۱۸۸)
کیکو خوردیم و گفتم
_سورپرایزت این کیک بود؟
به جیب کتش اشاره کرد و گفت
_نه.. سورپرایزم تو جیبمه
هیجانزده شدم و گفتم
_چی تو جیبته؟.. نشون بده دیگه
_نه هنوز.. اول یه چیز دیگه میخوام نشونت بدم
_باز دیگه چی؟.. حسابی برنامه ریزی کردیا.. چه خبره؟
_میفهمی یکم بعد.. فعلا بریم ببینیم درخت آرزو پیام داره برات
فهمیدم که چیزی نوشته برام و وصل کرده به درخت آرزو..
دلم از کارای عاشقانه ش به وجد اومده بود و دلم میخواست زودتر سورپرایزشو بفهمم..
دستمو گرفت و برد طرف درخت آرزو..
هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای خیلی قشنگ ریتم گیتار خورد به گوشم..
به سمت صدا برگشتم و دیدم سه تا پسر گیتار به دست یه گوشه ی کافه روی صندلی های بار نشستن و به ما نگاه میکنن و سه تایی شروع کردن به زدن و خوندن..
یه آهنگ خیلی قشنگی که با هر نت و صدای گیتار گروهی که مینواختن، شور و حال خاصی به آدم میداد..
برگشتم و کامیارو نگاه کردم.. دیدم لبخند میزنه و نگام میکنه.. گفتم
_اینم جزو سورپرایز توئه؟
با حرکت سرش گفت آره.. تا خواستم چیزی بگم هر سه شون باهم شروع کردن به خوندن..
مال خود من باش
دلتو بسپار به دلم
قلبمو میدم جاش
بدجوری میخوامت
غیر من هر کی که گفت
دوست دارم
گوش نده به حرفاش
مال خود من باش
مال خود من باش
چقدر قشنگ بود.. چقدر قشنگ میخوندن.. چقدر نگاه کامیار توی چشمام قشنگ بود..
همه ی مشتریهای کافه با لبخند نگامون میکردن ولی من غرق کامیار و آهنگی که میزدن و میخوندن بودم..
کامیار دستمو کشید برد کنار درخت و گفت
_کاغذای سفید صدفی مال توان.. برشون دار و بخون
یکیشو برداشتم.. نوشته بود
بسیار مرا باش
من به کم بودن تو بیمارم…
نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که کاغذ دیگه ای رو داد دستم..
دست مرا بگیر
با تو میخواهم برخیزم
تو رستاخیز حیات منی…
تازه منظورشو از این حرفها و آهنگی که میخوندن فهمیدم..
کامیار میخواست از من درخواست ازدواج کنه!
سورپرایزش این بود!
احساس کردم خون توی رگام با سرعت بیشتری گشت و ضربانم بالا رفت..
دلم پر کشید برای کامیار.. با تموم عشقم نگاهش کردم و کاغذی رو که توی دستش بود گرفتم و خوندم..
ز تمام بودنی ها
تو یکی از آن من باش
که بغیر با تو بودن
دلم آرزو ندارد…
توی دلم چه خبر بود، قابل وصف نیست.. از شدت عشق کامیار و خوشحالی، قلبم داشت منفجر میشد..
هنوز هم نتونسته بودم حرفی بزنم که پسرها بازم خوندن
مال خود من باش
دلتو بسپار به دلم
قلبمو میدم جاش
مال خود من باش
تحت تاثیر ریتم قشنگ گیتار و آوازشون، سرمست عشق کامیار بودم که دستمو گرفت و همراه اونا زمزمه کرد مال خود من باش..
دیگه نه صدایی میشنیدم نه کسی رو دور و برمون میدیدم.. هر چی که بود فقط نگاه و صدای کامیار بود..
دستشو محکم گرفتم و گفتم
_نمیدونم چی بگم.. انگار تو آسمونام.. سورپرایزت محشر بود
_هنوز قسمت اصلیش مونده.. بریم سر میزمون
انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد و من حس کردم که دیگه نمیخوام حتی یه لحظه دستشو ول کنم..
دلم خواست همیشه دستم تو دستش باشه..
قلبم داشت از جاش درمیومد.. فهمیده بودم که سورپرایزی که میگفت توی جیبمه انگشتره..
کامیار کیان.. مردی که رویای شب و روزم بود میخواست ازم درخواست ازدواج کنه..
نفس عمیقی کشیدم و باهاش رفتم سمت میزمون..
گیتاریست ها آهنگو تموم کردن و کامیار دستشو بلند کرد براشون و گفت
_دمتون گرم
منم سری خم کردم براشون بعنوان تشکر..
خیلی حال داده بودن بهمون..
بهش خندیدم و گفتم
_اینارو از کجا پیدا کردی؟
_از صاحب کافه پرسیدم گفت چندنفر هستن که گاهی میان اینجا گیتار میزنن.. منم خواهش کردم که بهشون زنگ بزنه و بگه بیان
_خیلی قشنگ بود.. خیلی.. مرسی کامیارم
تو چشمام خیره شد و گفت
_اولین باره بهم گفتی کامیارم
_آره
_بعد از این همیشه اون میم مالکیتو بزار آخر اسمم و صدام کن
تو چشمای پر از عشقش نگاه کردم و گفتم
_باشه
کامیار میخواست چیزی بگه که یه پسر بچه ی چهار پنج ساله دوید اومد طرفش و دستشو گرفت و گفت
_بابا.. نزار گربه ماهیمو بخوره
بچه به صورت کامیار نگاه نمیکرد و حواسش فقط به گربه ای بود که وارد کافه شده بود و به آکواریوم نگاه میکرد..
دیدم که رنگ کامیار مثل گچ سفید شد و از جاش بلند شد..
بچه دستشو میکشید و مرتب میگفت
_بابا.. بیا نزار گربه ماهیمو بخوره
مردی از میز کناری مون بلند شد و اومد دست بچه رو از دست کامیار گرفت و گفت
_من اینجام بابایی مزاحم آقا نشو
بچه برگشت نگاهی به کامیار کرد و فهمید که اشتباه کرده و دست پدرشو کشید و برد سمت گربه و آکواریوم..
مرد که مثل کامیار کت و شلوار مشکی پوشیده بود و احتمالا بچه ش به همون دلیل کامیارو با باباش اشتباهی گرفته بود، ببخشیدی به کامیار گفت و رفت..
ولی کامیار انگار در حال احتضار بود.. رنگش انقدر پریده بود که از سفیدیش ترسیدم و سریع بلند شدم و رفتم پیشش..
دستشو گرفتم و گفتم
_کامیار
۱۸۹)
انگار صدامو نمیشنید..
دوباره دستشو محکم فشار دادم و گفتم
_کامیار.. خوبی؟
برگشت و نگام کرد و از حالت چشماش دلم هری ریخت.. با صدای خفه ای گفت
_گفت بابا نزار گرگا منو بخورن
یا خدا..
از حرف پسر بچه شوک وارد شده بود بهش و مغزش بچه ش رو و گرگها رو تداعی کرده بود براش و جمله رو اونطوری گرفته بود..
داشت دچار حمله ی عصبی میشد.. از رنگ و روش و حالت چشماش فهمیدم.. درست مثل حادثه ی سگها توی باغ شده بود..
دست و پام لرزید و نفهمیدم چیکار کنم.. هر دو دستشو گرفتم و گفتم
_نه کامیار.. گفت گربه.. میترسید گربه ماهی ها رو بخوره
یه لحظه انگار به خودش اومد و با گیجی گفت
_بریم خونه لیلی
با هول و ترس گفتم
_باشه بریم.. تو برو تو ماشین من حساب کنم بیام
_نه.. حساب کردم قبلا.. بیا زود بریم
حالش خوب نبود و انگار میترسید بدتر بشه که میخواست زودتر بریم خونه..
با چه حالی کیفم و کاپشنم و پالتوی کامیارو برداشتم و رفتیم بیرون از کافه..
موقع خارج شدن برگشت و نگاهی به پسربچه کرد و دیدم که لباش و مردمک چشماش لرزید..
دستاشو مشت کرد و سریع رفت سمت ماشین..
گفتم
_بشین اونطرف من میرونم
بدون اعتراض نشست روی صندلی جلو و من نشستم پشت فرمون..
سرشو گرفته بود بین دستاش و چیزایی زمزمه میکرد..
دلم داشت از جاش کنده میشد.. میترسیدم..
میترسیدم حالش بدتر بشه..
_کامیار خوبی؟.. الان میریم خونه.. میخوای یه قرص آرامبخش بخرم بخوری؟
_نه فقط برو
گاز دادم و دعا کردم که به خیر بگذره..
همش سرشو با دستاش میگرفت و شقیقه هاشو مالش میداد و یه چیزایی میگفت که نمیشنیدم..
از هولم شیشه رو یکم دادم پایین و گفتم
_چندتا نفس عمیق بکش کامیار
بجای نفس عمیق سر جاش عقب و جلو شد و با بیقراری گفت
_گفت بابا نزار.. گفت بیا نزار
و یهویی سرشو محکم کوبید به داشبورد!
کم موند ماشینو بکوبم به جدول و دادی کشیدم..
دوباره سرشو کوبید به داشبورد و داد زد
_بچه م گفت بابا نزار گرگا منو بخورن
اینو میگفت و سرشو میکوبید به داشبورد و شیشه ی کنارش..
با گریه داد زدم
_کامیار نکن.. تو رو خدا اینطوری نکن
ولی به من گوش نمیکرد.. پیشونیش خونی شده بود و من داشتم میلرزیدم..
ماشینو کشیدم کنار و زود پیاده شدم درو باز کردم و بغلش کردم گفتم
_آروم باش.. تو رو خدا نزن سرتو
به زور تکیه دادمش به صندلی و دستی به سر و صورتش کشیدم و گفتم
_تو رو جون من تو رو جون مادرت آروم باش.. بشین الان میرسیم خونه.. دورت بگردم من
دیگه سرشو نزد و نفس عمیقی کشید و سرشو تکیه داد به پشتی صندلی و چشماشو بست..
زود سوار شدم و با سرعت روندن به سمت خونه..
تا خونه بازم هذیون گفت و زمزمه کرد..
نزدیکای خونه بودیم که دستشو محکم گذاشت روی سرش..
از ته دل خدا رو صدا کردم و گفتم خدایا کمک کن..
بالاخره رسیدیم و کامیار آشفته و داغونو بردم توی هال..
مثل مستا بود و تعادل نداشت.. دستاش روی سرش بود و هی میگفت
_گفت نزار
نگار جون و منیره به صدای من که همش میگفتم فدات بشم بیا بشین.. کامیار نکن.. الان قرصاتو میارم.. اومدن توی هال و با دیدن وضع کامیار اونام هول شدن..
_چی شده مادر؟.. خدا مرگم بده کامیار.. این چه حالیه؟
_یه بچه توی کافه بهش گفت بابا.. حالش بد شد نگار جون
گریه میکردم و کامیار روی مبل نشسته بود و سرشو طوری فشار میداد که میترسیدم چیزیش بشه..
نگار جون با گریه گفت
_منیر یه چسب زخم بیار بزنیم به پیشونیش
تا منیر خواست بره چسب بیاره، کامیار دادی زد و گفت
_مامان بچه م گفت نزار گرگا منو بخورن.. مامان من نتونستم بگیرمش از دست گرگا
اینو فریاد زد و بلند شد و سرشو کوبید به دیوار..
خون از لای موهاش جاری شد و ریخت روی صورتش..
جیغی زدم و رفتم جلو بغلش کردم..
نگار جون با دست و پای لرزون دستشو گذاشت روی قلبش و تکیه داد به دیوار..
کامیار اروم نمیشد و داشت بدتر میشد..
نعره کشید
_آرین
اسم بچه شو هی میگفت و سرشو به در و دیوار میکوبید..
داد زدم
_منیر بیا بگیریمش من زورم نمیرسه
منیر با گریه اومد و بازوشو گرفت و گفت
_یا امان زمان.. خدایا کمک کن.. کامیار قربونت برم آروم باش
ولی فایده ای نداشت.. حالش خیلی بد بود و این حمله ی عصبی به مراتب بدتر از دفعه ی قبل بود..
دوتایی با منیر محکم گرفته بودیمش و خون از سر و صورتش میریخت.. ولی میترسیدیم ولش کنیم که بازم به خودش آسیب بزنه..
نگار جون چند تا دستمال کاغذی برداشت و به زور چند قدم برداشت و اومد خونو از صورت کامیار پاک کرد..
کامیاری که تقلا میکرد ولش کنین و ناله میکرد..
کل بدنم میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم..
نگار جون با گریه گفت
_لیلی دفعه ی قبل چطوری آروم شد؟.. یه کاری بکن
نتونستم بگم که دفعه ی قبل بوسیدمش.. پیش اونا هم که نمیتونستم اون کارو بکنم.. و هم اینکه اینبار حالش خیلی بدتر از بار قبل بود..
با تته پته گفتم
_من کاری نکردم خودش کم کم آروم شد.. الان میخوام برم قرصاشو بیارم ولی میترسم ولش کنم
M:
۱۹۰)
_من میارم.. شما ولش نکنین
انگار یکم آروم شده بود و دستامو از دور کمرم باز کردم و یکم ازش فاصله گرفتم که منیرو هول داد و گلدون چینی رو از روی میز برداشت و کوبید به دیوار..
داد میزد و میدیدم که چه زجری میکشه.. اگه داد نمیزد حتما سکته میکرد با فشاری که درونش بود..
خواستم دوباره بگیرمش که دستمو پس زد و هر چی که روی میز و روی مبل ها بود برداشت و کوبید به در و دیوار..
اسم بچه شو فریاد میزد و همه چیو داغون میکرد..
نگار جون کنار دیوار روی زمین ولو شده بود و گریه میکرد.. خواستم بلندش کنم رفتم پیشش که یهو کامیار کوسن مبل رو پرت کرد و خورد به ساعت دیواری و ساعت از روی دیوار پرت شد و خورد به صورت من..
احساس کردم استخون گونه م شکست..
منیر دادی زد و دوید طرفم.. گونه م گرم شد و دستمو که زدم دیدم یکم خون اومده.. گفتم
_چیزی نشده منیر، تو مواظب نگار جون باش
کامیار با دیدن خوردن ساعت به صورت من و زخم شدنش، با چشمای نگران نگام کرد و بعد با حالتی که انگار از خودش بیزار بود کف دستشو کوبید به پیشونیش و داد زد ای خدااا… و سرشو کوبید به شیشه ی میز و شیشه خورد شد..
دیگه همه مون جیغ میزدیم و گریه میکردیم که نگار جون با صدای بی رمقی گفت
_زنگ بزن به دکتر محمدی آمبولانس بفرسته بچه م الان خودشو میکشه
رفتن کامیار به تیمارستان کابوس من بود و با گریه گفتم
_بازم بره تیمارستان؟
دستمو گرفت و گفت
_ما زورمون بهش نمیرسه لیلی.. ببین خون چطوری از سرش میره.. زنگ بزن مادر
_منیر تو زنگ بزن من پیشش باشم
دستم به تلفن نمیرفت که زنگ بزنم و با دست خودم بفرستمش تیمارستان..
ولی نگار جون راست میگفت.. ما سه تایی زورمون بهش نمیرسید و حتی نتونسته بودیم زخم سرشو ببندیم..
رفتم پیشش که وسط هال خم شده بود و دستاشو گذاشته بود روی زانوهاش..
از یه طرف بغلش کردم و گریه کردم.. دیدم که همونطور که خم شده بود و سرش پایین بود یه قطره اشک از چشمش افتاد روی فرش..
گریه شو ندیده بودم.. انگار چنگ انداختن توی دلم.. دیدن گریه ی کامیار خارج ار تحمل و توانم بود..
محکمتر بغلش کردم و هق زدم..
دستاش و لباساش خونی بود و خودشم بیقرار بود.. انگار یه آتشفشان درونش بود که گدازه هاش بهش فشار میاورد و نمیتونست یه جا بند باشه و میخواست بریزه بیرون..
کاش میتونست بلند گریه کنه..
دست کشیدم به سر و صورتش و گفتم
_گریه کن کامیارم.. بزاره یکم از فشار درونت کم بشه.. الهی من بمیرم برات
با چشمای قرمزش که پر از غم بود نگام کرد و انگشتشو کشید به خون روی گونه م..
سعی کردم لبخند بزنم که ناراحت نباشه و گفتم
_هیچیم نشد فقط یه خراشه
سرشو بین دستاش گرفت و نشست روی زانوهاش..
دستمو دراز کردم و چندتا دستمال کاغذی برداشتم و خون روی ابروهاش و صورتشو پاک کردم..
گریه م بند نمیومد و طوری به هم ریخته بودم که نمیفهمیدم داره چی میشه.. همونطور که روی زانوهاش نشسته بود خم شد و سرشو چند بار کوبید به زمین و با ناله گفت
_من باید میمردم.. من باید بمیرم.. گرگ بچه مو برد.. مهتابو داغون کرد.. تو رو زخمی کردم.. من باید میمردم.. آرینو برد.. گرگا خوردن پسر کوچولومو.. گفت نزار گرگ منو بخوره.. گفت بابا
اینارو میگفت و سرشو میکوبید به زمین.. از پشت بغلش کرده بودم و زار میزدم.. هیچ کاری از دستم برنمیومد.. فقط نمیزاشتم سرشو محکمتر بکوبه..
یکم بعد در زدن و منیره درو باز کرد..
دو تا مرد اومدن و یکیشون از کیفی که همراهش بود یه آمپول درآورد و توی همون حالتی که خم شده بود روی زمین، تزریق کرد به رگ دستش..
مقاومتی نکرد و توی عالم خودش بود.. چند دقیقه بعد دیگه صدای زمزمه هاشو نشنیدم و سرشو نزد به زمین و اون دو نفر از زیر بازوهاش گرفتن و بلندش کردن..
داشتن از خونه میبردنش و دل من هزار تکه میشد..
هممون گریه میکردیم و نگار جون حتی نا نداشت از زمین بلند بشه..
میکشیدنش و پاهاش روی زمین کشیده میشد.. یکی از مردا گفت
_کامی سعی کن وایسی
میشناختنش.. دلم به درد اومد که مرد محبوب من شهره ی تیمارستان و کادرش بود..
مردی که زندگی بازی ای باهاش کرده بود که محکوم شده بود به دیوونه خونه..
صبر نکردم که رفتنشو ببینم و سریع دنبالشون رفتم.. به منیره گفتم
_من میرم باهاشون.. مواظب نگار جون باش.. قرصشو زود بده
با گریه برگشتم به نگار جون نگاه کردم که گوشه ی دیوار مونده بود و اشک میریخت..
یاد صبح افتادم که کامیار به مادرش گفته بود غصه تموم شد و بالاخره زندگی به روی ما خندید.. دلم گرفت و احساس کردم قلبم به سنگینی یه وزنه ی صد کیلویی شد..
چرا اینطوری شد.. چرا زندگی به روی ما نخندید..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمی شد بزاری اون جملهی کوفتی به من ازدواج میکنی کامیار تلاوت بشه بعد اون بچه رو بفرستی برینه به سحنه ی رمانتیکشون 😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺🥺
😂😂
مهرناز جون کی پارت میذاری گرگهای خونم افتاده از صبحه😆😆😆😆
من خواهرم شرط بندی می کنیم که چه اتفاقی میوفته 😂دفعه قبل سر اذر جفتمون باختیم 😂🤦🏻♀️
سر مسعود من بردم 😎 ایندفعم من می گم کامیار می ره طرف اذر که لیلی دیگه سمتش نیاد
ولی ابجیم می گه نه بازم یچی خلاف انتظاره می گه
نههه دلبر گفت آذر تموم شده🙁🙁
اره اصلا معنی نداره بره سمت آذر
(مار هفت خط )😑
به نظر من نظرت کاملا اشتباس چرا بره سمت آذر ؟مگ دیوونه اس هیچوقت قلب لیلی رو نمیشکنه عزیزم اگ خواست سمت کسی نره میمونه تیمارستان بعدم حالا کامی میچسبه به آذر رو قول تو ولی بعد ک خواست جدا بشه شاید آذر عاشقش شد بعد چی ؟؟؟و بعد و بعد ؟؟؟هه کاملا کاملا اشتباس نظرت
اگ هم درس باشه ک …..
به نظر ناعدلی هستش
حالا بزاریم ببینیم مهرماه مون 😍😍😍😍چجوری میکنتش
مطمئنم جوری مینویسه ک ذوق مرگ بشین 😆
مهرناززز 🤩🤩🤩پارت میزاری 💓💓دلت میاد بهم نه بگی (😂 بخدا من به ننم هم این جمله بگم میگه من قلومم میاد 😂) حالو یه پارتی میزاری به خاطر من 😍😍😍
چه زود تموم شد اون همه بوس و بغل ناز و ادا
یک نکته قابل توجه باید بگم مهرناز دس به ضدحالت حرف نداره من میدونستم کرمته ولی واقعا انتظار اینکه برگرده تیمارستانو عمرا نداشتم
حالا این هییچی اقا دوباره ناز میکنه واسه لیلی روز از نو روزی روز از نو
احساس گیم اور شدن دارم🙁
مهرنازی عاشق قلمت شدم هم بر دل نشسته قشنگ بود هم گرگها واقعا فوق العاده ای😍
قربونت اجی جوونم❤️🙈
مهری عزیزمم منم با رمان صحنه دار موافق نیستم حتی سه تا رمان خودمم صحنه دار نیست ولی رو شخصیت کامیار صحنه دار میاد لطفا یه کم اضاف کن نه اونجوری که فک کنی داری فیلم میبینی نه متوسط باشه
شکلات خوردین
مهری الکی میگن
اصلا صحنه نزار
میخوام رمانتو بخونم بعد دلم میخواد☹
پخخخخ😂😂
اوووو یکی یاسیو بگیره ،دلش نخواد🤣
چیشد دلت خواس😂😂
دل کی؟
من؟👀
ن والا
اصا چی خواس؟
🤣😆
اره دل تو😂😂
نسی زر نزن
دل من چیزی نمیخواد🥴😂
خو تو بزن😂😂😂
نه ابان جون… یاسی دلش می خواد😂😂
آره بابا نیا تو راس میگی دل من چیزی نمیخواد ،این یاسیه که همش دلش چیز میز میخواد!😆
چیز میز؟؟
چیز میز منظورت چیه؟؟🙄
.
.
دلم الان چیپس میخواد و الوچه🥺
وووییی
نکنه خبریه🤭🤦♀️🤣
انگور خوردی دیه😂😂😂😂
نووچ
من انگور ندوست
اصلاااا نمیخورم🥴🥴
پس چی خوردی 😂😂😂مبارکه خاله شدم😂😂
نههه
هنو ک چیزی مشخص نی
الکی فاز نگیر🤣
انشالله معلوم میشه قدم نو رسیده مبارک😂😂😂
میسی میسی🤣🤣🤣
عههه پس هنو مشخص نی
باید یه چیزی واسه پست کنم
آدرس و کد پستی بده 🤣
اوه جون بابا خبرتو عشق است ،مخصوصا واسه یه نفر😂😂
واسه کی؟؟؟😁😁
نکنه تو هم میدونی؟😅🤦♀️🤦♀️
واسه یه نفر که خودت میدونی😆
منو دس کم نگیر بچه!😂
یاسی مامان شدی؟؟؟
اره اره😅😅😅😅
آره یاسی جوون ترین مامان سایت شده!
میتونم ازراز موفقیتتون بدونم؟🤣
اره عزیزمم من همه رو حامله میکنم😂😂😂
تازه اشم راز رو نمیگم که😂😂
عه که اینطور!🤣🤣
اره میخواهی حاملت کنم😂😂😂
ما که حرفی نزدیم😂😂
یاسی منم دلم الوچه خاست☹️☹️🥺
مبارکه نیاا
وااااااااای مبارککککککه خیلی خوشحالم واست پس روزت مبارککک اجی جونم❤️❤️😍😍😍💋💋💋💋💋💋
نسی داره همه رو مامان میکنه
ماشالا قابلیت های بالایی داره🤣
اره کارم اینه😂😂
😂😂😂
یاسی شکلات بخوره با دلش😅
آخ آره شکلات تلخ بخوره!🤣
اصلا یاسی ازدواج کرده؟
نه بابا
جدا تو باور گردی؟😅😅
.
داریم شوخی میکنیم بچه
نی نی کجا بود اخه
از اسمون میاد احیانا🤣🤣🤣
نه با انگور میاد!😆
به خدا خر شدم😐 فکر کردم ازدواج کردی اونجوری باور نمی کردم وگرنه لک لک ها که نمیاره😂
چرااا منو لک لکا اوردن😂😂
منم مرغا اوردن
همنجور که میدونی با ادبم ومنحرف نیستم من عشقم من مثبتمم من دلیل زندگیم من دلیل نفس کیشونتونم😂😂
کیفکفشونتینا چیه😂😂😂
من گفتم من فرشته هم عشقتونم😂😂
یاسی رمان هاتو تو سایت گذاشتی که برم بخونم اگه اره اسماشونو بگو مرسی آبجی جونی😍😍😘😘😘
ساتیرنا جونم
من ادمینم
نویسنده نیستم گلم
.
بروبچ خودمون
مهریو و الی و هانا و کیمی و نسی رمان مینویسن
ک رمان هیچکدومو نخوندم حداقل بخوام راهنمای کنم بگم خوبه یا نه🤣
که آخرش من به زور مجبورت میکنم😂
سلام مهرنازی. خوبی عشقم؟ خسته نباشید عزیزدلم.
هععععیییی چقد دلم گرفت😫😫😫😫😫😫
فک کنم من تا ی حدودی میتونم کامی رو درک کنم. الهی بمیرم براش داغ از دست دادن فرزند واقعا کمر شکنه و جاش با هیچی خنک نمیشه.😪😪😪😪
من روزی ک خبر مرگ آرمانمو شنیدم قشنگ حس کردم ک کمرم تا شد تا الانم اگه دیوونه نشدم و کارم مث کامیار ب تیمارستان نکشیده فقط و فقط اول کمک خدا و علی بوده بعدم عشق ب آریا و وظیفه مادرانه ای ک دربرابرش داشتم.
وای ک چقدر من با این پارت گریه کردم جیگرم خون شد برا کامیار یاد علی افتادم وقتی بهش گفتم آرمان مرده برا اولین بار تو عمرم دیدم ک گریه کرد ولی با اون حالش داشت منو آروم میکرد…. انشالله ک خدا نصیب گرگ بیابون نکنه🙏
بله غم از دست دادن فرزند ، بسیار بسیار دردناک است و انشاالله خدا این درد را به هیچ پدر و مادری در جهان ندهد .
منم آسمانی شدن فرزندتان را به شما تسلیت عرض می کنم و انشالله غم آخرتون باشه و من در غم خود شریک بدانید 🖤
ممنونم ازت نیکای عزیزم 😘😘😘😘
زهرا جان تسلیت میگم واقعا خیلییی سخته ما تو خانوادمون هست هنوزه که هنوزه کنار نیمده
زهراااااااااااایی
الهی بمیرم برا اون دلت مادرشوهر جونم🥺
خدا رحمتش کنه..
خواهش می کنم ، زهرا جون
ای عمو پوریای بلاااااااااااااااا و اکیپش 😠
انقدر از این مهرنازی صحنه نخوایین
من از صحنه متنفرمممممممم🤬😡
به خدا حتی تو فیلمای خارجی یا رماناشون ، یک کوچولو صحنه دارن ، نههههههه زیاد 😭
البته قبول دارم که تاج و تخت همش صحنه بود .
بابا این رومانایی که تازه متولد شدن همش صحنس ولی قدیمیا ، نوچ نوچ 🤨
ببینم من مردم خودم خبر ندارم🤨
که میخوان دلبر منو بزنن
مهرنااز تو بیا پشت من وایسا ببینم 😠😠🤨
بیااا
تعصب من شوخی برداار نیست که
استعفرالله
مهرناز جون عالی بود
برای اولین بااااااااار انتظار همچین چیزی رو داشتم چون تو نمیزاری به همین راحتیا به هم برسن که
خسته نباشی مثل همیشه عالی بود
هعیییی شاید منم باید مثل کامیار کله رو بکوبم به در و دیوار^_^
دلم گرفت برای کامیار😓خو بچه بابات رو اشتباه نگیر عیح:(
مهری خدایی اگه میخوای مارو هی تو خماری صحنه بزاری و فحش بخوری یهو مثل فیلم های اصغر فرهادی نصفه تمومش بکن برو.
اگه میخوای تا اخر بنویسی خودت صحنه بزار دیگه.
کاری نکن به در خواست خواننده ها منو نسی برای رمانت صحنه بزاریم که اونوقت 🔞🔞🔞 آرررررررره.
داداش اونا که صحنه خوب مینویسن سوپر ببینن ،مهرناز از این چیزا نمیبینه.
شهاب خان ،مطمئنی نمیبینه؟!😂
.
مهرناز تو به من یه چیزای دیگه میگفتیااا😝😂
اره سوپر رو مطمئنم
اعهه داداش شهاب سلام
سلام
خوبی داداش چخبرر
ممنون خوبم
تو خوبی؟
خبر خاصی نیست
منم خوبم …
خداروشکر که خوبین..
چیزای خوب خوب🤤
آره دهنتو صاف کردم ،دهن خودمم صاف شد..ولی چه فایده وقتی رمان صحنه دارت تو زرد از آب در اومد😒😂
آره بابا خوندم
انقد صحنهاش محوه که هیچی یادم نمیاد😶
ای باباااااا
بچه خو خودتون تو ذهنتون تصور کنین چی میشه دیگه
خواهر گرامی اصلا نمیدونه صحنه چیه ک بخواد بنویسه😁
آرررررررررره اصا هیچیه هیچی نمیدونه🤣
بچم مریم مقدسه!😆
استغفر الله
نگو
نگو
مریم مقدس جلو ایشون کم میاره😅
دقیقاا😐😂😂😂کامنتم رو بخون که گفتم تایید نکنین😂😂
عههه
منو با استاد در نندازاا😧😶🤣
از روباه پرسیدن شاهدت کیه گفت دمم🤪🤪
اوووو با انگورررر
هَووو استغفرالله
خدایا توبه
اینا رو ببخش 😂😝
یاسی تز انگورم رد نمیشه نهلتی😂😂
خاک تو سرتون که به انگورم رحم نکردین
یدونه میوه درس حسابی داشتیم که اونم به فنا دادید😑😂
❤️😉
چطور مطوری صاحاب قندی؟؟🤓
خوبم
تو خوبی؟
خوش میگذره؟
منحرفترین مرد دنیا صاحابشه😎
نوچ نوچ نوچ
پای اقامونو وسط نکش بیشوور
ایشون از این بچه سوسول ها نیست ک😅
از مثبت هم مثبت تره
همش در حال عبادت خداست و ذکر میگه🤓
بعله بعلهه😇
.
راستی
از کجا مطمعنی بیشوووور هااان😡
ااااااا
واقعا همشون بعله😶
.
لعنتتتت
چرا این یکی مث بقیه نیست و مارو تو خماری گذاشته🤣🤦♀️💔😭
کوووفت
خو منم اوونو تو خماری گداشتم
ن اون وا میده نه من😭🤦♀️
مهرناز تورو ببینه و دویقه باهات چت کنه مث اینه ک صد تا فیلم****دیده شهاب جونی🤪🤪
ما رو با خودتون مقایسه نکن
قابل قیاس نیستین🤣🤣
یاسی تو اصلا گنداتو ماست مالی نکن
بدتر تر میزنی به خودت
یاسی گل گفتی🤣🤣🤣😂😂
اووووف
جوووون واسه قند و عسل و شیرینیتون😅
از کجا میدونه من فکر بد کردم😏😏
.
منظورم صحبت در مورد نماز و روزه هاتون بود ک تو چنقددده باهاش حال میکنی😁
.
حالا بگو ببینم فکرت تا کجا رقت خانوم منحرف😁
🤣🤣🤣😂😂
مهرناز جون اصن میخوای کامیار بمیره هم ت راحت شی هم ما؟🤦🏼♀️😂
نویسنده یه سوال چطوری رمانهاتو تو سایت میزاری؟ میشه بگی گلم
امروز پارت داریم؟
خب تند تند پارت بزار ما رو تو خماری نزار😡😡😡😡
جواب این همه سری که می خوان بزنن به دیوار چی میشه؟😂نکن با ما اینجوری
کامیار روانی نیییییییست اون فقط یه بیماره
سوگل رو کامیار حساسه ها حواسمونو جمع کنیم یه وقت به اق کامیار توهین نکنیم وگرنه با خاطرخواهاش طرفیم
مهری تورو خدا خیلی عالی داشت میشد چرا اخه باز اینجوری شد ؟؟؟؟؟؟
آخر به هم میرسن یا ن ؟
فقط جواب اینو میخوام بدونم
من اصلا قهرم 😢😭
آیا دلتان کتکت میخواهد؟؟شماره 1 را ارسال کنید.
آیا دلتان فحش میخواهد؟؟شماره 2 را ارسال کنید.
آیا دلتان هر دو را میخواد با مخلفات اضافه؟؟عدد 22 را ارسال کنید.
محل ارسال:پی وی من در روبیکا.
مهری خدایی این چه کاریه میکنی.بابا دوتا بوس و بغل از پشت بزار هم ما کیف کنیم هم خودت حال کنی با قلمت.
الان زهرا میاد میخونه میبینه هیچی بوس نیست قهر میکنه میره.
عزیزم یخوره 🔞🔞🔞 آرررره.
صبر داشته باش بالاخره که اینا ازدواج میکنن و میرسن به شب زفاف اون شبو دیگه نمیتونه بپیچونه و ما هم بالاخره یک مشت چیز +18 میبینیم
لایک لایک.
اصلا حرفت ناجور به دلم نشست.
باید سر شب زفاف مچشو بگیریم و غافلگیریش کنیم.
داریم برات مهری خانم.
حالا بتازون تا وقت شب عروسیشون.
اگه برای شب زفاف پارت بزاره شاید تا روز عروسی تموم کنه و نرسه به شب زفاف☹️
نه دبگه بالاخره باید یه جایی بهم برسن دیگه😂😂استغفرالله دیگه بیشتر نمیشه بگم😂😂
😅😅خداکنه ….مهرناز یه ذره صحنه دار کن ..الان نه ولی حداقل شب زفاف صحنه ای داشته باشم
اینو خوب اومدی مهرناز بالاخره باید شب عروسیشون چیزی باشه دیه😂😂😂
از اونجایی ک همه میگن شما باید بنویسی یا ما دست به کار بشیم برای نوشتنش.
پوریا فک کنم باید دست به کار شی مهرناز نمی نویسه😊
🥺🥺🥺🥺
اولا که رمان قبلی هم no صحنه بود ولی بازم شب عروسیشونو خوندیم دوما لیلی قبلا توی عروسی مینو به این فکر کرده بوده که چقدر ارزوشه برا کامیار لباس عروس باشه و سوما که آخر همه رمانا عروسیه دیگه اصلا خدارو خوش میاد اینجوری بدون ازدواج تمومش کنی؟بخدا اگه همینجوری تموم بشه من یکی سر پل صراط ولت نمیکنم
اقا تیرداد خیلی از رمانا شب عروسی و دارند ، میرن خونه ولی ماجراهای شبشو دیگ نمیگن توی پارت بعدی دیگ صبح شده و خبری از صحنه های دیشب نیس☹️
وقتی مثل من رعیس شرکت باشی و بیست و چهار ساعت با قرارداد های مسخره سرو کله بزنی یاد می گیری که نوشته ها شدیدا مهمن و یکجوری با دقت همه چیو میخونی که سرت کلاه نره حالا اینکه یک رمان بیشتر نیس
در کنار همه اینا من آخر نفهمیدم تو چه پدر کشتگی با صحنه ها داری تا جایی که من میدونم بیشتر رمانها صحنه داره یک رمانی مثل عروس استاد یا رعیس مغرور من کلا صحنه بوده بعد آروم آروم دست و پا در اورده رمان شده
پس بچه ها دلمون رو به شب زفاف و ….. خوش نکنیم که مهرنازی نمیزارع
پخخخخخخ😆
مخلفات خالی ندارین؟
ن ن اینکه ،هر دو با مخلفاته!
من فقط مخلفات میخوام!🤣
رمان قبلی نویسنده اسمش چیه؟؟
من نخوندم مشتاقم بخونم قلمشون عالیه
بر دل نشسته است .
این رمانم ، مثل گرگها فوق العادس 😍
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
خواهش می کنم . من واقعیتو گفتم .
اتفاقا برگرده به اولش هم قشنگه
من لج ولجبازی های کامیار ولیلی رو دوست دارم،😍
منم رمان های لجبازی و کل کلی دوست دارم