهم تزریق شده بود.
بی اختیار لبخندی زدم و در دل بخاطر وجود عمو خداروشکر کردم که صدای تلفنم باعث شد نگاه از خیابون بگیرم و به صفحه گوشی که اسم “خان عمو جون” رو نشون می داد بدوزم.
تله پاتی یعنی این.
وارد خیابون اصلی شدم و با عشق گفتم:
-جووون؟نرفته دلت تنگ شد؟
توقع هر چیزیو داشتم الا این صدای مضطرب و اشفته رو:
-کجایی بابا؟
متعجب گفتم:
-خیابون،چی شده مگه؟
حس می کردم عمو به نفس نفس افتاده چون با صدای بریده بریده ای گفت:
-نیاز تحت هیچ شرایطی ماشینو نگه ندار…با تموم سرعت برو،لوکیشنت رو روشن کن بذار ببینم کجایی،فقط برو نیاز.
ترس بدی در دلم نشست و با استرس گفتم:
-چی شده عمو؟
حس می کردم زیر لب ذکر میگه. با صدایی که نگرانی رو فریاد می زد گفت:
-قیامت شده نیاز،مردم ریختن تو خیابونا و دارن

شورش می کنن…نیاز فقط بروو،توروخدا مراقب خودت باش. وای خدایا چرا خودم باهات نرفتم..نیاز بابا نزنی کنار….نیاز صدامو میشنوی؟

گیج و ویج بودم. متوجه منظورش نمی شدم. چی شده بود؟
کدوم شورش؟
لب باز کردم تا بگم چیزی بگم که از دیدن اتشی که داخل خیابون درست شده بود،لال شدم.
اتش بزرگی دقیقا وسط خیابون درست شده بود و وحشتناک ترین قسمت،مردم ناشناسی بود که وحشیانه حرکت می کردن و مثل یک گردباد هرچیزی که مقابلشون بود رو می بلعیدن.
ترس که نه،وحشت کردم.
تموم بدنم از کار افتاده بود و به مردمی که با سنگ و چاقو به جلو حرکت می کردن،خیره بودم.
خدای بزرگ،چه جهنمی شده بود؟
فریاد پر درد و ترس عمو باعث شد تکون سختی بخورم:
-نیاااااااااااااز،بابا توروخدا یه چیزی بگو.
وقتی دیدم مردم دوان دوان به سمتم حرکت می کنن،از شدت ترس تموم بدنم به رعشه افتاد و با صدای ترسیده ای گفتم:
-خوبم عمو خوبم.
دقیقا مثل فیلم واکینگ دد،مردم با سرعت زامبی مانندی سمتم حمله می کردن و تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که با تموم توانم گاز بدم و ماشین رو بچرخونم و از جمعیت فاصله بگیرم.
صدای فریاد های عمو،با صدای فریاد مردم و بوق ماشین ها در هم امیخته بود.
جهنم شده بود و من دقیقا نمی دونستم دارم چه غلطی می کنم فقط خودم رو داخل یکی از خیابون های خلوت تر انداختم و با فزع گفتم:
-عمو،خیابون اصلیو بستن،نمیشه دور زد…نترس،دارم میرم خونه ترنم و شبم اونجا می مونم،ده دقیقه دیگه اونجام.

با قدرت گاز می دادم که عمو ترسیده گفت:
-نیاز فقط مراقب باش بابا…تورو به خدا مراقب باش و همونجا بمون تا من بیام…نیاز جان عمو مراقب باش.
تند تند سر تکون دادم و قطرات عرق از تیره کمرم چکه می کرد و با تته پته گفتم:
-باشه عمو. مراقبم.
قلبم،با شدت سرسام اوری درون سینه ام می تپید و من تماس رو قطع کرده و لوکیشن لیو رو برای عمو فرستادم و عمو قول داد هر جور شده خودش رو برسونه.
درست ده دقیقه بعد،جلوی ساختمون ترنم پارک کردم. اینجا،به نسبت ارومتر بود. دستام رو روی فرمون گذاشته و سعی کردم نفسی تازه کنم اما هنوز نفسم بالا نیومده بود که در پارکینگ باز شد و من ترسیده جیغی کشیدم و با واهمه به بنز مشکی رنگی که از پارکینگ بیرون زد،چشم دوختم.
اونقدر ترسیده بودم که نمی تونستم تکون بخورم و دقیقا پنج ثانیه بعد،بنز با سرعت زیادی از مقابل چشمام دور شد و از خیابون رفت…
با دستام قلبم رو ماساژ دادم و کیفم رو از روی صندلی برداشته و به ارومی در ماشین رو باز کردم و بعد با تموم سرعت به سمت ساختمون دویدم.
قلبم با شدت می کوبید و من از داخل کیفم دسته کلیدم رو بیرون کشیدم و به سختی کلید رو پیدا کردم و داخل قفل در انداختم اما کلید از بین دست های لرزونم سر خورد و روی زمین افتاد.
ترس خالصی درون بدنم به جریان افتاده بود و حس می کردم مرگ کنار گوشم نفس می کشه.
خم شدم و کلید رو از روی زمین برداشته و بالاخره در رو باز کردم و وقتی وارد لابی شدم،با تموم قدرت سمت اسانسور دویدم و دکمه رو فشار دادم. مضطرب پاهام رو تکون می دادم و وقتی در های اسانسور باز شد،جسم ترسیده ام رو داخلش پرت کردم.
از اینه به صورت رنگ پریده و چشم هایی که واهمه درونش به خوبی قابل رویت بود نگاه دوختم. کلید رو بین دست هام فشار دادم وقتی اسانسور از حرکت ایستاد،با عجله به سمت واحد ترنم حرکت کردم و کلید رو داخل قفل انداختم اما هنوز در رو باز نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد و من یکه سختی خوردم و قفل رو باز کردم و با شتاب خودم رو داخل خونه پرت کردم.

از اینه به صورت رنگ پریده و چشم هایی که واهمه درونش به خوبی قابل رویت بود نگاه دوختم. کلید رو بین دست هام فشار دادم.
وقتی اسانسور از حرکت ایستاد،با عجله به سمت واحد ترنم حرکت کردم و کلید رو داخل قفل انداختم اما هنوز در رو باز نکرده بودم که تلفنم زنگ خورد و من یکه سختی خوردم و قفل رو باز کردم و با شتاب خودم رو داخل خونه پرت کردم.
در رو بستم و انگار به ارامش رسیده باشم،به در تکیه زده و روی زمین سرخوردم و چشمام رو بستم.
چندین نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم رو اروم کنم…صدای تلفنم،مثل یک ناقوس مرگ به صدا در می اومد.
به سختی چشمام رو باز کردم و انگار تازه متوجه سیاهی و ظلمات خونه شدم.
تکونی خورده و از داخل جیب کیفم،تلفنم رو برداشته و نفس نفس زنان جواب دادم:
-جانم عمو؟
نفسش رو با شدت بیرون فرستاد و می تونستم صدای هق هق زن عمو رو بشنوم:
-جانت بی بلا کشتی که منو بابا…چرا جواب نمی دادی؟
لبخند نیم بندی زدم و از روی زمین بلند شدم و همونطور که کلید برق رو فشار می دادم گفتم:
-ببخشید،دستم بند بود.
و روشنایی ظلمات رو شکست. نورِ گرم وارد خونه شد و باعث شد امنیت و ارامش بیشتری به وجودم تزریق بشه که عمو با صدای نسبتا ارومی گفت:
-خوبی؟اسیب ندیدی؟
از خم سالن رد شدم و به سمت اشپزخونه حرکت کردم و به ارومی گفتم:
-خوبم عمو جون.
نفس راحتی کشید و گفت:
-گوشیو میدم ناهید باهات حرف بزنه. منم حاضر میشم میام دنبالت.
سمت یخچال رفته و پارچ رو بیرون کشیدم و با ملایمت گفتم:
-عموجون،خطرناکه…بخدا من خوبم.
قاطع حرفم رو برید و گفت:

-مامان و بابات فکر میکنن پیش منی و من مرد نیستم اگه تورو امشب تنها ول کنم…این رسم مردونگی نیست که پاره تنمو تنها بذارم. دارم راه می افتم. گوشیو میدم ناهید.
موجی از عشق در دلم راه افتاد و با ارامش محضی سر تکون دادم. تق و توقی پشت خط راه افتاد و من لیوانی اب از داخل سینک برداشتم و ابِ خنک رو داخلش ریختم و یک نفس سر کشیدم که زن عمو با صدای تو دماغی ای که معلوم بود بخاطر گریه اینجوری شده گفت:
-نیاز مادر خوبی؟
اب،روحم رو جلا بخشید و باعث شد نفس کشیدن برام راحت تر بشه. لبخندی زدم و به گرمی گفتم:
-خوبم زن عمو،توروخدا گریه نکن.
جمله ام معکوس عمل کرد و هق هق زن عمو بیشتر شد و با بغض گفت:
-قربونت برم،مردمو زنده شدم…کاش نمی ذاشتم بری مادر.
دکمه های مانتوم رو باز کرده و بی هواس به کنسول نگاه کردم…پرونده کجا بود؟!
-خدا نکنه..تقصیر شما چیه،خودم خواستم برم.
همچنان گریه می کرد و من اروم سمت اتاق خواب حرکت کردم و دکمه های مانتوم رو باز کردم که زن عمو گفت:
-حمید داره میاد دنبالت مادر. نترسیا،بمون اون الان میاد.
لبخندی زدم و دستام رو روی دستگیره گذاشتم تا در رو باز کنم اما وقتی متوجه شدم در بازه،با پام ضربه ای به در زدم و گفتم:
-نمی ترسم زن عمو،بخدا خطرناکه.
عجیب ترین اتفاق ممکن وقتی رخ داد که در رو به عقب حرکت کرد اما انگار به مانعی خورد که دوباره به سمتم برگشت.
متعجب نگاهش کردم و با دستم دستگیره رو گرفتم و در رو هل دادم اما نیرویی از پشت باعث شد در تکون نخوره.
-خطرناک نیست…فکر می کنی کسی می تونه جلوی

حمیدو بگیره؟
مبهوت به در خیره بودم و به حرفای زن عمو گوش می دادم. تلفن رو بین سرشونه و سرم گذاشتم و همونطور که سعی می کردم از فاصله بین در خودم رو داخل بکشم گفتم:
-اخه بخدا خیابون شلوغه.
در به قفسه سینه ام فشار می اورد و نیرویی که از پشت وارد می شد اجازه نمی داد خودم رو داخل بکشم. اخمام رو درهم کشیده و همونطور که به سختی خودم رو از لای در به داخل پرت می کردم ادامه دادم::
-الانم من حالم خوبه بخدا.
و بالاخره با فشار زیاد از بین در رد شدم و داخل اتاق پرتاب شدم که زن عمو گفت:
-نه نمیشه…حمید لباساشم پوشیده.
می دونستم بی فایده است…کنجکاو به عقب برگشتم تا ببینم چی باعث شده در باز نشه و خطاب به زن عمو گفتم:
-ای بابا اخه چ….

رعشه
لرزه
مرگ
مرگ
مرگ

انچنان بیم و هراسی در دلم افتاد که بند بند بدنم از کار افتاد و تموم مویرگ های مغزیم ترکید و چشم هام از کاسه سرم بیرون زد و من خوف زده به جسمی که مقابلم بود خیره شدم و تموم دنیا رو خلا گرفت و اکسیژن به صفر رسید و زانوهام لرزید و من بیچاره و ناتوان روی زمین افتادم و با حالت مرگباری،به جسد غرق در خونی که مقابلم بود خیره شدم و من مردم.

خون…..تموم اتاق رو خون گرفته بود و من اونقدر وحشت کرده بودم که تلفن از بین دست هام لیز خورد و بعد منی بودم که با تموم قدرت فریاد گوش خراشی سر دادم:

-تررررررررررررررررررررررنم.
اما فقط،جسد بی سری بود که مقابلم قرار گرفته و سری که روی شکمش افتاده و چشم های عسلی خونی ای که به چشم هام خیره بود.

این سوت پایان بازی بود!!!

پایان فصل اول

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
1 سال قبل

یا ابلفضلللل ساعت چهار صب دیگه مگه خوابم میبرهههه

Mad?
Mad?
2 سال قبل

پارت گذاری و رمان عالی

Isas
Isas
2 سال قبل

حاجی پشمام خوابم پرید🤯

...
...
2 سال قبل

یا علییییی چیشدددد
اون بنز که رفت بیرون اون بوداااا

mahshid
2 سال قبل

یعنی به شخصه میتونم بگم بهترین یکی از رمان بود

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  mahshid

اررهه خیلی خواانننده جذب خودش کرده . کلا تعریف این رمانو خیلیی شنیدمم😶

Nahar
Nahar
2 سال قبل

وایی حتما کار لاساسینوعه

Zeinab
Zeinab
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

فک. کنم. کار پاکانه نمیدونم چرا حس میکنم پاکان همون اتشه

گندم
2 سال قبل
پاسخ به  Zeinab

پاکان هم با لاساسینو همکاره

الہہ افشاری
الہہ افشاری
2 سال قبل

یا امام حسین این چه رمانی هس آخرش چرا اینجوری شد سرش رو بریدن

Mobina
Mobina
2 سال قبل

یا ابلفضل این چ کوفتی بود اولش داشتم فکر میکردم شاید آتش همون ترنمه ولی کشتنش ک

Aida
Aida
2 سال قبل

اوپسسسس
عجب رمانی ولی خدایی ادم این صحنه ای رو ببینه چیکار میکنی وایییییییی

هستی
هستی
2 سال قبل

چه هیجانی

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل

یعنی واقعا ترنم مرد ؟ 😐

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
2 سال قبل

از بس گفتی رمان باید توش آدم بمیره. بیا اینم مردن. سکته کردیم🤣😂🤭

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
2 سال قبل
پاسخ به  Ghazaleh Behzad

توقع داشتم نیاز بمیره🤣

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
2 سال قبل

واییی🤣💔

Zeinab
Zeinab
2 سال قبل

چقد آخرش وحشتناک بود

ارام
ارام
2 سال قبل

وای خدا سکته کردم من ک 😐😭

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x