۱۸۳)
لیلی
مثل مستی که تعادل نداره و انگار رو هواست پله ها رو رفتم پایین..
مست اعتراف و بوسه های کامیار بودم.. بالاخره گفته بود..
بالاخره قفل زبونش شکسته شده بود و گفته بود که دوسم داره..
قلبم هزار تا میزد و احساس میکردم تو آسمونام و پام به زمین نمیخوره.. یه حس عجیب خوشحالی که هیچوقت تا این حد حسش نکرده بودم..
دلم میخواست بلند بخندم و داد بزنم که چقدر خوشحالم.. که چقدر عاشقم..
روحم و قلبم هنوز توی اتاق پیش کامیار جا مونده بود و نشئه بودم از بوسیدن لباش و ناخودآگاه دستمو میزاشتم روی لبام و از ته دلم لبخند میزدم..
اگه کسی توی پله ها حالمو میدید یقین میکرد که دیوونه م و تو عالم دیگه ایم..
وارد هال که شدم نگار جون با دقت نگام کرد و با لبخند گفت
_چشمات و پوستت میدرخشه دختر.. خیره ایشالا
سرخ و سفید شدم و دستمو گذاشتم روی گونه هام تا رنگ و روم حال درونمو لو نده..
ولی نگار جون تیز بود و معلوم بود فهمیده که اتفاقی بینمون افتاده..
با تته پته گفتم
_نمیدونم.. نه.. چیزی نشده
منیره به دادم رسید و گفت
_بگیر گوشیتو خودشو کشت
گوشیمو گرفتم و دیدم علیرضا بوده که زنگ میزده..
شماره شو گرفتم و صدای نگرانش رو شنیدم که گفت تو کجایی؟..
_ببخشید گوشی پیشم نبود نشنیدم
_خوبی تو؟.. فکر کردم شاید استراحت کنی دیر زنگ زدم
_خوبم علی.. خیلی خوبم، نگرانم نباش، خب؟
خندید و گفت
_طوری از ته دل گفتی خیلی خوبم که باور کردم.. البته منکه میدونم چون بعضیا از سفر برگشتن کیف دختر عموی ما کوکه
خجالت کشیدم ازش.. از اینکه دوستم داشت و به وضوح میدید که بخاطر عشق مرد دیگه ای حالم خوبه و خوشحالم..
مسلما سخت بود براش، ولی انقدر مرد بود و خوب بود که با خوشی من خوش بود و بعد از جواب منفی من، نه عشقشو به من تحمیل کرد و نه رابطه ش رو باهام خراب کرد..
_بابا خیلی ناراحته و نگرانته.. میگه این دختر از بچگی نترس بود و دیوونه بازی میکرد، حالا پدر و مادرش پیشش نیستن نگرانشم
_راست میگه بیچاره.. سالهاست که کم نکشیدن از دست من.. ولی بهش بگو که حالم خوبه و قول میدم دیگه عاقل و سربه راه بشم
_عاقل و سر به راه نشو لیلی.. تو همینی که هستی باش.. تو تکی، بی نظیری
حسرتی که تو صداش بود دلمو به درد آورد و دلم سوخت براش.. خودم به درد عشق مبتلا بودم و میدونستم علیرضا چی میکشه.. ولی چی کار میتونستم بکنم..
زدم تو فاز شوخی و گفتم
_لنگه ندارم.. مثل کفش سیندرلام
آروم گفت
_خود سیندرلایی.. مواظب خودت باش
اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد.. چقدر دلم گرفت برای علیرضا.. دعا کردم و گفتم خدایا خودت که از دل من خبر داری و میدونی کامیار نفس منه.. پس خودت مهر و محبت منو از دل علیرضا دربیار تا زجر نکشه..
تو فکر بودم که کامیار اومد تو هال و نزدیکم شد و آهسته گفت
_کی بود؟.. چرا ناراحتی جون و دلم؟
دلم لرزید از جون و دلم گفتنش و بهش لبخند زدم و گفتم
_ناراحت نیستم.. علیرضا بود، نگرانم شده بودن که جواب نمیدادم
دستمو گرفت و انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد و گفت
_دیگه بعد از این هیچ کس نگرانت نشه.. خودم دربست نوکرتم و مواظبتم
خندیدم و گفتم
_دمت گرم.. آقایی
اونم خندید و گفت
_مخلصِ خانم
با شنیدن صدای نگار جون و منیره سریع دستمو از دست کامیار کشیدم بیرون و اونم بهم خندید..
_لیلی خانم قرار شد کت شلوارتو بپوشی ما ببینیما
_چشم نگار جون الان میپوشم
رفتم توی اتاقم و کت و شلوارو تنم کردم..
اوف عجب تنخوری فوق العاده ای داشت..
چقدر این کامیار لعنتی خوش سلیقه بود.. من عمرا نمیتونستم بدون پوشیدن و پرو کردن بفهمم که این کت و شلوار روی تن انقدر خوشگل میشه..
یاد لباس شب مشکی افتادم که اونم وقتی پوشیدمش فکم چسبید به زمین از بسکه عوض شدم و خوشگلم کرد..
چرا اونو بهم نمیداد؟.. منکه دیگه فهمیده بودم برای من خریده بودتش.. ولی هنوزم نمیدادش بهم.. شایدم منتظر یه فرصت خوب بود..
خودمو توی آینه نگاه کردم و از اینکه انقدر سایزمو خوب میدونسته و کت و شلوار قالب تنم بود کیفور شدم..
معلوم بود پدرسوخته خوب هیکلمو دید زده که میدونسته اندازه هامو..
موهامو بالای سرم یه گوجه ای شل و پریشون کردم و یه نگاه مشتری مآبانه به خودم کردم..
دوختش و رنگ صورتی کمرنگش انقدر خاص و قشنگ بود و بهم میومد که دلم خواست زودتر برم بیرون و کامیار ببینتم..
از اتاق اومدم بیرون و اولین چیزی که دیدم نگاه عاشق و شیفته ی کامیار بود که بهم خیره شده بود..
نگاهم هنوز گیر کرده بود توی چشماش که نگار جون گفت
_هزار ماشاالله لیلی.. چقدر بهت میاد مادر.. منیر یه اسفند دود کن برا دخترم
منیر هم به به و چه چه کرد و رو به کامیاری که بدون حرف نگام میکرد و رو لبش لبخند بود گفت
_تو چطوری تونستی سایزشو اینقدر دقیق بدونی ناقلا؟.. انگار یه خیاط ماهر با سه بار پرو کردن براش دوخته
_ما اینیم دیگه منیر خانم
۱۸۴)
_دستت درد نکنه، خیلی قشنگه
لبخند قشنگشو که عاشقش بودم بهم زد و گفت
_مبارکت باشه.. خیلی بهت میاد لیلی خانم
نمیتونستم خنده مو جمع کنم و از وقتیکه گفته بود دوسم داره نیشم بسته نمیشد..
بی دلیل میخندیدم و دلم میخواست این حال خوبمو به همه ی آدمای دنیا سرایت بدم..
عشق حسی بینظیری بود که قادر بود خوشحالترین و غمگین ترین بکنه آدمو..
وقتی با کامیار خوب بودم شادترین آدم دنیا بودم.. و وقتی بد بود باهام دلم غمباد میگرفت و بغض داشتم.. دلم نمیخواست بجز اون هیچ کس باهام حرف بزنه و فقط خودش میتونست حالمو خوب کنه..
عجیب بود عشق.. عجیب و زیبا..
با خنده ای که روی لبم موندگار شده بود گفتم
_مرسی آقا کامیار
زیر چشمی نگاهی به مادرش و منیره کرد و با حرکت لباش گفت
_دوستت دارم
دلم هری ریخت و دست و پامو گم کردم.. لعنتی چه میکرد با دلم..
زود سرمو انداختم پایین و گفتم
_خوب دیگه برم درش بیارم
منیره اسپندی رو که دود کرده بود آورد و دور سرم چرخوند..
_چشم نخوری لیلی جونم ماشاالله
تشکر کردم ازش و رفتم توی اتاقم.. پشت در وایسادم و چشمامو بستم..
قیافه ی خوشگلش وقتی زمزمه کرد دوستت دارم از جلوی چشمام نمیرفت و دلم قیلی ویلی میرفت.. حرکتش به شیرینی عسل بود.. چقدر دوستش داشتم.. چقدر عشقش توی دلم زیاد بود و احساس میکردم جا نمیشه توی سینه م و میخواد بریزه بیرون..
کامیار
با دکتر فریتس تماس گرفتم و بهش گفتم که مجبور شدم برای کار مهمی برگردم ایران..
گفت که داروهارو طبق دستور مصرف کنم و اگه موردی داشتم بهش زنگ بزنم..
گفت که اگه تونستم سه ماه بعد برم پیشش تا حضوری منو ببینه..
با خودم فکر کردم که اونموقع با لیلی میرم چون تصمیم گرفته بودم طی چند روز آینده بهش پیشنهاد ازدواج بدم و کارو تموم کنم..
حالم خوب بود و دیگه درنگ جایز نبود.. اول باید میرفتم و یه انگشتر براش میخریدم.. نقشه کشیده بودم که ببرمش همون کافه ای که دوست داشت و همونجا ازش درخواست ازدواج کنم..
دو روز از اون شب رویایی اعترافمون میگذشت که یه روز صبح رفتم و یه انگشتر ظریف و شیک براش خریدم..
لیلیِ من دختر ساده ای بود و میدونستم که طلا و جواهر چشمگیر و تابلو دوست نداره..
یه انگشتر ظریف طلای سفید که وسطش سه تا برلیان کوچیک داشت خریدم و تاریخ دو روز بعد رو که میخاستم بهش پیشنهاد بدم، و اول اسم هردومونو دادم روش حک کردن..
برای خرید حلقه بعدا با خودش میرفتیم و میخواستم خودش بپسنده..
وقتی برگشتم خونه توی هال بود و درس میخوند..
مامان و منیر نبودن و تنها بود..
پرسید
_کجا رفتی؟
_یه سر زدم به نمایندگی.. مامان و منیر کجان؟
_منیر رفته خرید.. نگار جون هم تو اتاقشه
رفتم پیشش و خم شدم روی مبل و یهویی لبشو بوسیدم..
هول شد و تکونی خورد روی مبل و یواشکی گفت
_کامیااار.. مامانت میاد میبینه دیوونه
خندیدم و گفتم
_نمیبینه گفتی تو اتاقشه
دوباره بهش نزدیک شدم و روی دسته ی مبل نشستم و گفتم
_تازه ببینه.. تو که اول و آخرش مال خودمی
خنده ی قشنگی اومد روی صورتش و چال گونه ش دلمو برد..
نوک انگشتمو فرو کردم توی چال لپش و گفتم
_یادته یه بار گفتم دلم میخواد دست بزنم به چالت؟
_آره
_اونروز خجالت کشیدم بگم دلم میخواد ببوسمش
خندید و گفت
_شلوغی نکن دیگه
خم شدم و چال لپشو عمیق بوسیدم.. انقدر طول دادم که هولم داد و با خنده گفت
_بسه دیگه تا آبرومونو نبری ول کن نیستیا
_کم دلبری کن که ولت کنم.. هوش از سرم میبری چیکار کنم؟
با عشق نگام کرد و گفت
_ولم نکن
خزیدم پیشش روی مبل و با شیطونی لبامو بردم توی گودی گردنش و گفتم
_ولت نکنم چیکار کنم؟.. بگیرمت؟
قلقلکش اومد و خندید و رفت اونطرفتر..
_آره بگیر
_میگیرمت.. بزودی.. صبر داشته باش
خجالت کشید و محکم زد به شونه م و گفت
_منظورم اونجوری نبووود.. یعنی دستمو بگیر و ول نکن.. خیلی بیشعوری
خندیدم و دوباره چسبیدم بهش و گفتم
_حالا که بهت گفتم دوستت دارم و توام گفتی دیگه ولت نمیکنم.. هر روزمون اینجوریه عادت کن، فرار هم نکن
دوباره خواستم لباشو ببوسم که مامان گفت
_کامیار
لیلی زود سرشو انداخت پایین توی کتابش و از خجالت قرمز شد..
منم سرفه ای کردم و دستمو کشیدم لای موهام..
مامان مچمونو گرفت..
خندید و گفت
_این عینک من کجاست این روزا چشمم خوب نمیبینه هیچ چیو
یعنی که من ندیدم که میخواستی لیلی رو ببوسی.. سربه سرمون میزاشت..
خندیدم و از کنار لیلی بلند شدم و گفتم
_پس وایسا همونجا عینکتو بیارم خدای نکرده میخوری به میزی جایی
بلند خندید و گفت
_پرروئیت رفته به بابات.. زود بیار عینکمو
عینکشو که فقط برای مطالعه بود از روی میز برداشتم و دادم بهش و با خنده گفتم
_بزن ببین الان لیلی رو میبینی؟
لیلی که انگار فلج شده بود و تکون نمیخورد.. سرشم بلند نمیکرد از کتاب..
مامان عینکو زد و گفت
_عه لیلی توام اینجایی مادر؟
لیلی که در شرف آب شدن بود با سرعت جت از جاش بلند شد و گفت
_من برم تو اتاقم درس بخونم
۱۸۵)
بلند خندیدم و لیلی بهم چشم غره رفت و مامان هم دستمو فشار داد که یعنی خجالتش نده..
مامانو بغل کردم و بوسیدم..
_عاشقتم نگار بانو.. خیلی باحالی
_پدرسوخته
خندیدم و رفتم بالا.. به اندازه ی همه ی عمرم که زیاد از ته دل نخندیده بودم، این روزها میخندیدم..
عشق لیلی و فکر آینده ی مشترکمون مثل شرابی بود که مستم میکرد و سرخوش بودم..
تصمیم گرفته بودم برای پیشنهاد ازدواج سورپرایزش کنم.. من هیچوقت توی زندگیم عاشقی و رمانتیک بازی نکرده بودم ولی الان دلم میخواست تموم عاشقانه های سرکوب شده ی درونمو برای لیلی خرج کنم..
میخواستم برم کافه ناندو و روی شاخه های درخت آرزو، برای لیلی پیامهایی بزارم که قبل از درخواست ازدواج اونارو بخونه و بعدا انگشترو بدم و بپرسم با من ازدواج میکنی؟..
شب وقتی همه خوابیدن در اتاقمو بستم و دفترچه ای رو که خریده بودم و کاغذهای سفید صدفی داشت برداشتم و روشون شعرهایی رو که میخواستم نوشتم..
دست مرا بگیر
با تو میخواهم برخیزم
تو رستاخیز حیات منی…
تو یه کاغذ دیگه نوشتم
بسیار مرا باش
من به کم بودن تو بیمارم…
و کاغذ دیگه
ز تمام بودنی ها
تو یکی از آن من باش
که بغیر با تو بودن
دلم آرزو ندارد…
وقتی ابد
چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها میکشید
من عاشق چشمت شدم…
در دو چال گونه ات
دنیای من جا میشود
عاشق دنیای خویشم
لحظه ی خندیدنت…
و تو کاغذ آخر نوشتم
دوستت دارم
بسیار بیشتر از آنچه در باور توست
بسیار بیشتر از آنچه در توان من است…
صبح باید خودم تنها میرفتم کافی شاپ و این کاغذها رو میبستم به شاخه های درخت..
کمدمو باز کردم تا لباسی انتخاب کنم برای فردا که چشمم خورد به لباس شب مشکی که برای لیلی خریده بودم..
همراه سوغاتیهاش خواسته بودم بدم بهش ولی بعدا تصمیم گرفتم نگهش دارم و وقتی بهش بدم که ازدواج کردیم و لیلی مال من شد، اونوقت بتونه لباسو راحت پیش خودم و برای من بپوشه..
تو حال و هوای قشنگی بودم که هر لحظه که به وصال یار نزدیکتر میشدم قشنگتر هم میشد..
فردا روز بزرگی برای من و لیلی بود و من تا صبح با رویای لیلی ای که بزودی عروس من میشد و تا آخر عمر از هم جدا نمیشدیم خوابیدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم مهرناز پارت نداریم؟؟
چه نویسنده باحالی خدا قسمت کنه از این نویسنده ها😂❤️
خب مثلا ساعت چند ؟ ۱ بعد از ظهر میزاری زندگی ؟؟؟؟☺
😍😍😍😍مهرناززززززززززززززززززززززززززززززززز😍😍😍😍
سلام سلام ومن دوباره اومدممممم😂😂😂خو مهرناز نمیخوام پرحرفی کنم 😂😂😂مثل همیشه عالی عالی وبگم که به خوانندگانت بگو که چشم روی کامیارمن نداشته باشن که چشسون در میارم😂😂😂ومرسی بابت رمان خوبت ..خودت میدونی که من با یه بوسه وحموم راضی نمیشم توقع های بیشتری دارم😂😂😂😂😂😂
چ اومدنو رفتنی!
.
دو دیقه بودی حالا
اگه با منی که هستم در خدمتتم😂😂
کس دیگهای نمیبینم اینجا!
👀👀👀👀👀👀👀👀
درخدمتم موسیوع😂😂😂😂😂
خوب چخبر
خدمت از ماست!😅
.
خبر که خبر خاصی نیس فقط سرم داره میترکه🤕
واااا اصل رمان صحنه است اونم کامیار باشه جونزززز😂😂😂😂😂😂
تو خودت میدونی من که چقدر دختر مثبتیم واصلا هم منحرف نیستم😂😂😂😂😌😌😌😌😌
منم که گفتن نداره ذاتا مثبت بودم 😂😝
#نا امید نمیشویم_ماسک میزنیم
نه صبر کن چه ربطی داشت لعنت به کرونا روح و رمانمون ریخته بهم😅😂
حالا عیب نداره یه پیام خوبم رسوندم 😂
ولی اصلش برای تو
# یا مینویسی یا میفرستیم آدم سر وقتت 😂
بده نسترن بنویسه برات بفرسته 😂😝
خدایا یه مادر شوهر مثل نگار جون به من عطا بفرما😋😋ایول مهرناز جون رمانت بی نظیره.موفق باشی
مادرشوهرش که بده شوهرشم بده بیاد😂😂😂😂😂
سلام مهنازی…
رمانتو دوست دارم…به نظرم ذهن خیلی خلاقی داری چون صحنه ی های رمانت متفاوت از بقیه ی رمان های عاشقانس😍👍
(فقط ای کاش اسم شخصیتاشو یه چیز بهتر میزاشتی😆)
وای نه! کامیار اینه؟! من خیلی خوشگل تر تصورش کرده بودم! خدایاااااا
من دیگه نمیتونم ای رمان ادامه بدم
الناز نازنینم ممنونم از محبتت عشق دلم یه دنیا ممنونم که به یادم بودی. چشمات خوشگل میبینه گل زیبا💋💋💋💋
روز تمام زن ها و مادر های گل مبارک. انشالله که به حق این روزای زیبا خدا سایه همه مادر ها و پدر ها رو بالا سر بچه هاشون نگه داره و روح همه پدر مادر های آسمونی رو قرین رحمت و آرامش کنه انشالله🙏🙏🙏 علی الخصوص مادر آیلین جان و پدر پوریا جان.
خدا رحمتشون کنه واقعا
غم بزرگی خیلی بزرگ!
فدای مهربونی هات بشم زهرای قشنگم❤️❤️
انشالا سالم و سر حال باشی هر جا که هستی
عشقمی! 😘😘😍
قربون محبتت برم مهرناز خوشگلم چشمات قشنگ میبینه ه پای تو که نمیرسم قشنگم ماشالله به جون خودت و عزیزات دلبرم😘😘😘😘😘😘😘😘
بابت تبریکت هم ممنون خانوم گل بهترین نویسنده دنیا روز خودت هم مبارک باشه تک ستاره قلبم❤❤❤❤💋💋💋💋💋
سلام نویسنده عزیز💜🖐
امشب پارت میذاری ؟!
به به
مهری جان صحنه فراموش نشه😉😂
خخخخ
مهری تنها چاره اینه خودت بنویسی وگرنه میگیم اونایی که تبرز ان بیان سر وقتت خفتت کنن 😂
#صحنه میخواهیم،😂🤣
اوج عصبی بودن و حرص در هشتگ😂
عاااااا
زشته بچه خجالت بکش😒😂
اصا دارید چشم و گوش منو باز میکنید با این حرفای ۱۱۸+ تون
نوچ نوچ نوچ😑🤪
چشم و گوش شما که از همه بدتر بازه عزیزم😂😂
عهههه چرا حاشیه میسازی واسه منن😒😂😂
خخ
الی میگم
اوففف
جون بابا
قیافه روو
🤩🤩
چش نخوری
ماشالا
جانم
ای جااااااااااااانم خدایاااااا چقدررررر قشنگ بود این پارت وووووووش ینی یکی بیاد منو جمع کنه ک حسابی خر کیف شدم. مهرنازی دستت بی نهاااااایت طلا حرف نداشت اصن معرکه بود. ممنون. مهرنازی از طرف من روز مادر رو ب مامان گلت تبریک بگو.
سلام زهرا جونم روز تو هم مبارک باشه عزیزم ایشالا هزار سال سایت رو سر آریا جون باشه
آره زهرا ماشالا خیلی خوشگل رعناس! مهری هم خودش خوشگله
مهری جان روز زن هم به شما تیریک میگم نویسنده خوشگل که حرص در میاری با این رمانت روزت مبارک 😉😂
قوربونت!
شما ممنون خسته نباشی
هیییییی چه خوبه به عشقت برسی😍
مهرنازی خسته نباشی 💋😍
فردا رو میخوای زهرشون کنی؟بیخیال جان عزیزت
مهری کارش همینه😜😜🤣🤣🤣
هل دان دان هل یه دانه یه دانه .
یار مو خوشگله مال آبادانهمه هووووووووووراااااااا دمت گرم مهرناز
ارامش قبل از طوفانه ؟
یا اروم باشیم ؟
ارامش قبل از طوفانه😉😉
نگووو قلبم درد میگیره اگه یه اتفاقی بیفته😑😑😑
فک کنم باید خودمونو اماده کنیم😑💔نمیشه امروز پارت داشته باشیم؟
مهری عشقم کرماتو بریز دور بزار مثل بچه ادم به هم برسن.
دستت طلا پنجه طلا برای صحنه هاش.
نیکا هم ک خیلی خوشش اومده بود🤣🤣😜😜.
وای مهرناز جونم دمت گرم عالی بود بخدا آقا یکی بیاد من و جمع کنه نمیتونم خندمو جمع کنم خب همین کار ها را انجام میدی من عاشقت شدم پنجه طلای کی بودی تو خداوکیلی دستت درد نکنه عالی بود خسته نباشی مهری خوشگل من وای مرسی که هستی
♥♥♥♥🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥😘😘😘😘😘😘😘👍👍👍👍👍👍
مهرناز اسم اون دختره که توی بعضی از پارت عکساشو میزاری چیه؟(aka: پارت 50 ,48,52)
فقط برای یک سری تحقیقات علوم پزشکی میخوام
تو دیگه چرا بهش “خوشگل جیگر؟
خواهرم دختر حرمت داره نه لذت
وایییی مهرناز چه کردیی 🤩😁😉💖😍
.
.
. از موقع ای که شروع کردم این پارت رو خوندم نیشم هی داشت شل تر شل تر میشد 😂😂😂😂😂😂
.
.
دمت جیزززز مهرنازی گل کاشتی 😍🌹
عالی بود 🤩 😘 😍 💋 😜
خسته نباشی جوجه طلایی 💛🐥
واه
چرا جوجه طلایی؟
همینجوری 😂
اره دیگه 😂 😂
آقا هميشه تو اوج خوشی داستان یه اتفاقی میفته دیگه بزار خوش باشن ما خوش نیستیم اینا حداقل خوش باشن والو
یاد اهنگ کامران هومن به اسم می خوامت افتادم
وااای خدا ای خدااا چقدر خوشحالم اینا دارن بهم می رسن عجقولیا چقدر خوبن می خوام جیغ بزنم از خوشحالی😂