۱۷۸)
دو نفر ماموری که دستور گرفته بودن برن و دوربینهای همسایه هارو بررسی کنن اومدن پیش من و گفتن که جناب سرگرد گفته منم باهاشون برم تا شاید اگه موردی بود شناسایی کنم..
به علیرضا سپردم که همونجا باشه و تکون نخوره تا من برگردم..
برای مامان و منیره و آذر هم ماشین گرفتم و گفتم که برن خونه..
اول رفتیم خونه ی آقای ساجدی همسایه ی روبه رویی، چون دوربینشون رو طوری نصب کرده بودن که به در خونه ی ما هم اشراف کامل داشت و امید زیادی به اون دوربین داشتم..
آقای ساجدی از دیدن من همراه مامورها تعجب کرد و گفت که با کمال میل کمک میکنه تا مشکلمون حل بشه..
_کامیار جان اگه نیاز باشه من باهات میام آگاهی و یا از اهالی محل استشهاد میگیرم که شما اهل این کارها نیستین و از خانواده های قدیمی و محترم این منطقه هستین
_قربان شما جناب ساجدی.. نه امیدوارم با تصاویر دوربین شما مسئله حل بشه و نیازی به اون کارها نباشه
مامورها تصاویر رو بررسی کردن و من گفتم که مادرم اینا دو شب پیش حدود ساعت ۳ شب صداهایی شنیدن و مامورها فیلم رو برگردوندن به اون تاریخ..
همه مون به دقت فیلم رو نگاه میکردیم..
همه جا تاریک و خلوت بود که ناگهان ماشینی کمی خارج از دید دوربین متوقف شد و دو نفر پیاده شدن و از دیوار خونه ی ما بالا رفتن..
کلاه سرشون بود و قیافه شون دیده نمیشد.. به مامور گفتم که زوم کنه روشون ولی بازم قیافه شون قابل تشخیص نبود..
یکی از مامورها گفت که پلاک ماشین قابل تشخیصه و زوم کرد روی پلاک..
من ماشین مسعود رو نمیشناختم و شماره پلاکش رو هم نمیدونستم ولی مطمئن بودم که کار اونه چون کس دیگه ای با من دشمنی نداشت..
مامور شماره ی پلاک رو استعلام کرد و تا وقتی جواب بیاد آقای ساجدی گفت که دوربین منزل آقای موحد میتونه جایی رو که ماشین پارک شده خوب ببینه و بهتره نگاهی هم به تصاویر اون دوربین بندازیم..
همگی رفتیم خونه ی آقای موحد و خانمش درو باز کرد و گفت که آقای موحد منزل نیست..
گفتم
_خانم موحد من کامیار کیان هستم میخواستیم اگه ممکنه تصاویر پریشب دوربین مداربسته تون رو ببینیم.. دو نفر وارد خونمون شدن و برام مشکل ساز شده
خانم موحد سرشو از در بیشتر بیرون آورد و با دیدن من با خوشحالی گفت
_شمایین کامیار خان؟.. به سلامتی برگشتین؟.. بفرمایید داخل منزل خودتونه
رفتیم تو و با دیدن فیلم اونشب من مسعود رو که داخل ماشین منتظر نشسته بود تشخیص دادم..
یکم بعد هم یکی از مامورها گفت که نتیجه استعلام دراومده و ماشین به اسم مسعود رضانژاد هست..
پازل تکمیل شده بود و دیگه همه چی ثابت شده بود..
مسعود از اولش هم عقل و هوش درست و حسابی نداشت و فکر نکرده بود که تو این زمونه همه جا پر از دوربینه و گند اینجور کارها زود درمیاد..
انقدر از من کینه داشت که نقشه اش رو هم درست نکشیده بود و هول هولکی کاری کرده بود که به من ضربه بزنه..
از اینکه انقدر احمق بودم که بخاطر دزدیهاش ندادمش دست پلیس و آبروشو نبردم ولی اون با من اینکارو کرد، به خودم و حماقتم لعنت کردم..
توی این دنیای لعنتی جواب خوبی اکثرا با بدی داده میشد و خوبها همیشه از خوبیشون پشیمون میشدن..
اینبار دیگه مسعودو ول نمیکردم چون پای لیلی وسط بود و دختری که جونم به جونش وصل بود بخاطر کار اون بیشرف عذاب کشیده بود و چیزهایی سرش اومده بود که تو عمرش ندیده بود..
مامان میگفت وقتی به دستاش دستبند زدن رنگش انقدر سفید شد که فکر کردم روحش داره از بدنش خارج میشه..
لیلی با این فداکاریش آنچنان مُهری به قلبم زده بود که صد برابر بیشتر از قبل عاشقش شده بودم و بیصبر بودم برای وصالش..
وقتی با مامورها برگشتیم آگاهی و اونا مدارک رو تحویل مافوقشون دادن، سرگرد دستور داد که لیلی رو بیارن بیرون و یه اکیپ دیگه فرستاد برای دستگیری مسعود..
وقتی لیلی اومد توی اتاق از ته دلم خدا رو شکر کردم که این جریان ختم به خیر شد و بیشتر از این شرمنده ی لیلی نشدم..
سرگرد بهش گفت که بشینه و ازش پرسید که چرا به دروغ گفته که مواد مال اونه..
یکم استرس گرفتم چون میدونستم سرگرد با این سئوال لیلی رو توی منگنه قرار داد و اون نمیتونه بگه به خاطر مردی که عاشقشم فداکاری کردم..
توی فکر بودم که لیلی رو به سرگرد گفت
_من پرستار ایشون هستم حاج آقا.. آقای کیان بخاطر مشکل روحی مدتی تیمارستان بودن و من و دکترشون و خانوادشون خیلی زحمت کشیدیم تا بهتر بشن.. من نمیتونستم اجازه بدم با این وضع روحی برن زندان و حالشون از قبل هم بدتر بشه
جواب خوبی داد به سرگرد و از اینکه درجه ش رو بلد نبود و بهش گفت حاج آقا خنده م گرفت و سرمو انداختم پایین..
_دلایل شما برای خودتون منطقیه ولی نباید مامورین دولت رو فریب میدادین
_حاج آقا قصد من فریب نبود.. جرمش هر چی هست حاضرم تاوانشو بدم
_انگار خیلی پر دل و جراتی دختر خانم.. رنگ و روت که اینو نمیگه
راست میگفت.. رنگ لیلی عین گچ سفید بود و میدونستم که کل ماجرا خیلی ترسوندتش..
۱۷۹)
صورت ماهشو با عشق نگاه کردم و با خودم فکر کردم که علیرغم اینهمه ترسش بخاطر من چنین کاری کرده..
دیگه خوب میدونستم که این دختر نحیف و شکننده چقدر منو دوست داره و با این از خودگذشتگیش به من مفهوم عشق واقعی رو یاد داد..
این دختر ظریف که میتونستم با یه دستم بلندش کنم قلبی به استواری کوه داشت..
باید عجله میکردم برای به دست آوردنش.. و شروع زندگی ای که مطمئن بودم کنار لیلی شیرین تر از عسل میشد..
سرگرد متوجه نگاهم به لیلی شد و فهمیدم که همه چیزو فهمید..
لبخند محوی زد و رو به من گفت
_فعلا میتونین برین.. ولی شما فردا برای بعضی مسائل باید بیایین تا کل ماجرا فیصله پیدا کنه.. هر چند تمام مدارک دال بر اینه که خانم ستوده بیگناه هستن و سه نفری که توسط دوربین مداربسته رویت شدن بدون شک عوامل جاسازی مواد هستند
_اثر انگشتی و یا ردی ازشون باقی نمونده جناب سرگرد؟
_نه.. پلاستیکی که جنس توش بود کاملا پاک شده و اثرانگشتی روش پیدا نکردیم، موقع ورود به خونتون هم که دستکش دستشون بوده.. راستی مسعود رضانژاد به منزل شما رفت و آمد داشته که خونه رو خوب بلد بوده و میدونسته شما ساکن طبقه ی دوم هستید؟
_بله مسعود از دوران دبیرستان نزدیک ترین دوست من بود، بطوری که من نمایندگیم رو و خونه و مادرم رو وقتی پنج سال بستری بودم به اون سپردم.. بیشتر از هر کسی بهش اعتماد داشتم و مثل برادرم بود
_متاسفانه به آدم درستی اعتماد نکردید
با تاسف سری تکون دادم و اجازه خواستم که دیگه بریم..
_بفرمایید ولی فردا صبح اینجا باشید
_حتما
تشکر کردم از سرگرد و به لیلی گفتم که بریم..
انقدر خوشحال بودم و انقدر عاشقش بودم که اگه تنها بودیم همونجا بغلش میکردم و نمیزاشتمش زمین..
ولی عموی عصبانیش و علیرضا بیرون منتظر بودن و عموش با دیدنش شروع کرد به سرزنش..
_این چه کاری بود کردی لیلی؟.. ما تو خانواده مون تابحال از این چیزا داشتیم؟.. من و بابات پامون به کلانتری و آگاهی باز نشده بود چه برسه به زنها و دخترامون.. امیدوارم بفهمی چیکار کردی
_عمو من ازتون معذرت میخوام که ناراحتتون کردم ولی من میدونم چیکار کردم و اگه بازم پیش بیاد همین کارو میکنم
منو نگاه نمیکرد ولی قدرت عشقی رو که توی کلام محکمش طنین داشت میدیدم و دلم لبریز میشد از عشق به چنین دختر فوق العاده ای..
عموش عصبی تر شد و گفت
_بجای خجالت کشیدن و سرتو پایین انداختن تازه میگی بازم میکنم؟.. احسنت لیلی خانم
دلم نمیخواست لیلی رو مواخذه کنه ولی توی موقعیتی نبودم که بتونم حرفی بزنم و دخالت کنم..
نمیخواستم به عموش کوچکترین بی احترامی کنم و چیزی نگفتم..
لیلی هم حرفی نزد و علیرضا گفت
_بابا حتما لازم بوده که لیلی این کارو کرده.. قرار نیست چیزی که بنظر لیلی درسته بنظر شما هم درست باشه.. انسانها تصمیم های زندگیشون رو خودشون میگیرن.. حتما دلیلی که برای این کار داشته خیلی براش ارزشمند بوده
با این حرف علیرضا، لیلی زیر چشمی به من نگاه کرد و با اون نگاه، هم عموش هم علیرضا هم من فهمیدیم که اون دلیل ارزشمندش من هستم..
معذب شدم پیش عموش و آروم گفتم
_بهتره دیگه بریم آقای ستوده.. شمام از صبح اینجایین و خسته شدین.. لیلی هم که داغونه و باید استراحت کنه
تا خواستم با لیلی راه بیفتیم سمت خروجی، عموش گفت
_لیلی با ما میاد خونه ی ما
از شدت ناراحتی لبامو به هم فشردم ولی بازم چیزی نگفتم.. انقدر دلتنگ لیلی بودم و به کنارم بودنش احتیاج داشتم که این حرف دست و پامو سست کرد و مستاصل به لیلی نگاه کردم..
اونم نگام کرد و رو به عموش گفت
_عمو میدونم که نگران منید ولی فعلا خونه ی من خونه ی آقای کیانه.. اجازه بدید باهاش برم
طوری محکم گفت اجازه بدید باهاش برم که انگار گفت کسی نمیتونه مانع رفتن من با کامیار بشه..
عاشق صلابت این دختر بودم.. لیلی منو یاد ژاندارک مینداخت.. شیفته زنان محکم و باصلابت تاریخ بودم و الان یکیش کنارم بود و عاشق من بود..
عموش دیگه چیزی نگفت و علیرضا بهمون اشاره کرد که بریم..
با اجازه ای بهشون گفتم و لیلی هم خداحافظی کرد و از آگاهی خارج شدیم..
ماشین گرفتم و سوار شدیم.. برای اولین بار توی ماشین کنار هم نشستیم..
برگشتم و عمیق نگاهش کردم.. اونم نگاهم میکرد و از نگاهش میخوندم که چقدر دلتنگم بوده..
_خیلی ترسیدی؟
_آره.. اولین بار بود که با پلیس و آگاهی و این چیزها درگیر شدم.. ازم پرسیدن موادو از کی میگرفتم و باید اسم و آدرسشو بدم.. گفتم از یه پسری توی پارک میگرفتم، گفتن مشخصاتشو دقیق بده.. نمیدونی به چه تته پته ای افتاده بودم و نمیدونستم چه غلطی بکنم.. یکی از مامورا گفت که اگه همکاری کنی جرمت کمتر میشه وگرنه با این مقدار تریاکی که داشتی محکوم به حبس ابد میشی.. اونجا دیگه بریدم و دیگه نتونستم حتی حرف بزنم
از تصور اینکه در عرض یکروز چی کشیده و چقدر ترسیده سردرد گرفتم و بازم
۱۸۰)
خودمو لعنت کردم که باعث شدم لیلی اینقدر استرس و زجر بکشه..
دستشو گرفتم و با ناراحتی توی چشماش نگاه کردم و گفتم
_خیلی متاسفم.. نمیدونم چیکار کنم که این اتفاقات رو جبران کنم
دستمو فشار داد و گفت
_تو چرا جبران کنی؟.. تو که تقصیر نداشتی خودم خواستم این کارو بکنم.. نمیتونستم تحمل کنم که تو بری زندان
لبخند زدم به عشق و محبت بی ریا و نابش و گفتم
_وقتی مامان گفت مامورا بردنت عقلمو از دست دادم و نفهمیدم چطوری برگشتم
_برگشتی و کارت ناتموم موند.. الان چی میشه؟ بازم میری؟
_نه دیگه نمیرم.. به دکتر زنگ میزنم و میگم که مجبور شدم برگردم ایران.. ببینم چی میگه
آروم و طوری که معلوم بود حرف دلش نیست گفت
_خب دوباره برگرد.. درمانت نصفه موند
چشماش داد میزد نرو و زبونش میگفت برو.. توی اون حالت استیصال و ترس انقدر شیرین و خواستنی بود که تو چشماش زل زدم و طوری که راننده نشنوه گفتم
_دیگه غیر ممکنه قندی خانومو تنها بزارم.. دیگه هیچ جا نمیرم
خنده ش گرفت و گفت
_قندی خانوم کیه؟
میدونست خودشو میگم چون قبلا هم اینطوری خطاب کرده بودم بهش، ولی انگار میخواست بازم بشنوه که خودش قندی خانم منه..
منم بدجنسی کردم و گفتم
_سکینه ست دیگه.. دختر مش غضنفر.. همونکه دلتنگش بودم
اخماش رفت تو هم و یکم ازم فاصله گرفت و گفت
_خیلی بیشعوری
خندیدم و ته دلم قربون صدقه ش رفتم.. بزودی حرفای دلمو بهش میگفتم و بهش پیشنهاد ازدواج میدادم و دیگه سکوت نمیکردم..
وقتی رسیدیم خونه مادرم بغلش کرد و انقدر قربون صدقه ش رفت که دیدم آذر از حسودی رنگ به رنگ شد..
رو به آذر گفتم
_آذر توام دیگه برو، از راه رسیدی برو خونتون
_باشه میرم ولی اول باید از لیلی عذرخواهی کنم بخاطر اون قضیه
لیلی از بغل مادرم دراومد و به آذر نگاهی کرد..
گفتم
_الان وقتش نیست لیلی خسته ست
_نه بزار الان بگم نمیخوام تو دلش نسبت به من کدورتی بمونه
رفت سمت لیلی و گفت
_لیلی جون من اونشب حالم خوب نبود و کارهام و حرفام غیرارادی بود.. لطفا فراموش کن و منو ببخش
لیلی نگاهی به من کرد و خشک و بی حوصله گفت
_من فراموش کردم.. نیازی به عذرخواهی نبود
مادرم گفت
_لیلی برو یه دوش بگیر و یکم استراحت کن مادر.. از صبح سرپایی و استرس کشیدی
لیلی رفت توی اتاقش و منم یه آژانس برای آذر خواستم و خودمم چمدونمو که جلوی در بود برداشتم و رفتم بالا..
منم دوش گرفتم و خواستم یکم دراز بکشم ولی دلم بیتاب لیلی بود و میخواستم پیشش باشم..
رفتم پایین و دیدم اونم از حموم دراومده و حوله پیچیده به موهاش..
چشمای عسلی نازش قرمز بود و معلوم بود که از صبح خیلی تحت فشار عصبی بوده و خسته ست..
گفتم
_برو موهاتو خشک کن و یکم استراحت کن
چقدر دلم میخواست برم تو اتاقش و خودم موهاشو سشوار بکشم و خشک کنم.. و گاهی هم موهاشو ببوسم و نوازشش کنم..
ولی نمیشد.. اگه مامان و منیر نبودن حتما خواسته ی دلمو انجام میدادم ولی پیش اونا نمیشد..
دیگه طاقت دوری از لیلی رو نداشتم و بیقرار بودم برای داشتنش.. برای هر لحظه و در هر حال پیشم بودنش، و بی محابا نوازش کردنش..
رفت توی اتاقش و چشم من دنبالش موند.. هم میخواستم استراحت کنه و هم میخواستم پیشم بشینه و دل سیر ببینمش..
صدای سشوار که قطع شد دیدم برگشت توی هال و گفت که میخواد پیشمون بشینه و تا موقع خواب چیزی نمونده..
اونم دلتنگ من بود و دلش نیومد بره تو اتاقش و دراز بکشه..
نگاه مشتاق و دلتنگش رو که سعی میکرد کنترل کنه ولی موفق نمیشد و همش به من میفتاد، شکار میکردم و دلم براش پر میکشید..
گفتم
_حالا که نرفتی استراحت کنی برم سوغاتیهاتونو بیارم
منیره با خوشحالی گفت
_به به سوغاتی آوردی برامون؟
_مگه میشد بدون سوغاتی بیام منیر خانم؟
خنده روی لب لیلی هم نشست و با دیدن چال گونه ش محوش شدم..
مامان با خنده گفت
_آهای آقا کامیار.. چی شد سوغاتیا؟
معذب نگاهمو از لیلی گرفتم و گفتم
_الان میارم
عاشق رسوا که میگفتن من بودم دیگه..
عشق رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرناز جون بد عادتمان کردی چند روز پشت سرم هم پارت گذاشتی من دیگه دارم سکته میکنم پس کی پارت جدید میزاری:sob::sob::sob::sob:🥺
☺☺سلام مهری جونم پس کی پارت جدیدت و می زاری دختر تو را خدا ما را از خماری در بیار
پوووری داداش.. آیلین آجی مگه من چون شوهر دارم دل ندارم مهرنازو ببوسم عاقا خو دوسش دارم ولی پاک و خواهرانه میبوسمش:joy::joy::joy::joy:.
:kiss::kiss::kiss:کارت عالیه مهرنازم فدایی داری
هزارتا کمه
آره واقعا هزارتا بوس دربرابر زحمات :heart_eyes::heart_eyes:❤❤❤مهرناز جون هیچه
ما پارت میخوایم ما پارت میخوایم ما پارتتتتتتتتتتتت میخوایم:sweat_smile::sweat_smile::laughing::wink::heart_eyes:
ای جوووونم عشق منی تو آخه که انقد گلی عزیزدلم مرسی :kiss::kiss::kiss::kiss::kiss:❤❤❤❤
ایرانیه یا خارجی؟
تو بگو اگه نخونده باشمش میخونم البته فکر کنم اگه اینجا نگی بهتر باشه
.
سن و سالو چکار داری؟
اخبارو یبار میگن:sweat_smile:
عجب
خب نگو
.
ولی خیلی گاویا
حداقل اسم نویسندشو بگو:unamused:
ایرانی؟
عاه
من اصولا خارجی میخونم
پس خیلی چیزا عادیه
.
بگو
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
عرررررررررررررررررررررررررررر
مهریییییییییییییییییییییییییییی
اذیت نکن :knife::knife::knife::knife::knife:
نرفتم تو اونیکی سایت بودم
یه سایت دیگه
اکی
شب بخیر
مهرنازی و آبانی ، شبتون بخیر باشه و خواب های خوش ببینین .
من دیگه برم چون سایت با سرعتش در مغز من موج مکزیکی میره :rage::face_with_symbols_over_mouth:
بای بای :wave_tone1::wave_tone1:
شبت بخیر عزیزم
اره ، امشب خیلی سرعتش بد شده .
خیلی عالی
خدا قوت✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌✌
امشب چقدر رماندونی ضعیفه :sob:
فکر کنم اونم دلتنگ کسیه !:thinking:
خیییلی کنده
خییییییلی🤦♀️
اره ، خیلی کنده :sob:
گفتم
ولی نشد 🤦♀️
خوب بابای رماندونیو دعوا کن :angry::face_with_raised_eyebrow:
بگو بیاد فرزندشو ادب کنه :face_with_raised_eyebrow:
بلههههههه
منو نخندون مهرنازی :face_with_raised_eyebrow:
من از خودش و باباش عصبانیم ، خیلی :rage::face_with_symbols_over_mouth:
مهرنازی ، یاسی ، اقا مهراد رفتین ؟:sob:
اره ، گفتم به یاد قدیما 😉
اره سایت خیلی ضعیفه:sob:
کلا اقا قادر نمی خوان فکری کنن ، ما گناه داریم :sob:
سرعت خوبه که
من الان راضیم ازش
من اینجام
لود نمیشد واسم
چیکارش داری بذا بگه
اول و اخرش خودم آقاتم:laughing::joy:
چه سانسور فاحشی:joy:
سلام ابان جونخوبی ؟؟
یعنی منوسانسور میکه؟!:face_with_raised_eyebrow::sob:
سلام عزیزم البته خدافظ:sweat_smile:
ن عزیزم با مهرناز بودم
اره والا ، خیلی گیر می دن .
واقعا گفتم ، برای خارج کردن این دلتنگی من هستما
قربونت نیکایی
مرررسیتم
عزیزمی تو😘😘
.
دل تنگیم فقط با بودنش رفع میشه🤓
خواهش می کنم .
انشاالله زود زود میاد
مهرناز. بیا و یه پارت بزار :blush::blush:فردو ساعت 6:30 امتحان دارم خوابم نمیبره حداقل یکم رمانت رو بخونم خدایی قلمت خیلی خوبه ❤خوابم نمیبره از.. مرغ اول بوده یا تخم مرغ به اینکه واکنش لیلی وقتی سوغاتیش رو بگیره رسیدم یواش یواش دارم به این میرسم ای آذر و یه جا پیدا کنم بکشمش بعد از پیدا کردنش هم خشونتی داره که +18 هس:joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy::joy:بیا یه پارت بزار لطفا:heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat:
خداییش حوصله داریاااا
من الان فقط دلم میخواد یکی پیشم باشه دونه دونه موهاشو بکنم 🤦♀️
چه خووب
منم با نقاشی حالم خوب میشه
ولی الان فقط ….☹
منم مثل توام مهرنازی ، فقط آهنگ گوش دادن و قر دادنم اضافه کن .
یاسی پایی که دیونگی کنیم ؟
قاطیم
ولی اره
پایتم 😎
.
مهری به گوشواره قشنگ بگو بیاد چند تا پیک بزنیم به سلامتی همه دختران پسر نما🤣
🥂🥂🥂🥂
.
.
مهراد خداییش خیلی خوب بودیا
دلم تنگید برات ☹
پس هورا
به سلامتی :champagne_glass:
منپایه ی دیونگی :stuck_out_tongue_closed_eyes:
سلامتی دل تنگم
و خود بی معرفتش
🥂🥂
به سلامتی :champagne_glass:
شما زر بزنین
منم حواسم باشه از راه به در نشین🤣
هعیییییییییی
یادش بخیییر😓🥺
هنوزم به در میشیم خیالت راحت :joy::joy::joy:
عا اینجام مهم اینه روحا پسرم
چاکریم به سلامتی :beers:
چطوری شاه مهرادیون😎
.
سلامتی خودت ک از خیلی پسرا مرد تری😉🥂
خوبم تو خوبی
عا پرچمت بالاس
سلامتی
سلام اقا مهراد ، خوبین ؟؟
به سلامتی دلیل دلتنگی یاسی :champagne_glass:
سلام خوبم تو خوبی
سلامتی شات دوم
عا اومدم خانوم
دیر و زود داره سوخت و سوز نداره :joy:امشب نشد فردا
اوکیه
مسییییی خیلی گلی، :heart::heart::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::heart_eyes_cat::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::kissing_heart::star_struck::star_struck::star_struck::heart_eyes::heart_eyes::heart_eyes::kiss::kiss::kiss::kiss::heartbeat::heartbeat::heartbeat:
دستت طلا مهری :star_struck: :star_struck:
خیلی قشنگ بود این پارت :sparkling_heart::tada::crown::wink::kissing_heart:
مرسییییی که زود به زود پارت میزاری :stuck_out_tongue_winking_eye::innocent:☺❤♥
وااااااااااااااااااااای مهرناز جونم عااالی بود عالی:heart_eyes::kissing_heart:
مثل همیشه گل کاشتی:kissing_heart:
چقدر حس خوب داشت این پارت حس دلتنگی به ادم متنقل میشد این اذر واقعا ادمشده یا نشده خوبه که لیلی اعتماد بهش نکرد
نمیدونم چی بگم واقعا :joy::sweat_smile: چ خوب شد خداااا هیعیییی چ خوبه آدم یکی رو انقدر دوست داشته باشه❤
قشنگ ترین حس
ولی خیییلی درد داره😥
.
بقول یه نفری
رنج مقدس هستش🥺
اره ، وقتی یک خار کوچولو می ره تو دستاش ، ادم خودش بیشتر دردش می گیره :sob:
اصلا بزار خار بره تو دستش دلم خنک شه 🥺😥
ای ای ای ، مخاطبت ناراحتت کرده ؟؟
پس بریم به دعوا ؟:face_with_raised_eyebrow::angry:
نه نیکو جونم
اون منو ناراحت نمیکنه🥺
.
دلم تنگه
اعصابم ندارم🤦♀️
اینجوری گفتم
وگرنه یه اخ بگه من میمیرم☹
انشاالله عشقتون همیشه پایدار .پس بیا به خودم گیر بده تا دلتنگیت رفع بشه .
مرسی عزیز دل🥰😘
.
مگه به فرشته ها همگیر میدن ؟؟🤓
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
انقدر دختر ، عکس این چال قشنگو نزار :sob:
نمی گی تو دلم زلزله میشه ؟!:confounded::stuck_out_tongue_closed_eyes:
دستت خیلی خیلی درد نکه ، این پارتت فوق العاده بود .
پر از عشق ناب ❤
عاشق این صلابت لیلی شدم :heart_eyes:
ها عکسه منه نیکی جانم!
اره ، عکست خیلی قشنگه ، آیلین جونم :heart_eyes:
بله بله :relieved:
صلابت دخترا :face_with_raised_eyebrow:
عاشقی با اگر و شاید و اما نشود
خیلیییی قشنگ بود
واااااای مهرنازی جونم عالیه
خسته نباشی نویسنده جان:kiss:
عه وا خاک به سرم!
وای که چقدر خوب . دلم سرشار از حس خوب شد. من مدیونتم که اینقدر حس خوب به ما انتقال میدی. برات ارزو یی زندگی زندگی سرشار از ارامش و مهربانی میکنم
خیلی خوب بود این پارت منتظر پارت های بعدی هستیم…………. ⚜………………. بعد یه درخواست میشه ساعت ۱٠ يا 11 شب پارت بزاری…….. ممنون میشم :purple_heart::black_heart::purple_heart::black_heart::purple_heart::black_heart::purple_heart::black_heart::purple_heart::black_heart::purple_heart:(GT)
جالبه امروز تو لیست مخاطب های خاصم(بعله درست خوندید مخاطب هاااااای)و یهویی چشمم افتاد به یکنفر که ۲ سال پیش باهاش بودم و نزدیکترین چیز به عاشقی بود که تاحالا تجربش کرده بودم
هیییییییی کی فکر میکرد ادمای اولویت دار یهویی برن ته لیست مخاطبین خاص
و دقیقا بعدش اومدم اینجا و دیدم این پارت از رمان گذاشته شده قشنگ برگشتم به اون دوران وقتی ۱۵ سالم بود مرسی مهرناز خانوم امروز سر یک اتفاق ساده با این رمان خیلی خاطرات زنده شد برام