سرم رو تکون دادم و از بازوی سورن اویزون شدم و با لوسی گفتم:
-تورو خدا..فقط یکم..میخوام ببینم چه مزه ای داره..
-نه..
-سورن تورو خدا..
چشم غره ای بهم رفت و البرز گفت:
-چرا میگین نه..بذارین یکم بخوره ببینه چیه که تو دل بچه ام نمونه..بذارین تجربه کنه…
کیان و سورن بهش چشم غره رفتن و من بلند گفتم:
-داش خودمی..
سرش رو تکون داد:
-نوکرم..
البرز یه لیوان دیگه از داخل سینی برداشت و بالا گرفت و رو به سورن و کیان گفت:
-رخصت؟..
کیان بی حرف اخم کرد و سورن با بی میلی گفت:
-کم بریز..خیلی کم..
البرز سرش رو بالا و پایین کرد و بعد نگاهش رو چرخوند سمت دنیز و گفت:
-شما هم میل دارین؟..
دنیز نگاه مشتاقش رو به شیشه ی تو دست البرز دوخت و بعد بی حرف و با خجالت سرش رو پایین انداخت….
البرز زد زیر خنده و دست ازادش رو دراز کرد و لپ دنیز رو کشید…
دوتا لیوان رو کنار هم گذاشت و خیلی کم از محتوای شیشه داخلشون ریخت…
به اندازه ای که فقط ته لیوان رو گرفته بود..
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، سورن بطری دلستر رو برداشت و نصف لیوان رو هم از دلستر پر کرد….
بلند و با اعتراض گفتم:
-اِ چیکار میکنی..من میخواستم ببینم مزه ش چطوره..
#پارت1991
سورن لیوان خودش رو که البرز تازه پر کرده بود برداشت و اورد سمت صورتم و زیر بینیم گرفت….
بوی تند الکل تو بینیم پیچید و تا ته حلقم سوخت..
صورتم که جمع شد سورن لبخندی زد:
-این فقط بوش بود..فکر کردی می تونی مزه ش رو خالی تحمل کنی؟…
البرز هم نیشخندی زد و گفت:
-همینو ببینین می تونین بخورین اصلا یا نه..
من و دنیز لیوانمون رو برداشتیم و من دستم رو جلو بردم و گفتم:
-بیارین بالا میخوام بزنم به لیوانتون..
قهقهه ی همه شون بالا رفت و من خیلی جدی لیوانم رو بردم و دستشون که بالا اومد، لیوانم رو به لیوانشون زدم و گفتم:
-چی باید می گفتم؟..
البرز لیوانش رو تو هوا بالا برد و با لبخند مهربونی گفت:
-به سلامتی پرند خانم و دنیز خانم..
پسرها تکرار کردن:
-به سلامتی..
رو به دنیز ابرویی بالا انداختم و ما هم تکرار کردیم:
-به سلامتی..
دوباره خنده شون گرفت اما من چپ چپ نگاهشون کردم و لیوان رو بردم سمت دهنم و صدای سورن رو شنیدم:
-تو دهنت نگه ندار..سریع بده پایین..
همین کار رو هم کردم و با اینکه نصف بیشترش دلستر بود اما باز هم تلخی و سوزش شدید رو حس کردم….
لیوان رو که پایین اوردم سورن یک تیکه چیپس که تو ماست زده بود، جلوی دهنم گرفت…
سریع دهنم رو باز کردم و خوردمش..
با صورت جمع شده به دنیز نگاه کردم ببینم اوضاع اون چطوره که دیدم خم شده روی خوراکی ها و تند تند داره می خوره….
#پارت1992
بلند زدم زیر خنده و پسرها هم همراهیم کردن و دنیز با اخم های تو هم نگاهمون کرد و گفت:
-این چه کوفتی بود..
سرم رو به تایید تکون دادم و گفتم:
-چطوری اینو خالی و بدون هیچی می خورین..
با لبخند نگاهمون کردن و جواب ندادن..
البرز دوباره پیک هاشون رو پر کرد و ما هم مشغول ناخونک زدن به سینی مزه شدیم…
خیلی نگذشته بود که حس کردم دهنم تا گلو خشک شده و سر و بدنم کمی داره داغ میشه…
نگاهی به بقیه انداختم که پسرها راحت و بدون هیچ اثری از حال بد، نشسته بودن و فقط از بوی دهن و حالت خمار و قرمز چشم هاشون می شد حدس زد چند ساعت نشستن و مشروب خوردن…..
نگاهی به دنیز انداختم و از نگاهش خنده ام گرفت..
کمی منگ و خیلی بامزه داشت به همه نگاه می کرد…
با صدای البرز نگاهش کردم که رو به سورن و کیان گفت:
-شات اخر؟..
سورن و کیان سر به تایید تکون دادن و البرز مشغول پر کردن اخرین پیک شد…
با اینکه سرم داغ بود و از مزه ش هم اصلا خوشم نیومده بود اما نمی دونم چه کرمی داشت که دلم می خواست یکی دیگه بخورم….
سرم رو بردم جلو و اهسته گفتم:
-امکانش هست این آخری رو ما هم دوباره همراهیتون کنیم؟!…
این دفعه سه تایی همزمان چشم غره رفتن و من با تعجب به البرز نگاه کردم…
اون دیگه چرا مخالفت می کرد..
متوجه نگاهم شد و با اخم گفت:
-اون یک بارم فقط خواستم تجربه کنین و بدونین چیه..
مظلومانه نگاهشون کردم و اصرار کردم:
-تورو خدا..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.