و قبل از اینکه بهش فرصت نفس کشیدن بدم دست هامو روی گلوش گذاشتم و زمزمه کردم:
-با زندگیت خداحافظی کن،حرومزاده.
چشم هاش درشت و سرخ شد و بعد…بنگ!!!
خون کثیفش روی دیوار پاچیده شد و جسم مفلوکش،کنار همسرِ بیهوشش روی زمین افتاد.
دستکش های خونیم رو با ملافه های روی تخت پاک کرده و بعد پوشه ای که داخل کتم پنهان کرده بودم رو خارج کرده و روی سینه الیاسی قرار دادم. دست های بی حسش رو روی پوشه گذاشتم و بعد از اتاق بیرون زدم.
پنجره ساختمون رو باز کردم و به داخل باغ پریدم. دوان دوان خودم رو سمت دیوار کشیدم و وقتی از روی دیوار بالا رفتم،از ایرپد اعلام کردم:
-تمومش کن.
و به راحتی از دیوار پایین پریده و چند لحظه بعد،سوار ماشین اتش که کنار دیوار پارک شده بود شدم.
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-خسته نباشید.
چشمام رو بستم و غریدم:
-صداتو به حد کافی امشب شنیدم اتش،یک روز کامل حق نداری زر بزنی.
تک خنده ای کرد و به راه افتاد و من سرم رو بستم و به خواب رفتم.
نیاز
بی حوصله موهام رو با کش بستم و بدون اینکه به خودم نگاهی بندازم،از اتاق بیرون زدم.
به کارهای نیمه تمومی که باید انجام می دادم فکر کردم که با صدای مامان حواسم پرت شد:
-نیاز مامان بیدار شدی؟
خرامان خرامان سمت سالن حرکت کردم. سلام کوتاهی
به مامان و بابا دادم و روی نزدیک ترین مبل نشستم که مامان با محبت گفت:
-چیزی نمیخوری مامان؟
بی علاقه سری تکون دادم و برای اینکه چشم در چشم های نگرانشون نشم،به تلوزیون چشم دوختم. غم و ترحمی که درون نگاهشون بود قلبم رو به درد می اورد و ضعیف شدنم رو به رخم می کشید.
دستگیره مبل رو بین مشتم گرفتم که با جمله مجری اخبار،صاف ایستادم:
“بهادر الیاسی،مدیرعامل شرکت ال ان ای، دیشب در منزل خود،به قتل رسیده. الیاسی که یکی از سرمایه داران بزرگ و کارافرینان ملی بود،دیشب به طرز مشکوکی در خانه اش به قتل رسید و تعجب اورترین بخش ماجرا،مربوط به مدارک و اسنادی از تمام فساد ها و کارهای غیر قانونی وی در پوشه ای که روی جسدش قرار داشته،هست. پوشه ای که یک “D” بزرگ روش نوشته شده و
هنوز هیچ سرنخی از قاتل به دست نرسیده اما با پخش شدن مدارک فیلم ها و مدارکی که در فضای مجازی پخش شده،چهره محبوب الیاسی از نظره مردم از بین رفته و همه در شوک کارهای کثیف این فرد به سر می برند…به گزارشِ حس”
دیگه بقیه حرف هاش رو نشنیدم چون مامان با لحن شوکه ای گفت:
-ای وای خاک بر سرم،چیکار کرده مگه؟
اخمام درهم رفت و نگاه از مامان گرفتم و به تلوزیون دوختم و فکر کردم:
“کی الیاسی رو کشته؟”
دنده رو جابجا کردم و با غیض گفتم:
-خفه شو. دهنتو ببند پاکان.
پام رو با حرص روی گاز گذاشتم که پاکان با صدای اروم و مطمئنی گفت:
-می تونی هر جور دوست داری فکر کنی نیاز،اما من فقط میخوام بهت کمک کنم.
حس می کردم یک نفر موهام سرم رو دور دستش گرفته و می پیچه…خدایا چه جهنمی بود؟
با خشم جیغ کشیدم:
-با دروغ و تهمت بستن به کسی که مرده؟پاکان به روح ترنم قسم بخوای این حرفاتو ادامه بدی،واقعا به خاک سیاه می نشونمت.
از کنار ال نود سفید رنگی با سرعت رد شدم که راننده اش با اخم و تخم چیزی گفت اما متوجه نشدم. پاکان با لحن قاطعی گفت:
-باید باهم حرف بزنیم،نیاز من با ترنم بودم،اما من تنها کسی نبودم که ترنم باهاش رابطه داشت.
اون دستِ لعنتی موهام رو محکم تر کشید و من تک تک موهای سرم به درد افتاد. با عتاب روی فرمون کوبیدم و جیغ کشیدم:
-خفه شو،خفه شو کثافت..ترنم همچین ادمی نبود.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و من اونقدر بهم ریخته بودم که ماشین رو کنار خیابون پارک کردم و به پشتی تکیه دادم. خدایا،این چه بازی کثیفی بود؟
چشمام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم که پاکان سوت پایان رو زد:
-حق داری باور نکنی،اما داری اشتباه قضاوت می کنی.این اواخر من مطمئن بودم با یکی هست،خودم مچشو گرفتم. نفهمیدم دقیقا کیه اما میشد حدس زد از این کله گنده هاست که پولش از پارو بالا میره،نیاز تو از خیلی چیزا بی خبری..می تونم بهت ثابت کنمم.
چشمام رو با درد بستم. این لحن قاطع نمی تونست دروغ باشه و لعنت بهت ترنم که خودمم یک چیزهایی از تو و رابطه های یک شبه ات می دونستم.
دستی به صورتم کشیدم و به ارومی گفتم:
-حرف می زنیم.
و تماس رو قطع کردم…
کلید بین دست هام می لرزید. درمونده به کلید بین دستم نگاه می کردم و برای اینکه نفسی بگیرم،به دیوار سرد تکیه دادم و زیر لب زمزمه کردم:
-خدایا بهم قدرت بده.
روزی فکرشم نمی کردم برای اومدن به خونه ترنم،به همچین روزی بیافتم…
چند نفس عمیق کشیدم و بالاخره کلید رو داخل قفل انداخته و وارد خونه شدم. از در و دیوار خونه اواز مرگ پخش می شد. صدای خنده های ترنم،مثل یک موسیقی ترسناک در گوشم پخش می شد و من رو به اوج جنون می کشید.
سری تکون دادم و سعی کردم این اوهام رو از مغز اشفته ام دور کنم. راه کج کرده و خودم رو به اتاق رسوندم. در چهارچوب که ایستادم،خاطرات اون شب کذایی مقابل چشمم روی پرده رفت و نفس کشیدن سخت ترین کار ممکن شد.
دستام رو مشت کرده و به سینه ام کوبیدم….اروم باش نیاز،اروم باش.
نمی تونستم داخل اتاق قدم بذارم،تصویر جسد بی سر ترنم،نفسم رو می گرفت..اشتباه کرده بودم،کاش سرخود اینجا نمی اومدم…کاش به ارس می گفتم،کاش به بابا یا عمو می گفتم.
چند لحظه ای مکث کردم و بعد به ارومی وارد اتاق شدم. تمام تلاشم رو می کردم به پشت سرم،به جایی که جسد ترنم رو پیدا کرده بودم،نگاه نندازم.
مغزم رو به کار انداختم تا یادم بیاد ترنم مدارکش رو کجا نگه می داشت.
خیلی نیاز به فکر نبود،تا چشمم به کشویِ میز افتاد،با عجله نزدیکش شدم و کشو رو باز کردم اما به محض باز کردنش،وقتی چشمم به عکس سه در چهارش افتاد،تموم اراده دروغینم درهم شکست و من اونقدر بیچاره بودم و فضای سمی اینجا به حدی من رو ناتوان
کرده بود که زانوهام تاخورد و سقوط کردم.
با صدای بدی روی زمین افتادم و چشمام به سرعت پر شد و سوخت…درد داشت،خدایا خیلی درد داشت.
قلبم محکم و با شتاب به قفسه سینه ام میخورد و نفس هام بالا نمی اومد. خودم رو عقب تر کشیده و کمرم رو به میز تکیه دادم و با بدبختی چشمم رو به جایی که محل جسدش رو خط کشی کرده بودن،انداختم.
اون جسد غرق در خون،اون چشم های روشن خون افتاده،اون سرِ بریده،جهانِ من رو نابود کرده بود. ضربه ای که به پیکره روحم خورده بود،جبران نشدنی بود.
هیچ جوره بهبود پیدا نمی کرد،من می دونستم از دست رفتم اما نمی خواستم تموم بشم…باید بلند می شدم،گریه و زاری کردن ارومم نمی کرد.
من باید قاتل رو پیدا می کردم تا اروم می گرفتم..حالا به هر طریقی.
چشمام رو بستم و قطره اشک لجبازی از گوشه چشمم لغزید و من سعی کردم چند نفس عمیق بکشم…وقت برای گریه زیاد بود. می تونستم یک عمر برای این فراق زار بزنم اما الان باید به کارهای دیگه ای رسیدگی می کردم.
چشمام رو باز کرده و خودم رو جلوتر کشیدم. شال مشکی رنگم از روی موهام سرخورد و روی سرشونه هام افتاد. اهمیتی ندادم و کف دست هام رو روی پارکت های خنک گذاشتم تا از روی زمین برخیزم اما…وقتی برقِ چیزی به چشمم خورد،بی تفاوت به سمتش نگاه انداختم.
چهره ام درهم رفت و به قطعه کوچکی که از زیر تخت برق می زد،نگاه کردم..این چی بود؟
بلند نشدم اما با زانوهام خودم رو جلوتر کشیدم و سمت تخت حرکت کردم. وقتی کنار تخت رسیدم،دست راستم رو خم کردم تا اون جسم کوچک رو بردارم.
کفِ زمین خاکی بود و دستم پر از گرد و غبار شد. با چندش قیافه ام رو درهم جمع کردم و دستم رو بیشتر دراز کردم. نمی شد.
کج نشستم و سرشونه ام رو بیشتر خم کردم. سرشونه ام بخاطر برخورد با تخت درد می گرفت اما اهمیت ندادم و سعی کردم با انگشتام پیداش کنم و وقتی دستم به شی ای خورد،هیجانزده
خودم رو جلوترکشیدم و با دستام بیشتر چنگ انداختم. حس می کردم با هر حرکت دستم به عقب تر میره. نفس کلافه ای کشیدم و سعی کردم با دقت به سمت خودم بکشم. دوباره تقلا کردم و وقتی این بار انگشت وسطم به چیزی گیر کرد،ابرویی بالا انداخته و محکم گرفتمش و کشیدمش.
از تخت فاصله گرفتم وسرشونه هام درد خفیفی می کرد اما اهمیتی ندادم و با هیجان به دستم خیره شدم.
سطح دستم پر از گرد و غبار شده بود. تند تند دستم رو تکون دادم و غبار رو از دستم زدودم و بعد مشتم رو باز کردم. اخم هام درهم شد،این گیره کراوات نبود؟
با بی تفاوتی به گیره نگاه کردم و خواستم روی زمین پرتش کنم اما وقتی گیره رو برگردوندم و متوجه لکه سرخ رنگی روی نگین مشکی رنگ گیره شدم،دست نگه داشتم…صبر کن ببینم.
سلول ها خاکستری مغزم به تکاپو افتادن و دستور مرور خاطرات در مغزم صادر شد و چن لحظه بعد خاطره اون روزی که این گیره رو دیدم،در مغزم مرور شد و بعد صدای دوست داشتنی ترنم:
“برای ماها نیست. برای این پولداراست. گیره طلا می زنن به کراواتشون،منم روز اول دیدم تعجب کردم….مایه داریه دیگه.”
چرا حس خوبی به این گیره نداشتم…با گیجی به گیره توی دستم خیره بودم که جمله پاکان در سرم زنگ خورد:
“این اواخر من مطمئن بودم با یکی هست،خودم مچشو گرفتم. نفهمیدم دقیقا کیه اما میشد حدس زد از این کله گنده هاست که پولش از پارو بالا میرره،نیاز تو از خیلی چیزا بی خبری..می تونم بهت ثابت کنم”
سرم به دوران افتاد و فکرهای منفی زیادی توی سرم جولون می داد…نکنه داشتم اشتباه قضاوت می کردم و حق با پاکان بود؟
گیره رو محکم توی دستم گرفتم و با حال خرابی از ساختمون بیرون زدم. به محض اینکه قدم به بیرون گذاشتم،شماره پاکان رو گرفتم و قبل از اینکه اجازه
بدم حرف بزنه،کوبنده گفتم:
-دارم میام شرکتت.
و تماس رو قطع کردم.
اتش
با دیدن پیام،لبخندی زدم و سمت اتاقش حرکت کردم. تقه ای به در زدم و منتظر پشت در ایستادم. دستی به گوشیم کشیدم که صدای گیراش بلند شد:
-امروز روز مرگته اتش؟
لبخندی زدم صاف ایستادم. اولتیماتوم داده بود حق ندارم مزاحمش بشم،اما این خبر می دونستم فرق می کنه. با لبخند از پشت در پاسخ دادم:
-خبر خوبی دارم
_پس روز مرگته.
لبم رو گزیدم و با خوشحالی گفتم:
-می تونید هر وقت که بخواید من رو بکشید اما اومدم خبر بدم،میسترس¹ به زودی میاد اینجا.
وقتی پاسخی دریافت نکردم،هیجانم فروکش کرد و از اتاق فاصله گرفتم اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صداش بلند شد:
-بیارش اینجا.
لبخند دوباره روی لبم جا خوش کرد…خودش بود،می دونستم تنها چیزی که می تونه لاساسینو رو درگیر کنه،میسترسه.
***
¹mistress: دلبر،یار،عزیز
نیاز
در اتاقش رو بست. با لبخند سمتم برگشت و گفت:
-حداقل اگه سرم داد زدی،در بسته باشه. به حد کافی جلوی کارمندام ابروم رو بردی.
بدون هیچ واکنشی نگاهش کردم. وقتی جدیتم رو حس کرد،لبخندش پاک شد و مقابلم روی مبل نشست. خودم رو جلوتر کشیدم و خیره در چشم هاش گفتم:
-همه چیزو برام تعریف کن پاکان،حتی یه واو رو هم جا نمی ندازی. ولی اینو بدون،اگه بخوای دروغ سرهم کنی یا بخوای دورم بزنی،بلای…
دستش رو تند بالا گرفت و با تسلیم گفت:
-می دونم می دونم. بدبختم می کنی.
به نشونه تایید چشمام رو بستم که پاکان به تکیه گاه مبل تکیه زد و چهره اش درهم شد. حس می کردم مشغول یاداوریه خاطراتشه و چند لحظه بعد با نفس عمیقی شروع کرد:
-منو ترنم،قهر و اشتی زیاد داشتیم و خب هر سری باز دوباره سر یه موضوعی باهم اشتی می کردیم. می دونی،خب یه جورایی پارتنرای جنسیی خو…
با عتاب وسط حرفش پریدم و بی پروا گفتم:
-از فانتزی های جنسی و کمر سفتت چیزی نمی خوام بشنوم پاکان. برو سر اصل مطلب.
مات زده نگاهم کرد و با بهت گفت:
-ترنم گفته کمر من سفت بوده؟اونکه همیشه منو مسخره می…
با گیجی نگاهش کردم،پس منظور ترنم کی بود؟
انگار تازه متوجه گافی که داده بود شد که سری تکون داد و گفت:
-اره داشتم می گفتم؛خب رابطه ما بدون هیچ تعهدی شکل می گرفت. خودت بهتر از من می دونی ترنم اهل تعهد نبود منم برام مهم نبود،به جز من با کسی هست یا نه.
با احتیاط نگاهم کرد و خدایا چقدر سخت بود خود داری کردن…به ارومی نفس کشیدم و با خودم زمزمه کردم”اروم
باش نیاز،اروم باش”
پاکان وقتی حس کرد قصد ندارم تیکه پاره اش کنم،ادامه داد:
-یکی دو هفته قبل از این اتفاق،یه شب خیلی اتفاقی رفتم خونش. زنگ زدم جوابمو نداد. با خودم گفتم برم خونش و اونجا پیداش می کنم. رفتم و هرچی زنگ زدم درو باز نکرد. سوار ماشینم شدم خواستم برگردم که دیدم ترنم از یه شاستی بلند مشکی رنگی داره پیاده میشه.
بلافاصله شاخک هام تکون خورد و با جدیت گفتم:
-مطمئنی شاستی بلند مشکی بود؟
گیج نگاهم کرد و گفت:
-اره،مطمئنم. چطور مگه؟
جسمم اینجا اما روحم به روزی که شام برای ترنم بردم پر کشید….همون شبی که یه شاستی بلند مشکی از خونش بیرون زد و حتئ اینه بغل یه سمند رو شکست. این همه ارتباط نمی تونست الکی باشه!!!
سری تکون دادم و گفتم:
-بقیه اشو بگو.
چشم های گریزونش رو به اطراف دوخت و سعی کرد تا حد ممکن باهام ارتباط چشمی نداشته باشه:
-خب گفتم که تعهدی بین ما نبود. اون شاستی بلند که رفت،منم رفتم پیشش و باهم رفتیم خونه. نه من پرسیدم اون ادم کیه،نه اون گفت،ولی یه ذره عصبی بود و مشخص بود استرس داره. یه بارم،سر یه پرونده کاری مشترک تو یکی از جلسه ها بودیم،بعد از جلسه قرار بود بریم نهار،اما یهو ترنم گفت نمی تونه بیاد و از ساختمون رفت و خب منم فضولیم گل کرد و از پشت پنجره نگاش کردم و دیدم یه بنز جلوی در پارک کرده و یه بادیگارم از این گنده ها کنارش وایساده و در رو برای ترنم باز کرد و رفت. حتئ توی اتاق ترنم،من گیره کراوات طلام دیده بودم که ترنم زود ازم گرفت…نیاز ترنم فقط با من نبود!
خیلی دلم می خواست یه سیلی توی صورتش بزنم اما وقتی اسم گیره کراوات رو اورد،بیخیال شدم و به تندی گفتم:
-گیره چه شکلی بود؟می تونی توضیح بدی؟
کمی فکر کرد و با استفهام گفت:
-دقیقا یادم نیست،اما فقط یادمه یه تک نگین مشکی رنگ وسطش بود…سنگکاری شده بود و سنگاش قیمتی بود.
خودش بود…در سکوت بهش خیره شدم و پاکان با چهره غرق در سوالی نگاهم می کرد که تکونی خوردم و کیفم رو از روی مبل برداشتم و باز کردم. شاید ریسک بود،شاید اشتباه بود اما باید مطمئن می شدم. زیپ کیفم رو باز کردم و همونطور که به چشم هاش خیره بودم،گیره رو از جیب داخلی کیفم بیرون اوردم و چند لحظه بعد گیره ای رو که داخل نایلون گذاشته بودم رو سمتش گرفتم و گفتم:
-اینه؟
پاکان خودش رو جلوتر کشید و با دقت به گیره نگاه کرد و بعد بلافاصله لبخندی زد و گفت:
-خودشه،اره اره،همینه.
کلافه به مبل تکیه دادم و گفتم:
-تو خونه ترنم پیداش کردم،فکر نمی کنم اثر انگشتی روش باشه و نمی دونم با یه گیره کروات باید به چی برسم!
سرم رو به پشتی تکیه دادم و سعی کردم راه حلی پیدا کنم که پاکان با استفهام گفت:
-میشه ببینمش؟
سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم. با چشماش به گیره نگاه کرد و من با تردید نایلون رو در اختیارش گذاشتم. نایلون رو باز نکرد اما گیره رو از روی نایلون دستش گرفت. با دقت به حرکاتش خیره بودم که پاکان دستش رو روی دستگیرهِ گیره گذاشت و خم شد با دقت به گیره نگاه کرد و بعد با لبخند گفت:
-حدس می زدم.
سردرگم نگاهش می کردم که به گیره اشاره کرد و گفت:
-برنده و سفارشی درست شده..لویی ویتونه¹.
توجهم رو جلب کرد و با کنجکاوی گفتم:
-میشه چیزی ازش فهمید؟
چند لحظه ای به من نگاه کرد و گفت:
-یکم طول می کشه تا بفهمم اما خب غیرممکنم نیست. باید به یکی از اشناهام بگم برام بگرده.
+++++
¹:لویی ویتون، (به فرانسوی: Louis Vuitton) که به اختصار الوی نیز خوانده میشود، شرکت کالای لوکس و خانه مد فرانسوی است، که در سال ۱۸۵۴ توسط طراح فرانسوی لویی ویتون تأسیس شد. این شرکت طیف وسیعی از کالاهای لوکس را تولید و ارائه مینماید، این محصولات شامل: کالاهای چرمی، لباسهای آماده، کفش، ساعت، طلا و جواهر، لوازم جانبی، عینک آفتابی، انواع کیف و چمدان، نوشتافزار و کتاب میباشند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لازم بود انقد درمورد برنده توضیح بده؟
😂