از جا پریدم و دویدم سمت بیرون و با دیدن سورن چشم هام گرد شد…
بین دست های دوتا سرباز تقلا می کرد تا ولش کنن و صدای نعره هاش همه رو به اونجا کشونده بود:
-حرومزاده بی ناموس..می کشمت..خودم می کشمت کثافت…
رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدم کاوه قلبم از جا کنده شد…
اون هم داشت به من نگاه می کرد و دوتا سرباز دو طرفش ایستاده بودن…
خیلی بهم ریخته و اشفته بود و یک طرف صورتش قرمز و خون مرده شده بود…
انگار قبل از اینکه سورن رو بگیرن تونسته بود یکی دو تا مشت بهش بزنه…
صدای هوار زدن سورن دوباره بلند شد:
-بیا اینجا پرند..بیا اینجا..
بهش نزدیک شدم و لرزون پشتش پناه گرفتم و با گریه گفتم:
-سورن اروم باش..تورو خدا..
سرگرد رو کرد به سربازهایی که کاوه رو آورده بودن و با فریاد گفت:
-چرا ایستادین نگاه می کنین..ببرینش اتاق بازجویی…
سورن دوباره به تقلا افتاد تا خودش رو به کاوه برسونه اما چند نفری نگهش داشته بودن و نمی تونست….
علاوه بر صدای سورن، یه صدای فریاد دیگه هم از ته راهرو بلند شد…
با تعجب چرخیدم و با دیدن البرز که داشت می دوید به این طرف دستم رو روی دهنم گذاشتم:
-البرز..
#پارت2012
قبل از اینکه به کاوه برسه، کیان از پشت لباسش رو گرفت و کشیدش عقب…
صدای فریاد کل راهروی کلانتری رو برداشته بود…
تو اون آشفته بازار هیچ کاری از دست من برنمیومد..
تکیه دادم به دیوار و با گریه بهشون نگاه کردم که می خواستن خودشون رو به کاوه برسونن ولی جلوشون رو گرفته بودن….
سرگرد دوباره فریاد زد:
-همه رو ببرین بازداشتگاه..
تکیه از دیوار گرفتم و با ترس به سرگرد نگاه کردم و با التماس گفتم:
-تورو خدا جناب سرگرد..
بهم اخم کرد و دوباره به سربازهاش اشاره کرد کاوه رو ببرن…
کاوه بی توجه به اون اوضاع هنوز نگاهش به من بود…
خسته و ناامید نگاهم می کرد و وقتی خواستن ببرنش لب زد:
-پرند..
نگاهم رو ازش گرفتم و سورن که این کارش رو دیده بود دوباره دیوونه شد و صدای نعره زدنش بلند شد و سربازها سریع کاوه رو بردن….
کیان البرز رو به دیوار چسبونده بود و با دوتا دست نگهش داشته بود…
سورن هم هنوز بین دست های دوتا سرباز و یکی دو نفر دیگه بود که محکم گرفته بودنش…
سرگرد ترسناک اخم هاش رو توی هم کشید و شروع کرد سر سورن و البرز داد زدن و به جای اون دوتا من داشتم قبض روح می شدم….
چقدر اخم و قیافه ش ترسناک بود..
#پارت2013
کمی هم سرگرد فریاد زد و به پسرها یاداوردی کرد اونجا کجاست و حق همچین کارهایی رو ندارن…
کاوه رو هم که برده بودن، انگار دیگه خیال همه راحت شد و سورن و البرز رو ول کردن…
سورن سریع خودش رو به من رسوند و بغلم کرد و شقیقه ام رو بوسید:
-هیش چیزی نیست..
-اروم باش تورو خدا..دعوا نکن..
-خیلی خب..تموم شد..
از اغوشش جدا شدم و رفتم سمت کیان و البرز که با ناراحتی نگاهم می کردن…
دوتایی باهم بغلم کردن و من تو اغوششون به هق هق افتادم…
کیان روی سرم رو بوسید و کف دستش رو روی کمرم کشید:
-اروم باش عزیزم..
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و ازشون جدا شدم..
البرز با اون چشم های قرمز و عصبیش لبخند محوی بهم زد…
اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-شما از کجا فهمیدین؟..
-سورن زنگ زد گفت..
سرم رو تکون دادم و سرگرد گفت:
-بفرمایید تو اتاق بنده صحبت کنیم..
همه باهم وارد اتاق سرگرد شدیم و روی صندلی های جلوی میزش نشستیم…
خودش هم روی صندلیش نشست و دست هاش رو توی هم قفل کرد…
نگاهی به تک تکمون کرد و وقتی دید چیزی نمیگیم سر تکون داد و گفت:
-فعلا دیگه با شما کاری نداریم..اظهارات خانم پارسا رو گرفتم..الانم میرم برای بازجویی کاوه پارسا…
#پارت2014
کیان نگاهش رو بین من و سرگرد چرخوند و گفت:
-الان همه چیز روشن شد؟!..
سرگرد اشاره ای به من کرد و گفت:
-تقریبا بله..با تعریف هایی که خانم انجام دادن نقطه مبهمی نمونده..یک سری جاهای خالی داریم که تو بازجویی از کاوه پرشون می کنیم و همچنین دو نفری که باید پیدا کنیم و اونم باید از متهم کاوه پارسا بپرسیم…..
اخم های سورن توی هم رفت و گفت:
-کدوم دو نفر؟..درضمن اون اگه می خواست چیزی رو لو بده این همه مدت مخفی نمی کرد….
سرگرد ابروهاش رو بالا انداخت و سر تکون داد:
-اونم دیگه به عهده ی ماست..تا الان مدرک کافی نداشتیم اما الان اظهارات خانم پارسا دستمونه..ما هم راه و روش خودمون رو داریم..نگران نباشید…..
البرز گوشه های لبش رو پایین کشید و گفت:
-امکانش هست مارو هم در جریان بذارین که داستان چی بوده؟…
سرگرد کمی فکر کرد و بعد با قاطعیت گفت:
-بعد از بازجویی از کاوه پارسا براتون توضیح میدم..
انقدر لحنش محکم و با ابهت بود که جای حرفی باقی نمی گذاشت…
از روی صندلیش بلند شد و ما هم بی حرف پا شدیم و گفت:
-شما می تونین تشریف ببرین..اینجا فعلا کاری از دستتون برنمیاد…
سورن سرش رو به منفی تکون داد و گفت:
-با اجازتون ما تا بعد از بازجویی از کاوه می مونیم که بدونیم چی گفته…
سرگرد اخم کرد و با تحکم گفت:
-خودتون می دونین..می تونین بیرون منتظر باشین..فقط یادتون نره اینجا کلانتریه..حواستون به کاراتون باشه..یکبار دیگه دردسر درست کنین همتون رو بازداشت می کنم…..
#پارت2015
=============================
سورن لیوان کاغذی رو از دستم گرفت و با لیوان خودش برد داخل سطل زباله ی گوشه دیوار انداخت…
چهارتایی به زورِ قهوه و چایی سرپا مونده بودیم تا بازجویی کاوه تموم بشه…
سورن برگشت دوباره کنارم نشست و نگاهی به چشم های پف کرده و صورت خسته ام انداخت و گفت:
-ببرمت خونه یکم استراحت کنی؟…
-نه می مونم..
چشم هاش رو به تایید باز و بسته کرد و بعد صاف نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند…
روی صندلیم کمی کج شدم و سرم رو به شونه ی سورن تکیه دادم…
از لای چشم هام به رفت و امدها نگاه می کردم..
گاهی ادم هایی از اونجا رد می شدن که بیشتر سرباز بودن یا لباس نظامی داشتن…
گاهی هم لباس شخصی بودن که کارمند اونجا بودن یا مثل ما مردم عادی بودن و برای کاری اومده بودن….
با کلافگی سرم رو تکون دادم و نگاهی به البرز کردم که به دیوار تکیه داده بود و کیان که طول راهرو رو قدم میزد و می رفت و میومد….
از همون دمدمای صبح اینجا بودن و اشفتگی و خستگی از سر و روشون می بارید…
نچی کردم و با شرمندگی گفتم:
-کیان، البرز کاش می رفتین خونه یکم استراحت می کردین..از ساعت چند اینجایین..برین خونه بعد دوباره بیایین….
دوتاشون بهم چشم غره رفتن و سورن از حرکتشون تک خنده ی بی حال و خسته ای زد و البرز گفت:
-لازم نکرده تو نظر بدی..یکم همونجا چشماتو ببند استراحت کنن تا از حدقه نزدن بیرون….
#پارت2016
با سر انگشت چشم هام رو که بدجور می سوخت مالیدم و بعد سرم رو دوباره به شونه ی سورن تکیه دادم و چشم هام رو بستم بلکه خشکی و سوزششون کمتر بشه…..
نمی دونم چقدر گذشت که توی اون حالت بودم که صدای کوبیده شدن پوتین های محکمی رو روی زمین شنیدم….
سورن تکونی خورد و گفت:
-سرگرد اومد..
چشم های سوزانم رو سریع باز کردم و سرم رو از روی شونه ی سورن برداشتم…
سریع با سورن بلند شدیم و البرز و کیان هم کمی نزدیک شدن…
سرگرد بهمون که رسید با تاسف گفت:
-شما هنوز اینجایین..
سورن با عجله گفت:
-بازجویی تموم شد؟..
سرگرد سرش رو به تایید تکون داد و این دفعه البرز سریع گفت:
-اعتراف کرد؟..
سرگرد اشاره ای به اتاقش کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش رفتیم و دوباره وارد اتاقش شدیم….
همون جاهای قبلی نشستیم و سرگرد هم پشت میزش نشست…
پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
-چون گفتم بعد از بازجویی براتون توضیح میدم الان اینجایین..بعد از شنیدن حرفام شر درست نکنین..بذارین پرونده روی روند درست و اصولی پیش بره…..
من هم با نگرانی به پسرها نگاه کردم که سورن دستم رو توی دستش گرفت و لبخندی بهم زد و رو به سرگرد گفت:
-خیالتون راحت باشه جناب سرگرد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 57
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.