۸۶)
دوید و ازم فاصله گرفت..
شلنگو از کنار باغچه برداشتم و شیر آبو باز کردم..
دویدم دنبالش..
_الان حسابتو میرسم عکاس قلابی
آبو که با فشار میومد گرفتم طرفش.. در رفت و با خنده گفت
_دوربین دستمه دیوونه خیس میشه.. تنبونتو فروختی براش حیفه
شلنگو گرفتم پایین و داد زدم
_منیر بیا این دوربینو از دستش بگیر.. بدووو
منیره هم دستش درد نکنه همکاری کرد و زود رفت طرفش و دوربینو به زور از دستش گرفت..
تا دوربینو دست منیر دیدم شلنگو گرفتم طرفش و آبو پاشیدم به سر و روش..
فرار کرد و داد زد که
_نکن لعنتی
_تازه اولشه.. نمیدونی با کی در افتادی.. هر کی با من درافتاد ور افتاد آقا کامیار
تند میدوید دور حیاط ولی منم سمج تر از این حرفا بودم که کم بیارم و ولش کنم..
انقدر دویدم دنبالش و آبو گرفتم طرفش که بالاخره از شدت خنده و نفس نفس زدن وایساد یه گوشهء حیاط و خم شد دستاشو گذاشت روی زانوهاش..
زیر درخت بزرگ آلبالو گیرش انداخته بودم و پشتش دیواری بود که سرتاسرش پوشیده از رونده ی چسبی بود و فضای قشنگی ایجاد کرده بود..
درست مقابلش وایسادم و گفتم
_گیرت انداختم
آبو گرفتم روی سرش و کل هیکلشو شستم..
هر دومون بی نفس میخندیدیم و نه اون نای فرار داشت نه من ولش میکردم..
خیس تر از من بود و موهاش چسبیده بود به پیشونیش.. چشماش برق میزد و از تیشرت و شلوارش آب میریخت رو زمین..
وقتی انتقاممو خوب گرفتم شلنگو انداختم روی زمین و گفتم
_الان بی حساب شدیم
هر دومون خیس آب بودیم و یه گوشه ی سبز، بین گل و گیاه حبس شده بودیم انگار..
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم کامیار نگام میکنه..
تو وضع غیرطبیعی و جالبی بودیم و این صحنه رو هیچوقت فراموش نمیکردم..
غرق نگاهش بودم که یهو اومد جلو و شلنگو برداشت و بازومو گرفت توی چنگش..
داد زدم نههههه.. ولی مگه گوش میکرد..
درست مثل خودم آبو گرفت روی سرم و هر چی تقلا کردم ولم نکرد..
فشار آب انقدر زیاد بود که نمیتونستم چشمامو باز کنم..
میخندیدم و جیغ میزدم که ولم کن..
بالاخره شلنگو انداخت توی باغچه ولی دستمو ول نکرد..
آبو از روی چشمام پاک کردم و در حالیکه نفس نفس میزدم با خنده نگاهش کردم..
نزدیکم بود و برای دیدن چشماش سرمو بلند کردم..
با سر و صورت خیسش طوری عمیق نگام میکرد که دلم هری ریخت و یه چیزی از قلبم کنده شد و افتاد..
خنده م جمع شد و نگاهش کردم..
اونم دیگه نمیخندید و فقط زل زده بود به چشمام..
دستشو آورد جلو و با سر انگشتش آروم موهای خیسمو از جلوی چشمم کنار زد..
دلم تالاپ تولوپ کرد از تماس دستش با صورتم..
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو توی چشماش گردوندم..
تو حالی بودیم که دلم خواست زبون باز کنم و بگم عاشقتم.. بگم میمیرم برات..
ولی نگفتم.. خجالت کشیدم ازش و کمی هم غرورم مانع شد..
میخواستم اول اون بگه که دوستم داره.. چون میترسیدم من بهش بگم و اونم برگرده بگه دور باش ازم..
کامیار بود دیگه، هیچی ازش بعید نبود..
دستم ناخودآگاه رفت روی موهای خیسش و منم موهاشو از روی ابروها و چشماش کنار زدم..
چشماشو بست..
از مژه های سیاهش آب میچکید..
دستم هنوز گوشهء ابروش بود که سرشو تکیه داد به دستم..
دلم خواست با همون چشمای بسته ش ببوسمش..
لبای خیسشو ببوسم..
چقدررر دلم خواست..
ولی نبوسیدم.. نمیشد..
لعنتی من از حسرت این آدم میمردم با این وضع..
دستمو کشیدم عقب و اونم چشماشو باز کرد..
انگار به خودش اومد که یه قدم رفت عقب تر.. و داد زد
_منیر شیر آبو ببند
نگاهم کرد.. نگاهش تلخ و غمگین بود..
نفهمیدم چرا..
نگاهم کرد و بدون حرفی رفت طرف خونه..
یکم سرجام موندم و وقتی حس سرما کردم فهمیدم که بهتره زود برم و لباسامو عوض کنم..
عصر شده بود و کامیار دیگه پایین نیومده بود..
نگاه آخرش از جلوی چشمم نمیرفت..
معنی اون نگاه غمگینو نفهمیده بودم و ذهنم درگیرش بود..
همش چشمم به پله ها بود ولی اونیکه منتظرش بودم تا شب نیومد پایین و منو تو خماری و دلتنگیه خودش گذاشت..
موقع شام هم نیومد و نگار جون به منیر گفت کامیارو صدا کن..
منیره از پایین پله ها بلند صداش کرد ولی جوابی نیومد..
_بیا بشین غذاتو بخور منیر.. الان میاد
ولی تا آخر شام نیومد و نگار جون بهم گفت
_مادر وقتی قرصشو میبری براش شامشو هم ببر بخوره، دستت درد نکنه
تا وقت قرصش یه ساعت مونده بود و خدا میدونه چطوری صبر کردم اون یک ساعتو.. چون نمیخواستم زودتر برم و بفهمه که بخاطر خودش رفتم بالا..
۱۰ بود که قرصشو برداشتم و گذاشتم کنار سینی شامش و رفتم بالا..
هشت نه ساعت میشد که ندیده بودمش.. طوری دلم براش تنگ شده بود که انگار هشت روزه ندیدمش..
دلم برایت تنگ شده
تنگ که می گویم
نه مثل تنگی پیراهن
دلتنگی من
شبیه حال نهنگی ست
که به جای اقیانوس
او را در تنگ ماهی انداخته اند..
دلم برایت تنگ شده
این یعنی ریه های من
دم و بازدم نفسهای تو را
کم آورده اند..
دلتنگی های من برای کامیار، یه چیز غیرطبیعی و عجیبی بود.. خودم خودمو درک نمیکردم..
طبق معمول همه جا تاریک بود و فقط چراغ اتاقش روشن بود..
رفتم جلوتر و صداش کردم..
ولی صدایی نیومد..
در اتاقش باز بود و جرات کردم که سرک بکشم داخل..
نبود.. توی تراس هم نبود..
یهو یاد اتاق تاریکخونه ی عکاسیش افتادم..
حتما اونجا بود..
سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم جلوی در اون اتاق و چند تقه زدم..
صداش اومد که گفت بله..
گفتم
_آقای کیان.. شامتونو آوردم
_بعدا میخورم..
اوفف.. یعنی بازم نمیدیدمش؟.. بابا لامصب دل من تنگته..
ماتم گرفته بودم که گفت
_اگه میخوای بیا تو
معلومه که میخواستم.. آروم درو باز کردم و رفتم تو..
تاریک بود و فقط یه نور ضعیف قرمز رنگ فضا رو روشن کرده بود..
ای جونم، یه عینک طبی روی چشمش بود و چقدرم بهش میومد..
داشت عکسا رو ظاهر میکرد..
یه عکسی تو دستش بود و فرو میکرد توی یه مایعی و درش میاورد و با دقت نگاهش میکرد..
گفتم
_اشکال نداره من اومدم تو؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
_نه چه اشکالی.. فقط باید نور نزنه به عکسا که میسوزن
آروم رفتم پیشش و نگاه کردم به عکسا..
چند تا عکس از نگار جون و منیره بود و اون عکس من که با مقنعه ی کجم ازم گرفته بود..
گفتم
_وای چقدر زشتم، آخه این عکسو چرا چاپ کردین؟
خندید و اون عکسو از روی میز برداشت و گفت
_کجاش زشته، خیلیم بامزه ست با اون مقنعه و موها مثل یه دختر بچه ی کلاس اولی هستی
_خب این کجاش خوبه؟ خیلی ضایعست که
_نه ضایع نیست، من خوشم میاد از این حالت بکر و طبیعیت
_پس اون عکسم مال شما.. من نمیخوامش خیلی زشتم
_باشه این عکس زشتت مال من
میخندید ولی هنوزم نگاهم نمیکرد..
دلم میخواست چشماشو از پشت فریم سیاه و نازک عینک ببینم..
گفتم
_عکسای امروز کوشن؟.. چاپ نکردین اونارو؟
اشاره کرد به نخی که یکم اونورتر بود و چند تا عکسو با گیره زده بود بهش تا خشک بشن
_اونجان.. باید خشک بشن
_برم نگاشون کنم؟
_آره.. فقط دست نزن
رفتم اونطرف و به عکسایی که از طناب آویزون کرده بود نگاه کردم..
همش عکسای خودم بود که توی حوض مجسمه ی ونوسو بغل کرده بودم و چند تا هم که مثل موش آب کشیده خیس بودم و مات و مبهوت به کامیار نگاه میکردم..
خیلی خنده دار بود و با صدای بلند خندیدم..
به صدای خنده م عکسی که تو دستش بود رو گذاشت روی میز و دستکشها شو درآورد و اومد سمت من..
_واای، خیلی بدجنسین که اینطوری ازم عکس گرفتین
اونم خندید و گفت
_ولی خیلی باحالن، میتونم توی یه نمایشگاه با این عکست جایزه بگیرم
_دیگه چی؟.. میخواین همه ببینن و آبروم بره؟.. خواهشا بجز خودمون هیشکی نبینه، حتی نگار جون و منیره
_اگه دوس نداری پس چرا میخندی؟
_از حرصم میخندم چیکار کنم دیگه کار از کار گذشته
خنده ش کم شد و دستشو برد گوشه ی عکسو گرفت و نگاهش کرد..
_تو دوس نداری ولی من عاشقشم
طوری عکسمو نگاه کرد و گفتم عاشقشم که دلم توی سینه م لرزید و یه لحظه نفسم رفت..
انگار به خودم گفت که عاشقتم.. خدایا قلبم اومد توی دهنم..
انگار خودشم متوجه شد گاف داده که سریع عکسو رها کرد و دستپاچه به من نگاه کرد..
_منظورم عکسان.. خیلی نچرال و خاص هستن چون حواست نبود ژست بگیری و قشنگن
هول شده بود و توضیح میداد.. ولی من گیر کرده بودم تو همون جمله ش و هنوز به خودم نیومده بودم..
دید که ماتم برده و تو چشمام نگاه کرد..
ای خدا چشمای مشکی و جذابش با عینک چقدر خوشگلتر شده بود..
خیره شدم تو چشماش و نتونستم نگاهمو بگیرم..
نزدیک به هم وایساده بودیم و فضای اطرافمون با اون نور قرمز خیلی رویایی بود..
دلم میخواست تا صبح همینجا پیشش وایسم و فقط نگاهش کنم..
اونم خیره شده بود به من و مردمک سیاه رنگش توی چشمام میگشت..
محو تماشای نگاهش بودم که آروم گفت
_عسلیِ چشمات تو این نور قرمز، رنگ آتیش شده
دلم هری ریخت با حرفش و نگاهش، که شیدا بود و با عشق دوخته شده بود به چشمام..
آب دهنمو قورت دادم و پلک زدم.. گفتم
_چشمای شمام.. با عینک.. خیلی چیز شده
ای خدااا چیز شده چی بود آخه گفتم.. چقدر من دست و پا چلفتی و بی عرضه بودم توی عشق..
نتونستم بگم چشمات با عینک خیلی خوشگل شده و دلمو میبره..
یکم جلوتر اومد و گفت
_چیز شده؟.. یعنی چی شده؟
خجالت زده و منگ گفتم
_چیز دیگه.. هیچی اصلا
یکم دیگه جلوتر اومد، طوری که نفسش خورد به صورتم و بیتابم کرد..
خیلی آروم گفت
_چشمای توام خیلی چیز شده
اوففف.. چه میکرد این آدم با دلم.. کم مونده بود بچسبم به لباش و دل سیر ببوسمش..
انقدر بهم نزدیک بود که ترسیدم یهو اختیارمو از دست بدم و واقعا ببوسمش..
لبمو گاز گرفتم و نگاهش کردم..
نگاهش رفت روی لبم..
_چرا وقتی خجالت میکشی لبتو گاز میگیری؟
و انگشتشو آورد و لبمو از زیر دندونم بیرون کشید..
اوه خدایا، وقتی انگشتش خورد به لبم، کم مونده بود جونم دربیاد..
دست و دلم لرزید و حس کردم که کامیار هم لرزیدنمو فهمید..
یه نگاه به چشمام کرد و یه نگاه به لبام، و سرشو خم کرد و نزدیک شد بهم..
چیکار داشت میکرد ای خدا.. میخواست ببوستم !
ضربانم رفت روی ده هزار و ناخودآگاه چشمامو بستم..
بوی خوش افترشیوش پیچید توی بینیم..
منتظر بودم لباشو روی لبام حس کنم.. ولی نکردم..
آروم چشمامو باز کردم و دیدم همونطوری مونده و نگام میکنه..
سرشو عقب برد و زمزمه کرد
_نزدیک نیا.. با تو مرا حادثه ای نیست
این آدمِ ویران شده از دور قشنگ است..
نگاهش بازم تلخ و غمگین شده بود.. مثل امروز صبح توی حیاط..
انگار دست خودش نبود که بهم نزدیک میشد ولی در آخرین لحظه پشیمون میشد و عقب میرفت..
از چی میترسید..
مگه تو چشمام دنیا دنیا عشقو نمی دید..
میدونست حسش متقابله ولی بازم عقب میرفت..
تو چشمای محزون و ناامیدش نگاه کردم و مثل خودش آروم گفتم
_دور نشو
حتی ثانیه ای..
چرا که همان دم
آنقدر دور میشوی که بی تو
آوارهء جهان میشوم و سرگشته..
عمیق نگاهم کرد و عینکشو درآورد..
کلافه دستی به موهاش کشید و یکم بعد با صدایی که دیگه زمزمه نبود گفت
_شعر قشنگیه.. از پابلو نرودا، درسته؟
خیلی تابلو خواست که موضوع رو عوض کنه تا از اون حال و هوا خارج بشیم..
لعنتی.. آخه دردش چی بود..
گفتم
_بله.. درسته
چراغ قرمزو خاموش کرد و رفت درو باز کرد..
گفت
_بریم.. گشنم شده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جالبه که تو مرز اعتراف عشقه…بازم شما خطابش میکنه 😂
سلام مهرنازی جونممم رمان عالی اخا چرا ضدحال میزنید چرا نمیبوسش ای خداااا مامیییی 😶و اینکه عشقم من تمام رمان صحنه دارا رو خوندم متاسفاته یا خوشبختانه نمدونم😂 تو راحت باش 😉
راسی 13 سالنه بعدشم فکرای ناجور نکنید من دخمل خوفی بودم منتهی معتاد رمان شدم و اینکه هر چی رمان صحنه دار به من افتادههه🤣
سلام عزیزم منم مثل شما
روز های پارت گذاری کی هستش
من خیلی خیلی منتظرم
وای واقعاااااااااااا رمانت قشنگه خیلییییییییییییییییییی خیلییییییی قشنگه فقط من منتظر پارت بعدی ام کی میاد ؟؟؟؟
اگه میشه بگین روز های پارت گذاری کی هست؟
سلام عشقم چطوری؟
خوبی عزیز دلم، چرا پارت نمیزاریدلم تنگته
دلم تنگه پارتاته 😭😭😭
نم نمای بارون آروم توی خیابون اومد
پارت جدید نیومد
سایبونم آسمون شد ماه آسمون در اومد پارت جدید نیومد وووووااااااااااایییییی…..😂
شب شد و پارت نیومد
مهرناز گلی پس چیشد این پارت خوشکل؟؟؟؟؟؟
مهناز جان عزیزم . مردیم پس چی شد؟
مرسی عشقم. معرکه بود.
سلام عزیزم رمانت عالییییییییه
بعدشم من ۱۴ سالمه و دختر هم هستم
سلام بر مهرناز خانم عزیز
امروز زمان پارت گذاری هس
اگه داری مینوسی بی زحمت یکم کوچولو بیشتر بنویس😊😜
درضمن رمانت عالیه😍
نویسنده جوان جان ، عزیزم چرا منو حرص میدی اخه ؟! این که شد کپی نفس ک،،!!! بابا یکم هیجان بده به قضیه….در ضمن منم دقیق سی سالمه ..تولدمم هس🙊🥰
مرسی عزیزم فدات…اونجاش که همو دوس دارن ولی بهم هیچی نمیگن
ولی الان پارتای جدیدو خوندم خوب شده مرسی😘😘
خیلیی خوبه رمانتون ،همینطوری ادامه بده ،نویسنده هایی ک منظم پارت میزارن علاقه مندی خواننده ها ب نوشته هاشون زیاد میشه ، ❤️❤️❤️💪منم بیست سالمه
مهرنازی امشب پارت میزاری؟
مهری سن من که معلومه و میدونی 🙃
ای بابا میکشم از دست تو خودمو یکی نیست به این پسره بگه ویران شده باشی و نباشی دوستت داره دیگه ناز میکنه هی 😒 حداقل یه بوس خشک و خالی میکردی یک ما از خماری در می اومدیم😐😂
مهری بانو خسته نباشی مثل همیشه قشنگ😉
مهری تو خودت نویسنده ای و از همه مهتر اهل دل یه بوس بده بقیه اش خود به خود شکل میگیره دیگه این آقای مغرور عقب نمیکشه 😂😂
اه مهری حالا که میخوای بدی یکم بیشتر بده دستت درد نکنه😂😂
دروود مهرنازخانم من هم شاید۱سال ( یا کمتر•بیشتر ) که تو جمع دوستان رمان دونی•// من•// وان•//رمان برتر• و••••••• هستم و به صورت تصادفی یسری رمانها رو خوندم 😀😁😘
پی نوشت؛ من فکرمیکردم که اینجا فقط یکی از دوستان متولد۱۳۷۱بودن و خودمم۷۳ هستم۲۶ ساله(یعنی۶ دی ۲۶ سالم میشه ) و یکی دیگه از دوستان هم ۷۴ وچندتا تکوتوک هم ۷۵•۷۶ بقیه از دم همه دهه ۸۰ هستن😕🤔 خییییییییلی خوشحال شدم تازه متوجه شدم دوستان دهه ۶۰ هم اینجا هستن 😘😇❤💓💙
من به صورت خاصی دوستان گل دهه۶۰ دوستدارم یجوره خاصی دوستداشتنی هستن😘😇
سلام مهرناز عزیز. پارت جدید رو کی میزاری؟
بزار عزیزم.منتظرم.😘😍
به همچنین😉😀😇
سلام مهرناز گلی 🌹
من ۱۶ ساله هستم و اینکه خیلی خیلی ممنونم از قلم زیبات 🥰 که آدم رو جذب میکنه 😍 من رمان بردلنشسته رو هم دنبال می کردم و باید بگمهر دو بسیااااااااااار بسیااااااااار عالییییییییییی هستن🤩
امیدوارم همیشه موفق باشی نویسنده ی عزیز و دوست داشتنی😘
ایناز فرخی هستم 19 سالمه..
سلام عزیزم رمان زیبایی داری قلمت پایدار باشه
من کوثرم یا همون کوکو 😂 24 سالمه
مهرنازجان منو ک میشناسی توی چت روم چت میکردم ی زمانی. ۲۵سالمه واقعا بابت قلم فوق حرفه ایت تبریک میگم ی روز همین جوری داشتم تو سایت میچرخیدم دستم رفت رو پارت ۲۷ رمان گرگ ها باز شد خوندمش بعد اون عاشقش شدم و تصمیم گرفتم از اولش شروع کنم و تا اخرش بخونم مرسی ک انقد قلمت قشنگه مرسی ک زودزود پارت میدی و پارت هات طولانیه. بووس رو گونه هات💋💋💋
سلام زهرا جانم .خوبی خوشی خانوادت خوبن عزیز دل .کجااایی تو دختر ؟!!!کجا رفتی یهویی آخه؟همیییشه بیادتم عزیزم.آریا کوچلوی قند عسلم چطوره؟زهرا گلی من اونموقه ها که آیلی گفت میخواد بره منم گفتم برم طاقت نداشتم ببینم که میرین.تو اول همه گفتی من هستم.اما بعد آیلی اول از همه رفتی.دلتنگت بودم خیییلی زیاد.هرجا هستی کنار آریای عزیزم و علی آقا خوب و خوش وخوشبخت باشی عزیز دلم.الانم خواستم برم چت روم یهو صفه اینجا باز شد وسط اسمت.قسمت شد کامنت تو رو ببینم تیه کال خوشگلم.همیشه بیادت خواهری.موفق باشی همیشه ♥♡♥♡♥♡
ابهام جان من 13 سالمه البته داره 14 میشه 15 تا 20 کجا بود😂
من اصلا از صحنه در رمان خوشم نمیاد اما قلم شما کاری میکنه که من منتظر یک بوسه باشم.
خب جونم واست بگه کراشه ماری جووانا بنده دخترم
و 21 سالمه
.
.
.
اصلا به توصیه های پوریا گوش نده… 😎
چون برا اینکه این رمان اینجا رسیده رنج دوران کشیده ایم..
نه ینی تو کشیدی 😜😁
سلام من روزا امینی هستم 18 سالمه
رمان تون عالیه
کراش توی چشمام قلب میترکه😍😍😍😍😍
من دخترم ۲۱ سالمه😁
مث همیشه عالی بود مهرنازی
منم دی میشه 15 سالم گلم
خووب رسیدیم به مرحله شعر و مشاعرههه😆
خسته نباشی مهرنازم🥰🥰