چیزی نگفت و فقط خیره نگاهم کرد.
لبخندی زد و کوتاه بهش نگاه کردم، چهره ساده اما زیبایی داشت.
چشم های قهوهای رنگ و موهای یکدست سیاهِ کوتاه که فرق باز کرده بود.
چند ثانیه گذشت و من دوباره صداش رو شنیدم.
-ولی من اسمم رو بهت میگم، اسم من آهوئه.
سرم رو در سکوت تکون دادم و پام رو بیشتر روی پدال گاز فشردم.
با کلید در رو باز کردم و کنار ایستادم تا آهو داخل بشه.
لبخند پر عشوهای نثارم کرد و پا به خونهم گذاشت.
پشت سرش داخل شدم و در رو هم قفل کردم، تو تاریکی به دنبال ریموت هالوژن ها گشتم.
روی کانتر دست کشیدم ولی نبود، بی حوصله میخواستم به سمت مبل ها برم اما صدای آهو و همزمان روشن شدن هالوژن ها باعث شد بایستم و به سمتش برگردم.
-زودتر از تو پیداش کردم.
تک خندی زدم و روی مبل راحتی نشستم، جفت پام رو روی میز شیشهای مشکی رنگ گذاشتم و از جیب پشتی شلوارم، پاکت سیگارم رو به همراه فندک بیرون کشیدم.
آهو مانتوی کرمی رنگ خوش طرح و دوختش رو از تنش بیرون کشید، همزمان که قدم به قدم به من نزدیک تر میشد، من هم فندک رو زیر سیگارم گرفتم.
نیم خیز شدم و فندک رو روی میز پرت کردم، کام عمیقی گرفتم و دودش رو با غلظت بیرون فرستادم.
زن لوند مقابلم زیر نور آبی رنگ، درست مثل یک تابلو چشم گیر و بی نقص به تصویر کشیده شده بود.
ترقوه های بیرون زدهش یکی از اصلی ترین عامل های تحریک شدنم بود.
پیراهن دکلته سرخابی رنگش مثل پوست به تنش چسبیده بود و یه بند پهن روی شونه سمت راستش بود، دستی به موهاش کشید و نزدیک تر شد.
پاهام رو روی زمین با فاصله گذاشتم و آهو روی زمین نشست و بین پاهام قرار گرفت.
با انگشت شست و اشاره، چونهش رو گرفتم و صورتم رو مقابل صورتش قرار دادم.
عطر نشسته روی بدنش رو به نفس کشیدم، بوی شیرینی روی سلولهای ریه هام نشست.
عطری مخلوط شده از شکلات و وانیل، گرم و تحریک پذیر.
-اسمت به چشمات میاد!
لبخند پهنی زد و لب زیرینش رو با زبون خیس کرد.
روی زانو ایستاد و بااغواگری خودشو سمتم کشید.
اونقدر نزدیک شد که لب هامون به اندازه یک نفس از هم فاصله داشت.
تکخندی که زد، باعث شد هرم نفسش روی لبم بشینه و من مور مور شدن پوست تنم رو حس کردم. محال بود به بوسیدنِ این لبهای هرز رفته فکر کنم.
هیچوقت، هیچکس رو نبوسیده بودم اما حالا خمار بودم، خمار یه رابطه خشن!
کامی از سیگار گرفتم و دودش رو به سمت بالا رها کردم، چندین بار از نخ سیگار کام گرفتم و سیگار تا انتها سوخته رو روی زمین انداختم.
نوک کفشم زحمت خاموش کردنش رو کشید.
سرم رو به سمت آهو چرخوندم، انگشت هایی که بند چونهش بود رو آزاد کردم و پشت گردنش گذاشتم.
چشم بستم و اجازه دادم فاتحی که مغلوب شهوت شده بود، کارش رو انجام بده.
لب هام روی گردنش نشست، همزمان که مشغول چشیدن مزهی پوستش بودم، بلندش کردم و روی پاهام نشوندم.
لعنتی بدجور باعث تحر*یک شده بود.
اینبار من بی حرکت خودم رو روی مبل رها کردم و سکان رو به دست آهو سپردم.
سرش رو کنار گوشم آورد و با لحن اغوا کنندهای زیر گوشم زمزمه کرد.
-خوشحالم که امشب…اینجا…تو خونه تو….قراره میون تنت اسیر بشم…
هرچی که بخوای برات فراهم میکنم
این زن لعنتی ماهر بود، ماهرتر از یک فاحشه سن بالا و کهنه کار…
خوب بلد بود من و یا هر مرد دیگهای رو تسلیم خواسته هاش کنه.
به خوبی میدونست چه حرف و چه حرکتی باعث رام شدن مرد جماعت میشد و این یعنی خطر…
من هرگز فرمانبردار زن نمیشدم، اجازه نمیدادم غمزه هاشون من رو به سلطه بگیره و مثل موم تو دست هاشون ورز بخورم
.
دستام زیر باسنش نشست و یکباره از جام بلند شدم.
جیغ خفیفی کشید و دستاش رو روی شونه هام گذاشت، من راه اتاق مهمان رو بلد بودم و نیاز نبود سر از قفسه سینهش بردارم.
لب هام روی قفسه سینهش نشست و آهو با لذت وافری سرش رو عقب کشید.
مقابل در ایستادم، آهو رو کاملا روی کولم انداختم که مستانه و بلند خندید.
همزمان که در رو باز میکردم لب باز کرد و حرف زد.
-میگفتی خودم در رو باز میکردم نیاز نبود اینجوری مغزم رو تکون بدی جناب!
کف دستم رو پشت ساق پاش کشیدم که تنش زیر دستم لرزید
-خیلی حرف میزنی آهو…
تنش رو روی تخت پرت کردم و مهلت هیچ کار اضافهای بهش ندادم، سریع روش خیمه زدم.
جفت دستام رو کنار سرش گذاشتم و اون با انگشت های ظریف و ناخن های بلند مشکی رنگش شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن خاکستری رنگم.
روی زانو نشستم و آهو پیراهن رو کاملا از تنم بیرون کشید و دست هاش روی کمربند شلوار لیم نشست.
قبل از اینکه بتونه کمربندم رو باز کنه، من با شدت برش گردوندم و صدای آخ دردناکش به گوشم رسید.
چه اهمیتی داشت؟
کارش این بود.
درد کشیدن و لذت بردن…
من قبلا بهش هشدار دریده شدن رو داده بودم اما هوس به قدری تو چشم هاش سایه انداخته بود که متوجه اخطار و هشدار لحن و جملهم نشد.
زیپ لباسش رو با خشونت پایین کشیدم، دو طرف پیرهن رو باز کردم تا بتونم پوست کمرش رو شکار کنم.
با وسواس دنبال ردی از یه مرد دیگه بودم تا همین لحظه تن آشغالشو تو کوچه پرت کنم ولی چیزی ندیدم.
به قصد روشن کردن چراغ خواب کنار تخت، روی تنش دراز کشیدم.
چراغ رو روشن کردم و دوباره روی زانو نشستم.
پوست تنش زیر نور زرد رنگ به خوبی میدرخشید و این رو مدیون لوسیون هایی بود که مصرف میکرد.
دستم رو روی کمرش گذاشتم و با چیرگی شروع کردم به نوازش کردن…
تنش لرز کردی و من از سر رضایت لبخند زدم.
کمربندم رو باز کردم اما شلوار رو از پام بیرون نکشیدم.
حداقل اونقدر ارزش نداشت تا واسه این زن، تنمو برهنه کنم. الان فقط به یه رابطهی پر از خشونت و سرپایی فکر میکردم واسه آرامشِ ذهن مریضم…
بند پهن لباس رو از روی شونه راستش به روی بازوش هدایت کردم.
قصد دیوونه کردنشو داشتم و نشون دادنِ ماهیتِ واقعیش…
همون هرزههایی که بهخاطر چند دقیقه لذت، تن به هرکاری می دادند.
صبر!
خصلتی که تو تمامی کارهام خودنمایی میکرد و ثابت ترین رفتارم بود.
با صبوری دکلته سرخابی رنگ رو از تنش بیرون کشیدم و نوبت به ساپورت پاهاش رسید.
دست هام که روی کمرش نشست، من صدای نفس عمیقش رو شنیدم.
-لعنتی چرا داری دیوونهم میکنی؟! عجله کن.
روی تنش دراز کشیدم، دست هام همچنان روی کمر شلوارش بود ولی از گردن تا آخرین نقطه ستون فقراتش رو محکم با دستام، میکوبیدم.
قرار نبود فقط لذت ببره! هرگز…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان دیگه پارت گزاری نمیشه