۱۶۵)
از فرودگاه تا خونه چطوری روندم و چطوری رسیدم نفهمیدم..
کل راه بغض داشتم و همش قطرات سمج اشک از چشمام سرازیر میشدن..
باید مدتی با نبودن کامیار کنار میومدم و منتظرش میشدم..
با خودم فکر کردم که اگه کامیار تنها میرفت، من بازم به این اندازه عزا میگرفتم یا نه؟
نه، تا این حد ماتم نمیگرفتم..
فقط دلتنگش میشدم و دقیقه شماری میکردم که برگرده.. و حتی با خوشحالی بدرقه ش میکردم چون برای بهتر شدن حالش میرفت..
ولی الان، دلیل این حال پریشون و آشفته ی من وجود آذر بود.. بغیر از دلتنگیه کامیار، نگران هم بودم..
میترسیدم کامیارو برای همیشه از دست داده باشم..
کامیاری که ماهها بود همه چیز من شده بود و زندگیمو با عشق اون تغییر داده بودم..
سخت بود بشینم توی خونه و منتظرش باشم در حالیکه میدونستم با آذر توی یه خونه و توی مملکت غریب تنهاست و آذر برای جلب توجهش چه کارهایی که نمیکنه و از اون تنهایی چه استفاده هایی که نخواهد کرد..
وقتی رسیدم خونه، جای خالی کامیار بدجور قلبمو فشرده کرد..
دعا کردم که این روزها زود تموم بشن و کامیار بدون تغییری توی احساسش نسبت به من برگرده..
نگارجون هم مثل من گرفته بود و زیاد حرف نمیزد.. فقط با محبت به من نگاه میکرد و لبخند میزد و میگفت کامیار که نیست حوصله ت سر نره ها، خودمون زنونه میریم میگردیم و نمیشینیم تو خونه..
از اینکه بخاطر من میخواست بره بیرون، با اینکه میدونستم بخاطر پاهاش دوست نداره توی اون هوای سرد از خونه خارج بشه، دلم رفت برای مهربونیش..
چقدر این زن نازنین و دوست داشتنی بود..
ولی من بدون کامیار حتی دوست نداشتم از اتاقم خارج بشم چه برسه به گردش و تفریح..
قبل از شام بود که شنیدم توی آشپزخونه به منیره گفت
_میترسم اون زن جلف کامیارو از راه بدر کنه و وقتی برگشتن من پیش این دختر شرمنده بشم
از شنیدن حرفش قلبم تیر کشید و یواشکی رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم..
نگارجون هم مثل من احتمال میداد که آذر با عشوه ها و ترفندهای زنانه ش دل کامیارو ببره و وقتی برمیگشتن جایی برای من توی زندگی کامیار باقی نمونده باشه..
این فکر مثل خوره مغز و روحمو میخورد و نمیتونستم بیخیالش بشم..
سر میز شام بودیم که تلفنم زنگ زد و با دیدن شماره ای که آذر گفته بود خط آلمانشه و میتونیم با اون شماره با کامیار تصویری صحبت کنیم، سریع جواب دادم..
با دیدن کامیار خوشحال شدم و بلند سلام کردم..
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت
_بدون من خوش میگذره؟.. چی داری میخوری؟
غذایی که تو دهنم بود رو قورت دادم و گفتم
_شام میخوردیم
_تا من برنگشتم قورمه سبزی نخورینا
رفتم پیش نگار جون و منیره و گوشی رو طوری گرفتم که اونام ببیننش..
منیره گفت
_قول میدم تا وقتی برنگشتی نه قورمه سبزی درست کنم نه شله زرد
_باریکلا منیر.. مامان شما چطوری؟
_خوبم مادر.. تو خوبی؟.. کی رسیدین؟
_دو ساعتی هست که رسیدیم.. منم خوبم.. خواستم بگم رسیدیم و نگران نباشین
تا خواستم به کامیار چیزی بگم دیدم آذر از پشت سرش اومد و چسبید بهش و گفت
_سلام خوبین؟
یه تاپ صورتی با یه شلوار جین کشی پوشیده بود و موهای شرابیش رو ریخته بود روی شونه هاش..
ماتیک قرمزش برق میزد و چشمم همش میرفت روی برجستگی سینه هاش که دست و دلبازانه در معرض دید گذاشته بود..
حالم انقدر گرفته شد که دیگه صدام درنیومد که حرفی به کامیار بزنم..
نگار جون و منیره هم با دیدن سر و وضع آذر شوکه شدن و نگار جون به کامیار گفت
_مارو از خودت بیخبر نزار مادر.. زود برو این دکترو ببین و برگرد
چقدر دلم میخواست بگم همین الان برگرد..
_باشه مامان هر روز زنگ میزنم بهتون.. لیلی توام هر موقع خواستی به این شماره زنگ بزن، آذر گوشیشو داده دست من باشه تا از اینترنتش استفاده کنم و باهاتون حرف بزنم
به زور باشه ای گفتم و خداحافظی کردیم..
با دیدنشون حالم بدتر شده بود و دیگه نتونستم غذامو بخورم..
گفتم
_منیر دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
_تو که چیزی نخوردی.. بشین غذاتو بخور
نگار جون انگار متوجه حالم شده بود که گفت
_ولش کن منیر سیر شده دیگه.. برو تو اتاقت استراحت کن مادر
چقدر فهمیده بود و میدونست که خرابم و میخوام فرار کنم تو اتاقم و تنها باشم..
رفتم توی اتاقم و دیوان حافظو برداشتم و چند تا از شعراش خوندم تا فکرم از کامیار و آذر منحرف بشه..
ولی دلم آشوب بود..
مواقعی که خیلی مضطرب و ناامید میشدم و چاره ای نداشتم، این آیه رو زمزمه میکردم و آرامش عجیبی بهم میداد..
الا بذکر الله تطمئن القلوب
(یاد خدا آرام بخش دلهاست)
مسکّنم بود این جمله.. هر چقدر هم که روحم پریشون بود تکرار این حرف آرومم میکرد..
فکر اینکه خدا، نزدیکتر و مهربونتر از هرکسی پیشمه، و حواسش ۲۴ ساعته بهم هست آرامش میداد بهم..
یکم که آروم شدم با خودم فکر کردم که نباید زوم کنم روی قضیه ی آذر و کامیار و اینقدر خودمو عذاب بدم..
اگه همینطوری ادامه میدادم تا برگشتن کامیار روانی میشدم..
۱۶۶)
سپردم به خدا و با خودم گفتم من به کامیار اعتماد دارم، ولی اگه اشتباه هم کرده باشم و کامیار آذرو انتخاب کنه بازم نباید غصه بخورم چون در اونصورت میفهمم که عشقش به من واقعی نبوده و همون بهتر که خدا شرایطی مهیا کرده که من سیرت واقعیش رو ببینم و ازش دل بکنم..
از طرفی هم شاید کمی دوری برای هر عاشق و معشوقی لازم بود و جدایی احساساتشون رو محک میزد..
به قول شاعر
دوری آزمون دلهاست
یا دلتنگ میشوی
یا فراموش…
با این افکار دل بیقرار و غمگینم آروم گرفت و تا نیمه های شب نشستم و درس خوندم..
کامیار
اولین شبی که توی مونیخ و خونه ی آذر گذروندم، سخت گذشت..
تصویر چشمای اشک آلود لیلی از جلوی چشمام نمیرفت و همش بفکرش بودم چون میدونستم دختر حساسیه و الان ناراحته..
ولی به امید بهبودی کامل روانه ی آلمان شده بودم تا وقتی به لیلی میگم برای همیشه مال من باش، یه مرد سالم با اعصاب آروم باشم و از آینده مون نترسم..
آذر همیشه دختر راحتی بود ولی بعد از ده سال انگار راحت تر شده بود و طوری رفتار میکرد که تابلو بود میخواد هوش از سر من ببره..
ولی چشم و دل من دنبال لیلی بود..
صبح به آذر گفتم که بریم پیش دکتر ولی اون گفت که وقتمون برای فرداست و امروز منو میبره و شهرو میگردونه..
اولش خواستم مخالفت کنم ولی از خونه نشستن و بیکار بودن بهتر بود..
اولین بار بود که به مونیخ سفر میکردم.. زمان مجردی به فرانسه و ایتالیا رفته بودم و عاشق سبک بناها و بافت شهری اون کشورها شده بودم و همش عکس میگرفتم..
ولی دیگه مثل سابق دل و دماغ نداشتم و حتی دوربین هم نیاورده بودم با خودم..
آذر جاهای دیدنی و جالب شهر رو نشونم داد و توی مغازه ای که دختری با دست خودش دستبند و گردنبند درست میکرد، دستبند ظریفی دیدم که با نگین ها و سنگهای آبی درست شده بود و خیلی قشنگ بود..
دلم خواست برای لیلی بخرمش..
عجیب بود که هر چیزی منو یاد لیلی می انداخت و میخواستم که براش بخرم..
از دخترک خواستم که اونو بهم بده، و آذر به آلمانی بهش گفت که اون دستبند رو برامون بسته بندی کنه..
_برای من خریدیش کامی؟.. خیلی خوشگله
_خوشت اومد؟.. یکی دیگه انتخاب کن برای تو بخرم، اینو برای لیلی خریدم
به وضوح دیدم که حالش گرفته شد و گفت
_نه نمیخوام.. من از این چیزای بدلی و دست ساز خوشم نمیاد
تا شب توی خیابونا و فروشگاهها گشتیم و ناهار و شاممون رو هم بیرون خوردیم و خسته و کوفته برگشتیم خونه..
آذر اتاق مهمونش رو در اختیار من گذاشته بود و راحت بودم..
بهش شب بخیر گفتم و چون خیلی خسته بودم گفتم که میرم بخوابم..
درو بستم و به لیلی زنگ زدم.. دلم براش تنگ شده بود و میخواستم ببینمش..
میخواستم دستبندش رو هم نشونش بدم.. مثل بچه ها ذوق کرده بودم..
بعد از اون لباس مشکی، دومین بار بود که با عشق برای دختری هدیه ای خریده بودم..
وقتی بعد از دو بار زنگ خوردن جواب داد، از دیدن صورت نازش دلم غرق خوشی شد..
این صورت ساده و معصوم، زیباترین صورت دنیا بود در نظر من..
_سلام آقای آلمانی.. حال شما؟
میخندید و از دیدن خنده ش خوشحال شدم و منم با خنده گفتم
_با یه شب موندن آلمانی شدم؟.. چطوری؟
_آره دیگه.. خوبم تو چطوری؟ چیکار کردی امروز؟
_منم خوبم.. جات خالی آذر امروز منو برد نصف شهرو گردوند
خنده ش جمع شد و زورکی گفت
_خوب پس خوش گذشته
_بد نبود.. کاش میشد توام بیای.. ببین برات چی خریدم
دستبندو نشونش دادم و دیدم که دوباره خنده اومد روی لبش..
_برای من خریدی؟.. چقدر خوشگل و خوشرنگه.. مرسی که به یادم بودی
_همش به یادت بودم.. چند تا چیز دیگه م خریدم که اونارو وقتی اومدم میبینی
عسلی هاش برق زدن وقتی گفتم همش به یادت بودم و دیدم که حال کرد..
کاش میشد همه ی حرفهای دلمو بهش بگم.. ولی نمیتونستم..
صبح بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی که آذر آماده کرده بود و اصرار کرد که از همش باید بخورم، راهی مطب دکتر شدیم..
دکتر مردی حدود ۵۰_۶۰ ساله بود و با آذر احوالپرسی کرد و آذر شرایط منو بهش گفت..
دکتر از آذر خواست که تنهامون بزاره و من به انگلیسی حالمو و خلاصه ای از اتفاقی که افتاده بود رو بهش توضیح دادم..
داروهایی رو که مصرف میکردم و حملات عصبی و حالاتی رو که داشتم ازم پرسید و در نهایت گفت که باید مدتی تحت نظرش باشم تا بتونیم نتیجه ی خوب بگیریم..
بهش گفتم که برام مقدور نیست که مدت زیادی توی آلمان بمونم و اگه لازم باشه میرم و برمیگردم..
قبول کرد ولی گفت برای بعضی آزمایشات و روانکاویهای اولیه یک ماه حتما باید بمونی ولی بعدش میتونی هر سه ماه یکبار بیای و ببینمت..
یک ماه.. خیلی بیشتر از اونی بود که فکرشو میکردم..
ولی مجبور بودم و حالا که کاری رو شروع کرده بودم باید تمومش میکردم..
وقتی به آذر گفتم که یک ماه مهمونشم دستاشو زد به هم و هورایی گفت و بغلم کرد..
_خیلی خوبه حسابی خوش میگذرونیم این یه ماهو
۱۶۷)
و چشمکی زد و گفت
_بعدشم شاید از اینجا خوشت بیاد و اصلا نخوای که برگردی و دوتایی همینجا بمونیم، هان؟ نظرت چیه؟
_نظرم اینه که چرت و پرت نگو
_خوب بابا نزن تو ذوقمون.. ولی من میدونم چیکار کنم که موندگارت کنم
لیلی
کامیار زنگ زد و گفت که مجبوره یک ماه اونجا بمونه و من فقط سکوت کردم..
حرفی پیدا نکردم که بگم و فقط بغض بود که به گلوم فشار آورد..
با گذشت روزها من افسرده تر و گرفته تر میشدم و صدای آذر شادتر و بشاش تر..
همیشه وقتی کامیار با ما حرف میزد، به نوعی اظهار وجود میکرد و یا میومد و حرفی میزد یا از دور چیزی میگفت و خودی نشون میداد..
حق داشت خوشحال و کیفور باشه.. یک ماه، روز و شب با کامیار تنها بود و توی کشوری بودن که کامیار اونجا بغیر از آذر، نه کسی رو داشت و نه زبونشون رو بلد بود و کلا به اون وابسته بود..
و این برای آذر یه امتیاز محسوب میشد و خواه ناخواه کامیار بهش نزدیک میشد..
من و کامیار فقط ۴ روز باهم تنها مونده بودیم و انقدر بهمون خوش گذشته بود و باهم خاطره ساخته بودیم که همش میترسیدم توی این یک ماه، چند برابر ما، بهشون خوش بگذره و اتفاقات مشابهی بینشون بیفته..
یکهفته از رفتن کامیار میگذشت و انقدر دلتنگش بودم که همش منتظر بودم حواس نگار جون و منیره به من نباشه و میرفتم تو اتاقش و لباساشو بو میکشیدم..
یه شب که بدجور هواشو کرده بودم و عجیب دلتنگش بودم، رفتم توی اتاقش و انقدر لحاف و بالشتشو بغل کردم و بیصدا گریه کردم که همونجا خوابم برد..
عشق آن بغض عجیبی ست
که از دوری یار
نیمه شب بین گلو مانده و
جان می گیرد…
وقتی بیدار شدم صبح شده بود و دعا کردم که نگار جون و منیره بیدار نشده باشن و متوجه رختخواب خالی و دست نخوردهء من نشن..
آروم و پاورچین از پله ها میرفتم پایین که یهو نگار جون مقابلم سبز شد..
با تعجب نگام کرد و منم از خجالت آب شدم و با تته پته گفتم
_سردرد داشتم رفتم از اتاق کامیار قرص بردارم
_خوب کردی مادر.. برو یکم بخواب خوب میشی
مطمئن بودم که فهمید.. چون تیز بود و هر چیزی رو توی هوا میزد و هم اینکه میدونست جعبه ی داروها پایینه..
ولی بهانه ی دیگه ای پیدا نکردم برای توجیه بالا بودنم، و ناشیانه ترین دروغ رو گفتم..
دست خودم نبود.. اتاق کامیار و وسایلی که همش متعلق به اون بود و بوی اونو میداد بهم آرامش میداد و دلم میخواست از اتاقش خارج نشم..
ولی از نگار جون خجالت میکشیدم و نمیخواستم بفهمه تا اون حد دلتنگ پسرشم..
یک روز بعدش بود که سر میز شام نگار جون گفت
_لیلی رادیات اتاقت خراب شده و ازش آب چکه میکنه.. به منیر گفتم کاملا ببنده و بازش نکنه تا کامیار بیاد و درستش کنه.. تو فعلا برو تو اتاق کامیار بخواب چون هوا خیلی سرده و تو اون اتاق مریض میشی
با دهن باز بهش خیره شدم و با لکنت گفتم چشم..
عجب زنی بود.. تا بحال انسانی به خوبی و مهربونی نگار جون ندیده بودم..
انقدر با درک و فهم بود که متوجه شده بود من اونشب تو اتاق کامیار خوابم برده و انقدر دلتنگشم که پناه میبرم به اتاقش..
و بهونه ای جور کرده بود که من بدون خجالت برم و تو اتاق کامیارم بمونم..
دلم خواست بغلش کنم و ببوسمش ولی تابلو میشد که خیلی خوشحال شدم..
موقع خواب رفتم توی اتاق عشقم و دونه دونه وسایلشو بوسیدم و با خیالش حرف زدم..
حرفایی که وقتی زنگ میزد، به خودش نمیتونستم بگم و توی دلم تلنبار شده بود..
دو هفته از رفتن کامیار میگذشت و هر روز زنگ میزد..
خیلی دلم براش تنگ شده بود و هر بار میگفتم ایندفعه دیگه بهش میگم که دلم برات تنگ شده، ولی هر بار صحبتمون تموم میشد و بازم نمیتونستم بگم..
کامیار یه بار با تته پته گفته بود که دلم برای همه تون تنگ شده و من فهمیده بودم که اونم مثل من نمیتونه مستقیما به خودم بگه..
بعدش طاقت نیاورد و گفت
_دلم برای خونه و اونایی که توش نفس میکشن تنگ شده
منم گفتم
_خونه و اونایی که توش نفس میکشن هم دلشون برای تو تنگ شده.. وقتی نفس تو نیست خیلی چیزا کمه تو این خونه
چند ثانیه حرفی نزد و فقط نگام کرد..
توی نگاهش یه عالمه دوستت دارم و دلم برات لک زده، داد میزد..
هر وقت که میخواستیم یکم بیشتر حرف بزنیم آذر مثل خروس بی محل میومد و به یه بهانه ای کامیارو صدا میکرد..
میدونستم از قصد نمیزاره ما طولانی حرف بزنیم و میخواد کامیار از من دور بشه..
میترسیدم از اون شیطان وسوسه گر.. میترسیدم یه روز زنگ بزنم و ببینم دیگه کامیار همون کامیار نیست و سرد و خشک حرف میزنه باهام..
شب بعد از شام منتظر بودیم که کامیار زنگ بزنه چون اکثرا یا طرفای ۶ زنگ میزد یا حدود ۹..
از ۶ گذشته بود و زنگ نزده بود و مطمئن بودم که ۹ که بشه زنگ میزنه..
ولی ساعت از ۹ هم گذشت و ۱۰ شد و خبری از کامیار نشد..
نگران شدم و ترسیدم که اتفاقی براش افتاده باشه..
نگار جون هم از نگرانی من نگران شد و گفت که دیگه منتظر نباش و خودت زنگ بزن بهش..
۱۶۸)
زنگ زدم ولی جواب نداد.. دل تو دلم نبود و هزار تا فکر و خیال کردم..
یکم بعد دوباره زنگ زدم و دیگه داشت قطع میشد که تماس تصویری برقرار شد و آذر جواب داد..
جواب که چه عرض کنم، جایی بود که انقدر سر و صدا و صدای موزیک تند خارجی بلند بود که صداشو نمیشنیدم..
مسلما دیسکویی باری جایی بود که فضای تاریکی داشت و اونهمه سر و صدا بلند بود..
آذر با یه لباس تنگ نارنجی براق و آرایش غلیظ در حالیکه معلوم بود توی حالت عادی نیست و مسته، با خنده داد زد که
_کامیار وقت نداره باهات حرف بزنه و مشغوله
اینو گفت و تماسو قطع کرد..
گوشی رو محکم گرفتم که از دستم نیفته.. بغضی که اومد توی گلوم رو به سختی قورت دادم و در جواب نگار جون که از روی مبلش میپرسید چی شد با کی حرف زدی، گفتم
_کامیار بود میگفت اینترنت مشکل داره و یهو تماس قطع شد
نمیخواستم نگار جون بفهمه که کامیار با آذر مشغول عشق و حاله و نخواسته حتی با ما حرف بزنه..
احساس میکردم دارم خفه میشم و قلبم میخواد وایسه..
بدون حرفی رفتم بالا و سرمو توی بالش فرو کردم و هق زدم..
کامیار داشت منو فراموش میکرد..
تا صبح نخوابیدم و فقط از خدا کمک خواستم که نزاره کامیارو از دست بدم..
صبح شده بود و نفهمیده بودم کی خوابم برده که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم..
کامیار بود.. اون موقع صبح چرا زنگ زده بود.. شایدم تازه یادش افتاده بود که نگرانشیم و خواسته بود زنگ بزنه..
سریع نشستم روی تخت و جواب دادم..
لعنتی.. بازم آذر بود.. تا خواستم بگم کامیار کجاست و چرا این موقع صبح زنگ زدی، با صدای آهسته گفت
_لیلی جون ببخشید که شب نتونستم درست جواب بدم بهت.. الان یادم افتاد که شاید نگران کامیار شدی و خواستم نشونش بدم خودت ببینی که حالش خوبه
اینو گفت و گوشی رو گرفت سمت تخت خواب دونفره ای که کامیار روش خوابیده بود!
اتاق و تخت یکنفره ی کامیارو میشناختم چون اکثرا از اتاقش بهم زنگ میزد و حرف میزدیم.. ولی اینجا..
اینجا اتاق آذر بود!
تخت آذر بود و عکسش روی پاتختیش بود..
کامیار روی تخت آذر چیکار میکرد!
انگار دهنم پر از خاک بود و نمیتونستم حرف بزنم.. زبونم توی دهنم نمیچرخید و توی حالت مرگ بودم..
شوک بعدی رو وقتی بهم داد که دوباره گوشی رو سمت خودش گرفت و دیدم که یه لباس خواب سکسی و کوتاه قرمز تنشه و موهاش آشفته ست..
_دیدیش لیلی جون؟.. حالش خوبه و حسابی بهش خوش میگذره.. تو دیگه نگرانش نباش و فراموشش کن
گوشی از دستم افتاد..
کامیار روی تخت آذر خواب بود و آذر با لباس خواب لختیش به من میگفت کامیارو فراموش کن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داستانش درمورد چیه؟
مهرناز میشه بگی حدودا ساعت چند پارتو می زاری؟ ممنون:sparkling_heart:
سلام
خیلی ممنونم از این رمان های خوبتون من خیلی وقت پیش رمان بر دل نشسته رو خوندم به نظرم بهترین رمانی بود که تا حالا خوندم
و این رمان گرگهاتون هم رمان خیلی خوبیه فقط خواستم تشکر کنم:smile::heartpulse:
:heartbeat::kissing_heart:
مرسی مهرنازییی:kissing_heart::heart_eyes:
فدای تو بشم ناز مهربان جانم…
مرسی گلکم.
.
محمدم و داداشاش فکر همه چی رو
کردن و حسابی برنامه ریزی کردن.
بابام مخالف بود بخاطر کرونا خودشون جشن خواستن.
مکان جشن خییییلی بزرگه
میزا و صندلیا
همه با فاصله گذاشته میشه…جایگاه رقص و عروس داماد کلا
جداست و عمه هام مدیریت جشن رو دارن و مسؤل گوش زد کردن بی رو دروایسی تند و تیزن هخخخ.
ایشالله که بخیر بگذره
البته کرونا شده
یه سوژه برا خیلیا .
بیشترم
کرونا هراسی
خطر داره اما
اون غولی که ازش ساختن نیست.
آنفولانزا
هم رسیدگی نشه آمار مرگش از کرونا بالاتره..
.
فقط فامیلای خودمون اونم نزدیکانمون فقط،
شدن400نفر…
ما اگه دعوت نکنیم بر میخوره بهشون.
چه کنیم دیگه .
فکرشو کن با
لباس مجلسی و
شینیون و ماسک بیان عروسی هخخخ..
این چند روز بس که خندیدیم به مهمونای احتمالی و مسخره بازی در آوردیم وزن کم کردیم منو دختر پسرای فامیل.
خخخ.
با ماسک برقصن.بالماسکه میشه خخخ
نه!کلا از رو بوسی کردن خوشم نمیاد .عمه مم نمیزاره کسی بوسم کنه .با عصای بابا جونم وای میسته کنارم هخخخ
اون یکی موردم خودم نمیزارم 😛😛😅😅
.
مرسی فاطمه ی
مهربونم .عزیز دلمی.قربون محبتت …مرسی خوشگلم.بوس رو لوپات گلکم.
سلام ریحان
اون یه مورد مگه دست توعه که نمیزاری؟:grin::joy:
مهرناز گلی بی زحمت ایدی روبیکا یا تلگرام تو میدی
ول روبیکا را رو بده
واییییی چرا همچین شد ☹:sob::sob::sob::sob::sob::sob:
من سر این پارت گریه کردم واقعا☹☹
تورو خدا بگو اخرش خوبه دارم دق میکنیم
خدا کنه همش نقشه اذر باشه و هیچ اتفاقی نیوفتاده باشه وایییی خدا:sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob:
مثل همیشه عالی نوشتی نویسنده عزیز موفق باشی ولی لطفا اخرش بد تموم نشه کامیار و لیلی خیلی بهم میان
سلام مهرنازی خوبی ؟؟
عالی عالی بود :kiss::kissing_heart:
مهرنازی چرا کامیار به حرفام گوش نکرد :thinking::angry:
از طرف من یک بزن به کف کلش :wink::face_with_raised_eyebrow:
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
ای مه من ای بت چین ای صنم؛ لاله رخ و زهره جبین ای صنم
تا به تو دادم دل و دین ای صنم؛ بر همه کس گشته یقین ای صنم
من ز تو دوری نتوانم دیگر؛ وز تو صبوری نتوانم دیگر…
بیا حبیبم! بیا طبیبم…
هرکه تو را دیده ز خود دل برید؛ رفته ز خود تا که رخت را بدید
تیر غمت چون به دل من رسید؛ همچو بگفتم که همه کس شنید
دانلود آهنگ محمدرضا شجریان ای مه من ای بت چین ای صنم
چین ای صنم
من ز تو دوری نتوانم دیگر؛ وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم، بیا طبیبم…
ای نفس قدس تو احیای من؛ چون تویی امروز مسیحای من
حالت جمعی تو پریشان کنی؛ وای به حال دل شیدای من!
من ز تو دوری نتوانم دیگر؛ وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم، بیا طبیبم…
وووییی شیرین!
سلام شیرین ، خوبی ؟؟
زیباست :heart_eyes:
سلام نیکا جان چطوری ؟ خوشگلم چشات زیبا میبینه
بوس روی لپات وقت کردی بری حرم سلام منا به امام مهربونم برسون :sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob:بگو که دلم براش تنگه
هعیی مهرنازم هعییی خیلی آه و افسوس خیلی زیاااد
خسته نباشی دلبرم:upside_down::upside_down::kissing_heart:
وووییی نیکا!
تایید نکنید!
.
.
پوریا ببخشید من الان داشتم پیام های قبلو میخوندم فهمیدم که پدرتون فوت شده..
.
.
تسلیت میگم
انشالله غم آخرتون باشه
فقط بدون خیلی خوب درکت میکنم!
😘😘😘فدایی اری ایلی ژون.
ممنونم عزیزم.
🖤🖤🖤
بوج بهت!
بوج فور یو لاو❤❤
بچه ها کجایین من گم شدم!
.
.
:tired_face:
تشکل چیه؟
خوبی مهری؟
بچه ها کجان؟
عه!
پاشیدی!
لنتی!
شعععت!
اون قسمتش که گفت او دهنم خاک ریختن یاد پارت اخر بر دل نشسته افتادم :cry:♥
مرسی مهرناز جون لطفا یه پارت کوچولو بزار بفهمیم چی شد
چنتا حالت داره یا بیدار میشه کامیار شبو باهم بودن
یا بیدار میشه نمی دونه چی به چیه اذرم از موقعیت استفاده می کنه می گه حاملم :neutral_face::expressionless:مثل فیلما رمانای الان ولی درکل بزار کامیار یذره دنبال لیلی بگرده اینجوری بده
حس میکنم وقتی داستان اینطوری میشه،قراره دو طرف قضیه تو یه آزمون شرکت کنن..
بنظرم غم و سختی قبل از رسیدن،
باعث میشه آدما قدر عشقی که بدست میادنو بدونن..
با اینکه نابود میشن،ولی تهش به عشق خالصو نابی تبدیل میشه که با هیچی از بین نمیره..
.
امیدوارم کامیار و لیلی از این آزمون سر بلند بیرون بیان.
مهرناز، عالی بود خسته نباشی 🙂
به سلام آبان جون چطوری خوبی؟؟؟
اره منم با نظرت موافقم. :wink::wink:
:sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::cry::sob::sob::sob::sob::sob:وای خدا نکن مهری چشمه ی اشکم خشکید دیگه
سلام بر تو ای ناز مهر خوشگلم…خوبی عزیز؟
.
جزیره جانم من تا حالا نگفتم پارت کمه.زیاده.زودبزار.دیر بزار.چون اولا
با نظم تر از تو ،تو پارت گذاری نویستده ندیدم.
مخاطبتو دق نمیدی هر صد سال یبار پارت بزاری.
دوما خودت برام مهمی و اینکه کی حالت خوبه و برات میسره که بتونی بنویسی .
درکت میکنم.
من خودم یه ساله و نیمه مشغول نوشتن یه کتابم و میدونم ذهن
باید آزاد باشه که بشه نوشت…
.
.
خلاصه عزیز دل
من تا یکی دو روز دیگه فک نکنم بتونم حداقل یه
ماهی رو باشم.
پسسسس مهرنازم
میشه یکی دوتا رو بزاری حداقل بفهمم آذر لعنتی کاری از پیش نبرده و لیلی هم متوجه دسیسه ی شیطانی اون شده.
که آذر از قصد اونو به حالی در آورد که متوجه احوالش نباشه برا پیش بردن هدفش.
همش دلم قل قل
میکنه یحور بغض تو گلومه شبیه دلشوره.
کاش زودتر آذر لعنتی بره گورش رو گم کنه.منو یاد بدترین روزگارم میندازه.
چه بسا بهش بگه ب***بودیم…
متننفففرم ازش
.
.
راستی ناز اینجا اینقققدر شلوغه که آدم نمبدونه کی به کیه.من آخرش تا شب عروسی کرونا نگیرم خیلی خوبه.
ناز حتی مامانیم مامان بزرگ مامانمم بهم گفت بعدا بقیه شو بگو بهم چی شده هخخخخ.وای نمیدونی چه لوپ گلی خوشگلیه ناز.فداش بشم.
…
دوستت دارم خوشگله.بوس رو چشای نازت
ریحان جان انشاالله به خوبی و خوشی سال های زیادی کنار هم زندگی کنید. عزیزم اصلا به این که کرونا بگیری فکر نکن تازه بدتر میشه . مراعات کن و از . روبوسی به شدت پرهیز کن گل من. خدا هم پشت و پناهت
دستت طلا خانومی. منتظریم
نمیشه یه پارت کوچیک دیگه بزاری؟ ولی کاش اذرو نمیوردی یه جور دیگه هیجان می دادی
نمیشه هر شب یه پارت کوتاه بزاری ؟
اینم که مثل بقیه شد …