۱۹۴)
انگشتری رو که کامیار برام خریده بود و توی تیمارستان بهم داده بودن رو گذاشته بودم توی اتاقش روی پاتختیش..
میخواستم هر وقت که دوباره حالش بهتر شد و موقعیتش پیش اومد خودش بهم بده.. و به روم نیاوردم که دست من بوده و دیدمش..
ولی دلم پر میکشید برای هر چه زودتر داشتن اون انگشتر، و کامل شدن درخواست ازدواج ناقص مونده ی کامیار..
آذر همش میومد دیدن کامیار و کم مونده بود لحاف و تشکش رو هم بیاره و شبها رو هم بمونه..
درد خودم کم بود آذر هم با رفت و آمدش و عشوه و طنازی هاش مخمو لگد میکرد..
هر چند کامیار اصلا توجهی بهش نمیکرد و انقدر بی حوصله و کم حرف شده بود که فقط تو عالم خودش بود..
مثل قبل که خودشو توی طبقه ی بالا زندانی میکرد نبود، میومد پایین و پیش ما مینشست ولی زیاد حرف نمیزد و همش تو فکر بود..
یه بار که توی هال نشسته بودیم و بازم به فکر فرو رفته بود بهش گفتم
_به چی فکر میکنی اینقدر؟
سرشو بلند کرد و نگام کرد و گفت
_به زندگیم.. به اینکه چیکار باید بکنم
قلبم از حرفش تیر کشید.. خواستم بگم مگه نمیدونی چیکار کنی؟.. مگه نمیخواستی بهم پیشنهاد ازدواج بدی؟.. ولی نتونستم بگم..
با دلخوری گفتم
_چی عوض شده که اینطور بلاتکلیف موندی؟
گرفته و غمگین نگام کرد و گفت
_همه چی
دلم اومد تو دهنم و دسته ی مبل رو فشار دادم..
_یعنی چی کامیار؟.. بازم برگشتیم سر خونه ی اول؟
بی حوصله از جاش بلند شد و گفت
_سرم داره میترکه لیلی.. یه مسکن بیار برام
و رفت بالا..
فرار کرد از جواب دادن.. ناراحت بودم و میترسیدم این حمله ی عصبی، گند بزنه به همه ی اتفاقات خوب اخیر و همه چی بینمون خراب بشه..
که ظاهرا همینطور هم داشت میشد..
یه مسکن برداشتم و دنبالش رفتم بالا..
تو آشپزخونه بود و نشسته بود روی صندلی پشت میز و دستاشو گذاشته بود روی شقیقه هاش..
قرصو دادم بهش و گفتم
_اینهمه دارو و مسکن که میخوری خدا میدونه چه بلایی سر کبد و معده ت میاره.. هرچند اونطوری که تو سرتو کوبیدی به اینور و اونور بایدم سردرد داشته باشی.. اگه من بودم ضربه مغزی میشدم
قرصو با آبی که دادم بهش خورد و گفت
_اگه بدونی تو سرم چه فکرها و تصاویری میگذره بهم حق میدی که نتونم سنگینیشو تحمل کنم و بکوبمش به جایی تا بلکه اون چیزای عذاب آور از سرم برن
نشستم پیشش روی صندلی و دستشو گرفتم..
_میدونم.. میدونم چقدر عذاب میکشی.. هر کی توی اون حال ببیندت میفهمه
دستشو از دستم درآورد و با ناراحتی پاشد رفت توی اتاقش..
تابلو بود که نخواست دستامون تو دست هم باشه..
از رفتارش نگران بودم و ترس برم میداشت..
کامیار دوباره داشت ازم دور میشد و من در کمال ناباوری نظاره میکردم..
کامیار
درست زمانی که تصمیمم رو گرفته بودم و با قدمهای محکم به سوی لیلی گام برمیداشتم، باز هم بیماری و مشکل روانیم بهم تیپا زد و کله پام کرد..
درست موقعی که میخواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم، دست تقدیر اتفاقی رو رقم زد تا منو به خودم بیاره و یادم بندازه که من یه آدم عادی و سالم نیستم و حق ندارم آینده ی لیلی رو به گوه بکشم..
روزها و شبها بعد از اون حمله ی وحشتناکی که بهم دست داد، فکر کردم و فکر کردم..
تنها نتیجه ای که گرفتم این بود که لیلی رو برای همیشه از بند خودم رها کنم..
لیلی سر قضیه ی تریاک بخاطر من فداکاری کرده بود و منم باید بخاطر آینده ی اون و خوشبخت شدنش فداکاری میکردم..
باید ازخودگذشتگی میکردم.. باید میگذشتم از دلم.. از عشقم.. باید میگذشتم از لیلی.. میگذشتم از دختری که همه ی زندگیم بود و نبودش مساوی بود با دلمردگی و پایان من..
دو هفته از اون اتفاق گذشته بود و من به وضوح از لیلی دوری میکردم.. میدیدم که ناراحت و افسرده ست و نمیدونه در مقابل رفتار من چه عکس العملی نشون بده..
ولی کم کم میفهمید و اونم به ناچار دور میشد ازم..
یه بار که مینو اومد به دیدنش و منیر صداش کرد، با چشمهای قرمز از اتاقش خارج شد و مامان با دیدنش به من چپ چپ نگاه کرد.. دلبر من گریه کرده بود..
وقتی اونا رفتن تو اتاق لیلی، مامان بهم گفت که داری چیکار میکنی تو؟
_کاری نمیکنم
_میبینم، کاری نمیکنی که حال این دختر اینه.. حقشه که باهاش اینطوری کنی؟.. جواب محبتاش و عشقی که به تو داره اینه؟
_اتفاقا منم میخوام خوبی کنم بهش
_این خوبیه که از وقتی از بیمارستان برگشتی شدی برج زهرمار و باهاش سرد و دوری؟
_باور کن دوری از من به نفعشه مامان
_خیلی خوب بودین باهم و به من گفتی اتفاقای قشنگی داره میفته بینتون، الان میگی دوری از تو به نفعشه؟.. عاشقته و سردی تو به نفعشه؟.. معلومه چی میگی؟
_من اشتباه کردم که بهش نزدیک شدم مامان.. اشتباه کردم که براش انگشتر خریدم و میخواستم ازش بخوام که مال من باشه.. من اشتباه کردم که فکر کردم خوب میشم.. دیدی که حالمو
_بخاطر یه حمله ی عصبی میخوای همه چیو بهم بزنی و خودت و لیلی رو بسوزونی؟
۱۹۵)
_من میسوزم.. ولی اون نمیسوزه.. نمیزارم لیلی توی آتیش جنون من بسوزه.. یه مدت غصه میخوره ولی بعد عادت میکنه.. انسان به هر چیزی عادت میکنه
_اون بدون تو میسوزه.. من نمیزارم این کارو با خودت و لیلی بکنی
_مادر من، مگه ندیدی با یه حرف یه بچه، به چه روزی افتادم؟.. بنظرت من میتونم تحمل کنم که دوباره بچه دار بشم و یه بچه بهم بگه بابا؟..
اگه یه حرفی بزنه که دچار حمله ی عصبی بشم، اگه آسیبی به بچه و یا لیلی بزنم چی میشه؟.. هنوزم جای زخم گونه ی لیلی خوب نشده..
اینا برای من درده.. عذابه..
من با اتفاقی که برای آرین افتاد دیگه تحمل هیچ بچه ای رو ندارم مامان.. البته اینو نمیدونستم و اونروز فهمیدم.. لیلی اگه نتونه بچه داشته باشه میسوزه.. لیلی اگه بازم بزنه به سرم و عصبی بشم و آسیبی بهش برسونم میسوزه.. اگه یه روز بیماریم انقدر عود کنه که برای همیشه توی دیوونه خونه موندگار بشم لیلی میسوزه
آهی کشیدم و به مبل تکیه دادم و ادامه دادم به مجاب کردن مادرم..
_عشق و احساسات، منطقمو از بین برده بود و اینارو یادم رفته بود که میخواستم دستشو بگیرم و زنم باشه.. ولی اون حمله، تلنگری شد که به خودم بیام و لیلی رو به باتلاق خودم نکشم..
در ضمن من به پدرش قول دادم که مواظبش باشم.. آقای ستوده خدابیامرز، روی تخت بیمارستان دخترشو سپرد به من.. مواظب بودن یعنی چی مامان؟..
یعنی اینکه نزارم صدمه ببینه.. یعنی اینکه نزارم انتخاب اشتباه بکنه.. یعنی اینکه نزارم بدبخت بشه.. وقتی که بزرگترین صدمه رو من خودم با ازدواجمون بهش میزنم پس باید از خودم برحذرش کنم.. باید از شر خودم مصونش کنم
مادر بیچاره م با دقت و با بغض به حرفام گوش میکرد و گویا قانعش کردم که دیگه نتونست حرفی بزنه و فقط اشکهاش چین و چروکهای زیر چشماشو پر کرد..
بلند شدم و بغلش کردم..
دلم سوخت برای بی چارگی و دل شکستگی خودم و مادرم.. و لیلی.. و لیلی.. آه لیلی..
چی میکشید وقتی بهش میگفتم که بره دنبال زندگیش..
میترسیدم از اون روز.. ولی باید بزودی بهش میگفتم تا تکلیفشو بدونه و برای آینده ی خودش فکری بکنه..
شاید علیرضا…..
با فکر اینکه با علیرضا و یا مرد دیگه ای ازدواج کنه دلم و سرم از فشار به مرز انفجار رسید..
منی که تحمل حتی یک نگاه مردی رو به لیلی نداشتم و دیوونه میشدم از غیرت و حسادت، چطور میخواستم ازدواجش رو با کس دیگه ای تحمل کنم..
ولی باید احساسات خودمو مهار میکردم تا لیلی با کسی دیگه ای خوشبخت بشه..
باید ازش دست میکشیدم تا زندگی خوب و قشنگی با بچه هاش و همسری که سالم و عادی بود داشته باشه..
اگه لیلی توی این برهه از زندگیش، بخاطر احساسات عمیقش نسبت به من، نمیتونست درست تصمیم بگیره و میخواست خودشو بندازه تو آتیش، وظیفه ی من بود که کاری کنم که جلوشو بگیرم..
حتی علیرغم علم به اینکه بدون لیلی، و با ازدواجش با مرد دیگه ای، خودم خاکستر میشم..
مینو با گرفتگی از اتاق لیلی خارج شد و بهش غر زد..
_یعنی چی که نمیای آخه؟.. قبلنا چقدر زیاد با هم میرفتیم بیرون.. یا میومدیم خونه ی همدیگه.. ولی الان انگار یه آدم دیگه ای.. تارک دنیا شدی
_حوصله ی خوشگذرونی ندارم مینو.. دلم نمیخواد برم جایی.. یکم درکم کن اگه حوصله داشتم بهت زنگ میزنم میام پیشت.. به خاله سلام برسون
هر جمعه لیلی رو میبردم سرخاک پدرش.. بعد از صبحانه دیدم که لباس پوشیده و میخواد خودش بره..
دلخور بود ازم.. نه درست و حسابی باهاش حرف میزدم و نه نگاهش میکردم.. حق داشت دلخور باشه.. ولی راه دیگه ای بلد نبودم برای سرد کردن رابطه مون..
از روی مبل بلند شدم و گفتم
_صبر کن لباس بپوشم بیام
بدون اینکه نگام کنه گفت
_شما نمیخواد بیای.. خودم میرم
_صبر میکنی تا بیام.. مفهومه؟
هیچی نگفت و همونجا وایساد.. خوب حس میکردم که خسته ست.. از این بازی سرد و گرم و دور و نزدیک من خسته بود..
منم خسته بودم و خواسته ی قلبیم نبود..
دلم میخواست که دستشو بگیرم و بغل کنم و نزارم که ازم جدا بشه.. ولی عقلم میگفت دوست داشتن اینه که صلاح اونو بخوای نه خواست قلبی خودتو..
رفتم بالا و لباس پوشیدم.. با ماشین از گاراژ خارج میشدیم که آذر ماشینشو جلوی خونه پارک کرد و پیاده شد..
اومد پیشمون و شیشه رو دادم پایین..
_سلام، من اومدم کجا میرین؟
_قبرستون
_وا.. کامی.. خوب نمیخوای بگی نگو
_مشنگ نزن آذر.. واقعا داریم میریم بهشت زهرا
_عه.. منم بیام باهاتون
خم شد و نگاهی به لیلی کرد.. لیلی بیحوصله نشسته بود و هیچی نمیگفت..
_تو کجا بیای؟.. مگه میریم عروسی؟.. لازم نکرده
_چقدر بداخلاقی.. خب نمیام
_خدافظ
انقدر فکر و غصه داشتم که دیگه حوصله ی تریپ آذر رو نداشتم..
میخواستم موقع برگشت از قبرستون با لیلی حرف بزنم و بهش بگم که قصد ازدواج ندارم و بره دنبال زندگی خودش..
چطور میخواستم بگم، چطور شروع کنم.. فشاری روم بود که کلافه م کرده بود..
ولی مرگ یه بار شیون هم یه بار.. باید میگفتم..
۱۹۶)
رفتیم سر خاک باباش و من یه طرف وایسادم و لیلی نشست کنار قبر..
دلش خیلی پر بود که تا نشست پیش باباش زد زیر گریه..
گریه هاش به دلم زخم میزد ولی کاری هم نمیتونستم بکنم چون مسببش خودم بودم..
نباید نرمش و محبت نشون میدادم تا خودش ازم دلسرد بشه..
به زور جلوی خودمو گرفته بودم تا نرم پیشش و بغلش نکنم و دستاشو نگیرم..
دستامو توی سینه م قفل کردم و عینک آفتابیمو زدم به چشمم تا از نگاهم حال منقلبم رو نفهمه.. و مثل یه کوه یخی بیتفاوت وایسادم سر جام..
گریه کرد و آروم با پدرش حرف زد.. نمیشنیدم چیا میگه ولی میدونستم درد و دل میکنه..
بالاخره بلند شد و آروم گفت
_بریم
جلوم راه افتاد و منم دنبالش قدم برداشتم..
توی ماشین که نشستیم برگشتم سمتش و گفتم
_لیلی میخوام باهات حرف بزنم
با نگرانی خاصی نگام کرد و دنبال تصویر چشمام گشت..
هنوز عینکمو درنیاورده بودم و نمیخواستم چشمامو ببینه و بفهمه که همه ی حرفایی که میزنم دروغه..
با صدای خفه ای گفت
_راجع به چی؟
_راجع به خودمون
_خب.. بزن
تک سرفه ای کردم و به صندلی تکیه دادم..
_لیلی من خیلی فکر کردم.. من مرد مسئولیت پذیری و ساختن یه زندگی مشترک نیستم.. من دیگه اعصاب دنگ و فنگ ازدواج و عشق و رمانتیزمو ندارم.. ازت میخوام که بری دنبال زندگیت و منو فراموش کنی
اوه.. بالاخره گفتم.. و از تلخی حرفای خودم دلم به ناله اومد..
دیدم که لباش لرزید.. دیدم که از شدت ناراحتی دست و پاشو گم کرد و حرفی برای گفتن پیدا نکرد..
فقط نگام میکرد و من زیر سنگینی نگاه متعجب و دلخورش داشتم له میشدم..
سعی کردم لحنم سرد باشه و گفتم
_چرا هیچی نمیگی؟.. وظیفه ی من بود که حس واقعیمو بهت بگم تا دیگه معطل من نشی و وقتتو با من به هدر ندی
دستشو دراز کرد و عینکمو آروم از چشمم برداشت..
نمیخواستم چشمامو ببینه.. میدونستم که چشمام خلاف زبونم حرف میزنه و فریاد میزنه که باور نکن حرفامو، من بدون تو میمیرم..
عصبی سرمو برگردوندم و نگاهمو ازش گرفتم..
_نمیخواد چشاتو ازم بدزدی.. من با چشم دلم میبینمت.. میدونم که بخاطر اون حمله ی عصبی کلا ناامید شدی و نمیخوای زندگیه منو خراب کنی به زعم خودت
یاد اون شعر شهریار افتادم که میگفت
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش
عشق من و لیلی، عشق بچه گانه ی دروغین و هوس آلودی نبود که به راحتی تموم بشه، و مسلما لیلی به این مسئله واقف بود که من بنا به دلیلی بهش میگم که ازم دل بکنه و بره پی زندگیش..
میدونست، و میدونستم که نمیره.. انقدر دوستم داشت که حتی بقول خودش میتونست با چشم بسته هم نگاهمو بخونه و دلمو ببینه..
سرد و بیحوصله گفتم
_نه، باور کن اینبار دیگه بخاطر تو نیست.. بخاطر خودمه که میخوام این رابطه رو تموم کنم.. داغونم، خسته م.. تو زندگیم جایی برای عشق ندارم
بیرونو نگاه کرد و گفت
_باشه.. بریم خونه
باشه ای که گفت به معنی بسه دیگه خودتو خسته نکن من میدونم چی به چیه، بود..
لبامو به هم فشردم و دستمو کلافه کشیدم به صورتم..
سخت بود دل کندن لیلی از من.. ولی باید کاری میکردم که خودش قانع میشد و میرفت..
استارت زدم و رفتیم سمت خونه.. تا خونه هیچکدوم حرفی نزدیم و وقتی رسیدیم دیدم آذر هنوز خونه ی ماست..
لیلی ببخشیدی گفت و رفت توی اتاقش و منم کلافه و دمغ رفتم بالا..
یکم بعد آذر اومد توی اتاقم و گفت
_چته.. پکری
_حوصله ندارم آذر برو پیش مامان اینا
_میرم باشه.. ولی اول تو بگو چته.. درسته که من برای تو مهم نیستم، ولی تو برای من مهمی
_آذر میشه ….شعر نگی؟ برو پی کارت سرم درد میکنه
_بگو شاید بتونم کمکت کنم.. اگه نتونستم میرم و دیگه نمیام
با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم
_کاری از دست تو برنمیاد.. ولی میگم که بکشی ازم بیرون.. مسئله لیلیه.. میخوام ازم دلسرد بشه و بره دنبال زندگیش.. ولی میدونه که دوسش دارم و حرفامو باور نمیکنه
_بهش بگو دیگه دوسش نداری
_یه چیزی تو اون مایه ها گفتم.. ولی گفت میدونه که بخاطر حمله ی عصبی اخیرم دارم از خودم میرونمش.. نمیدونم دیگه چیکار کنم
_میخوای فیلم بازی کنیم که باهمیم و ولت کنه؟
_نه نمیخوام دلش بشکنه
_اگه دلش نشکنه که بیخیالت نمیشه.. اگه واقعا میخوای فراموشت کنه و بره باید دلشو بشکنی که ازت متنفر بشه
حرفای آذر دلمو به درد میاورد.. من نمیخواستم لیلی ازم متنفر بشه.. من تحمل اینو نداشتم..
تو فکر بودم که ادامه داد
_ببین کامیار.. یه زن هر چقدر هم که عاشق باشه، وقتی پای زن دیگه ای بیاد وسط، حس حسادتش به عشقش غلبه میکنه.. یه زن فقط با وجود یه زن دیگه که جایگزینش بشه از مردش دل میبُره و میره.. طوری وانمود کن که منو میخوای و دلشو بشکن.. وگرنه ازت جدا نمیشه
_این خیلی نامردیه
_آره.. هست.. ولی تنها راهه.. البته اگه واقعا رفتنشو میخوای
_میخوام.. میخوام از پیش من بره تا خوشبخت بشه.. نمیخوام اسیر منِ روانی بشه
۱۹۷)
_پس کاری که من گفتمو بکن.. من کمکت میکنم.. طوری فیلم باری میکنم که خودتم باور کنی.. اوکیه؟
نفسی کشیدم و سرمو با دستام فشار دادم.. چرا دردهای این سر تموم نمیشد.. چقدر باید تاوان بدبختی های منو پس میداد و من فشارش میدادم..
اوففف.. نمیدونستم چیکار کنم..
_فعلا نه.. اگه لازم شد بهت میگم
آذر رفت پایین و من با افکار مشوش و آزار دهنده م تنها موندم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهری جونم کی پارت بعدی و میزاری؟
الهی فدات شم خسته نباشید 💟❤️😍
نمیدونم خدا با چه مقیاسی ارامش رو تقسیم کرده ولی من یکی وقتی که نماز میخونم و با اون صحبت میکنم بیشتر از هر کاری بهم ارامش میده (برای شما هم دعا میکنم ارامشی وصف نشدنی به تو زندگیتون بیاد طوری که از خدا به جز اون چیزی نخواین)
چه خب ه. چقدر طولانی شد.
همش نقشه و خیانت و… اه حالم بهم خورد.
اگه قراره اینقوگدر رمانو کش بدی که دیگه فایده نداره.
اینقدر این آذر ذلیل شده رو میدون نده.
اینجا اصلا نظر منفی ند که بهت حمل میشه فقط باید نظر خوبت بدی😂😂
/Bt اشتب برداشت کردی!
سوسن جان خیانتی در کار نیست …من با کامیار خیلی موافقم درسته لیلی عاشقش هست و خودشم عاشق لیلیه ولی به خاطر عشقی که داره نمی خواد همیشه با استرس زندگی کنه. کامیار راست میگه اگه بچش بابا صداش بزنه دوباره عصبی میشه خوب این خیلی بده☹️
ولی سوسن جون این کش دادن نیست، رمان داره خیلی خوب پیش میره اگه سریع میرفتن سر زندگیشون که جذابیت نداشت رمان 😉
منم از همین متعجبم😂 گرگها اصلا خیانتی نداشت😑
بدبخت کامیار داره حرص لیلیو می خوره اگر با اذر باشه هم اسمش خیانت نمیشه😐😑
اره واقعا چه زجری میکشه. 🥺😖😡
☹️🥺🥺🥺🥺😓😢خیلی دلم میسوزه واسشون
و چهارم/Bt عزیزم😅فضای مجازیتو اشتباه نوشتی شرمنده بخدا😂😂
مرسی نیکا اما من فکر کنم یه بارم گفتم ببخشید اگه اشتباه مینویسم کیبوردم کلمات اشتباه مینویس یا خودم زیاد دقت نمیکنم ولی بازم مرسی✨ 😂😂😂
نه عزیزم این چه حرفیه این بیماریهه مزمن منه😅😅
😅💜💛
نیکا جان این بیماری فکر کنم برای همه هست منم مبتلا هستم بهش😅
خوب
اول اینکه دلبر نیکا خسته نباشیی عزیزدلم🥰
دوم نوشتن کار سختیه ذوق میخواد علاقه میخواد باید بلد باشی کلماتو که یه جوری بچینیشون که اون حسو به خواننده منتقل کنی این خودش واقعا گاهی سخته و یدوونه ی مهرنازم
سوم احساسات ادما باهم فرق میکنه نوع ابرازشون جایی که ابراز میکنن و به چیزی که ابراز میکنن دوست عزیز و گرام ادما تو رول هستن گاهی ولی من هنوز ندیدم زیر هیجکدوم از پارت های رمان ها این قدررر کامنت باشه برای چی این همه باید کامنت بزارن من به عنوان یه خواننده وقتی ابراز احساسات میکنم که میبینم نویسنده ارزش قائله ادمم نا خوداگاه میخواد بهش انرژی بده لطف کنین اگر شما میلی به این کار ندارین اوکیه ندین و به بقیه اتهام نمایش و ادا نزینین😊
اوی اوی.
چی چیو نیکای من؟؟
چشم منو دور دیدی باز مهری.
نیکا مخصوصه یه نفره😎😎😎که اون یه نفرم شما نیستی.
سحر دوست عزیز به نظر من هر انسانی یه جوری یکی احساسی یکی نه یکی زود تحت تاثیر قرار میگیر یکی نه
اما رمان مهرناز بنظر من بهتر خیلی از رماناست که الان ها آنلاین آمد
مثلا من خودم طرف دار مرجان فریدیم یا فرشته شهدوست و پگاه رستمی
و بنظرم هیچ رمانی قشنگ تر از رمان های مرجان نیست چرا چون جمله های مینویس دیالوگ های که واقعا تو ذهن آدم میمونه یه جور زندگی واقعی یادم اولین رمانش که تو ۱۴ سالگی نوشت این جمله تو رمانش آمد بود که فزای مجازی ترکوند (بیخیال نگران من نباش من حالم خوبه قلبم درد میکنه اما خوبم مغزم آرور میده اما خوبم دلم واسه تنگ شد اما خوبم اونقدر خوبم که هر لحظه ممکنه تو دردایی که ریختم تو خودم خفه شم)و وقتی به دنبال کنندگان رمانش میگفت این جمله یا شعر خودم مینویسم جعجب میکردیم یه دختر نوجوان این قدر زندگی درک کنه
اما خوب این دلیل نمیشه که من چون رمان های اون دوست دارم یعنی مهرناز سطه متوسط مینویس نه بنظر من تو این رمان های آنلاین غر قاطی خیلی خوب مینویسه
بله اینم طرز فکریه
تو چه با شخصیتی دمت گرم
😅ممنونم لطف داری🌷 اما چطور اینو فهمیدی؟
خوب میتونستی به طرز فکر من گارد بگیری اما چه قبولش داشت باشی چه نداشت باشی به طرز فکر من احترام گذاشتی
اگه من یه چیز اشتباهی گفت بودم میتونستی از اشتباهم درمبیاری
اما من طرز فکرم گفتم و توهم قشنگ جوابم دادی 🌷
🌷🧡تو هم ادم منطقی هستی که تونستی خیلی دقیق منظورتو برسونی
اه چه قدر این اذر فرصت طلبه
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست ….اما ..!
نفسم میگیرد. در هوایی که نفس های تو نیست
سهراب سپهری
مهرنازی حس میکنم این بیت حس لیلی رو تو پارت بعدی میگه 😔 یا وقتی که کامیار از اون بخواد که بره
مهری جونم بابا جان من چرا با دل ما همچین میکنی گناه داریم بخدا هعی این آذر و چرا دوباره اوردیش خسته نباشی پنجه طلا مثل همیشه عالی بود
من هر پارت رو که می خونم کلی سوال برام پیش میاد نه راجب رمان بلکه راجب کامنت ها.
شماها واقعا نسب به این رمان اینطور احساساتی میشید یا اَداس؟
قصد توهین یا مسخره کردن ندارم ها واقعا برام سواله.
چطور میشه که به یه رمان عاشقانه با سطح متوسط اینطور واکنش نشون بدید؟ حتی من گاهی دیدم که گفتین عصبانی شدین گریه کردین یا ابراز احساسات های عجیب دیگه🤔
وقتی که رمان های فاخر تاریخ رو می خونید چطور رفتار می کنید؟😶😕
دوست عزیز من خودم ب شخصه احساسات واقعیم رو بیان کردم چون توی زندگیم عشق رو تجربه کردم و میدونم چقد دردش سخته و همچنین ی درد مشابه درد کامیار رو و حس میکنم کامیار چ عذابی داره میکشه. هر کسی درک و احساسات متفاوتی نسبت ب نوشته ها داره پس نباید توقع داشته باشیم همه ی مدل فکر کنن و احساسات مشابه داشته باشن….. من حقیقتا تاحالا رمان های فاخر تاریخی رو نخوندم و علاقه ای هم ب خوندن شون ندارم چون حس میکنم رمان های الان ب درکم بیشتر نزدیکه چون مربوط ب زمانیه ک دارم زندگی میکنم . ضمن این ک رمان گرگ ها ب هیچ وجه سطح متوسط نیست شاید از نظر شما باشه ولی از نظر من ی رمان عالی و سطح بالاست چون از همه ی رمان هایی ک خوندم زیبا تر بوده و نویسنده انقدر توانمنده ک تونسته بدون خلق کردن صحنه های زشت و زننده تصویر ی عشق رو ب نمایش بکشه و این یعنی عشق طرفین پاکه ک توی این دوره و رمان ها کمتر چنین چیزی رو میبینیم…از همه مهم تر این ک مهرناز جان چنان دقیق و با آگاهی داره رمان رو ادامه میده ک تا الان ک تقریبا نزدیک پارت های انتهایی هستیم ی سوتی یا توپوق نداده و انقدر میدونه ک دررابطه با چیز های علمی خیلی دقیق و درست مینویسه و دایره لغاتش عالیه پارت گذاریش و نظمش فوق العاده ست استفاده از شعر های شعرا قدیمی ش بسیار زیباست و کلا رمانش از نظر من بی همتاست. هر رمانی رو باید با رمان های دوره خودش مقایسه کرد چون نویسنده اش مال این دوره ست نه با رمان ها و نویسنده های ی قرن پیش…
درود بر شرفت زهرای عزیزم هزاران لایک برای تو مهربونم
خودت چطوری مامان خوشگله ؟؟؟؟آریا کوچولو مونم از طرف من ببوسش
فدای تو بشم شیرین بانو عزیزمی. چشم آریا رو هم میبوسم. اینم بوس مخصوص تو💋💋💋💋💋
👌🏻✨
🙏🙏🙏
خب به اون چه ک احساسات ما چیه نازی جون.
منم ک رمان نمیخونم
ولی کامنتا بچه ها رو ک میخونم احساساتی میشم
چون روحیه لطیفی دارم🤣🤣
.
بیخی مهری
ولش😁
من میخونم.
ولی خب هرکس به خودش مربوطه احساسی ک در باره اون رمان داره.
احساسات استیک علی به من چه.😂😂😜😜😜😜🤣🤣🤣🤣🤣🤣
پوریییییی تو اینجا ام ب من گیر میدی آخه😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆 حالا نمیشد ب جای استیک علی اسممو بگی؟
یاسی عاشقتتم 😂😂😂😂😂😂با کامنتای بچه ها احساسی میشی😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
سحر جان دلیلی نیست که ما ادا در بیاریم هر کسی احساساتی داره و قرار نیست همه ادما احساساتشان مثل هم باشه
حال ندارم کامنت زهرا رو بخونم
خیلی طولانیه
.
خلاصه بگین چی گفت😅
چننننقده منگشادم🤦♀️🤦♀️
راحت باش 😂😂😂😂
.
.
.
.
.
خلاصش اینکه مهرنازی و رمان هاش فوق العاده هستن 😍✨
راحتم😂
بله شاید دلیل اینکه من این حساست رو درک نمی کنم همین باشه.
اما منظور من از تاریخی رمان های قدیمی نیست بلکه رمان های فاخر تاریخ کتاب رو می گم که میتونه هر برهه زمانی رو شامل بشه
به طور مثال از رمان جین ایر و آدولف تا رمان تو و چشمهایش
نازی عزیزم مهم اینکه ما با خوندن رمان تو آرامش میگیریم و مثل یه همدم میمونه برامون حتی بعضی از ما ها با خوندن رمان های قشنگ تو انگیزه میگیریم ✨😍🥰
زهرا جان چه قشنگ حرف میزنی😍😍😍😍من کاملا موافقم باهات ❤️😘
ممنونم نیایش جونم لطف داری… من واقعا احساسی ک نسبت ب رمان گرگ ها داشتم رو بیان کردم 💋💋💋💋💋❤❤❤❤❤
میدونم عشق من تو انقد ماهی ک همیشه با بهترین حالت جواب مخاطب هات رو میدی و این خودش خیلی ارزش منده که تو برای مخاطب هات وقت میذاری. نمیدونی چقدر دوستت دارم بخدا قسم💋💋💋💋
حالا چی میشه یکم کوتاه تر بگین
کی اینهمههههه رو میخونه اخه😶
سلام بله من همراه رمان و شخصیت هاش همیشه بودم و خب برای من هم جذابه و البته احساسی. که تا اینجا دارم دنبالش می کنم و جواب نکاتت رو به ترتیب میدم:
اولا من احساسات کسی رو زیر سوال نبردم و ذکر هم کردم این کامنت بدون هیچ توهین یا مسخره کردنی داره بیان میشه و خب راجب سطح بیان احساسات هم اره باهات موافقم شاید اینکه من ادم واقع گرایی هستم اجازه درک احساسات این دوستانمون رو به من نمیده و من رو به تعجب وا میداره.
.
دوما اگر از اینکه من گفتم رمانت سطح متوسطه دلخور شدی خب شاید منظورمو بد رسوندم ببین در واقع از اونجایی که من رمان های چاپی و نوشته شده به دست نویسندگان بزرگ (حالا در هر ژانری) روخیلی بیشتر می خونم توقع بالایی نسب به چیزی دارم که می خونم اما به نظر من رمان تو نسب به سایر رمان های ابگوشتی اینترنتی واقعا در درجه اول قرار می گیره.
به هر حال رمان تو رمان خوبیه اما میتونه خیلی بهتر باشه. چیزی که خودم به وضوح در این نوع رمان ها میبینم تک بعدی بودنه که خب این نکته توی رمان تو هم بسیار فاحش هست.
به طور مثال تو فقط به عشق بین کامیار و لیلی و موانعشون میپردازی و رمان بعضی جاها طوری میشه که انگار کسی جز لیلی و کامیار در دنیا حضور نداره دقیقا مثل رمان من پیش از تو.
اما عشق احساسات و از همه مهمتر زندگی جوانب بسیار گسترده تری نسبت به عواطف محدود شده بین دونفر داره یک کتاب رو برات مثال میزنم که ایرانیه و البته بیوگرافی که حتما بخونش تا بیشتر متوجه منظورم بشی رمان یادت باشد که به نظرم به زیبایی تمام تونسته ابعاد عشق و مفاهیم دیگه زندگی رو به روی کاغذ بیاره
این نکته هم هست که ما در هنر(اعم از نویسندگی و سینماو…) حق زندگی در دنیایی رو داریم که میتونه فرسنگ ها از واقعیت دور باشه که گفتم به دلیل همون شخصیت واقع گرایانم این نوع هنر رو نمی پسندم (این فقط یک نقد و بیان طرز فکر شخصی خودم بود پس لطفا نسب بهش گارد نگیرید)
.
سوما بله اگر نخونده بودم حتما به خودم اجازه نقد مطلبی رو نمی دادم. که البته این صحبت های م نقد نیست بیشتر بیان احساس نسبت به نوشتته همونطور که بعضی دوستان باهاش گریه می کنن من هم این دید رو نسبت بهش دارم.
امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه
اولا همونطور که در اخر گفتم صحبت های من بیشتر از انتقاد بیان نوع احساسیه که من با خوندن رمانت در وجودم اتفاق می افته اولین کامنتی هم که گذاشتم باز بیان احساس بود. احساسات که فقط هیجان و شعف نیست گاهی هم خشکی و جدیته.
و ایا این اشتباهه که اگر ری اکت من با بقیه نسبت به رمانت متفاوته بگم؟ یا اگر ابراز احساسات بقیه رو متوجه نمی شم ازشون بپرسم ایا اون ها واقعا این مدلی هستن یا چون اکثرا باهم دوستید(بر اساس سبک صحبت کردنتون اینطور فکر می کنم) می خواین بهم روحیه بدید؟ اگر اشتباهه که خب مثل این 58 پارتی که در سکوت رمانت رو می خوندم الان هم همونطور ادامه میدم.(اما قشنگ تره که ادم همه طرز فکر هارو نسبت به محصولش بشنوه).
.
دوما من توقع ندارم تو مثل اونها بنویسی یا هرچیزی. همونطور که گفتم قبلا رمان تو در ژانر عاشقانه اس پس با همه عاشقانه های جهان و تاریخ مقایسه میشه (حداقل من این کارو می کنم اونم نه چون *بچه گانه* فکر می کنم بلکه هرکس ایده ال هایی داره و براساس اون ها به چیزی لقب خوب یا بد رو میده تا حواسش بیشتر به چیزی باشه که میخونه،گوش میده،یا میبینه و بدونه باید چه سطح توقعی از هر کدوم داشته باشه )که اگر من یه مخاطب باشم اون رو جزو دسته متوسط قرار میدم اما رمان تو در مقایسه با بقیه رمان های اینترنتی بله سطح بالایی داره و زیبا به مسائل پرداخته در واقع در این مورد نظرم با آقا یا خانم BT که بالاتر صحبت کردن یکسانه. درضمن برای بیان طرز فکرت لزومی نداره از واژه هایی مثل بچه گانه استفاده کنی شاید تو منظوری نداشتی اما همون کلمه آماتور میتونست کافی باشه و استفاده از کلمه بچه گانه اصلا قشنگ نیست برای کسی که نویسنده است و داره با مخاطبش صحبت میکنه من این رو به پای اینکه حواستون نبوده می ذارم.
.
سوما راجب تک بعدی بودن از اونجایی که در پیام متنی نمیشه خیلی از مطالب رو گفت واقعا نمی دونم چطور باید منظورم رو برسونم درواقع میدونم اما خب تایپش یک ساعت طول میکشه پس این رو خودت با خوندن همون کتابی که گفتم بهش برس لطفا.
ادامه نمی دم نه بحث و نه مخاطب رمانت بودن رو چون تو طرز فکر مخاطبت رو بچه گانه میدونی و این یعنی توهین به شعور و شخصیتش پس نمی تونی مفاهیم زیبای انسانی رو وقتی خودت رعایتشون نمی کنی توی رمانت به من هم برسونی و فقط انگار داری شعار میدی
درمورد مقایسه تو با سایر نویسندگان و رمان ها هم قبلا کامل توضیح دادم پس بهتره برگردی و دوباره بخونیشون(بدون نگاه گارد دار و دنبال نقطه ای گشتن که بخوای سریع جوابش بدی) نه اینکه اینقدر راحت به افکار دیگری برچسب بزنی
.
یک نویسنده فقط مسئول ادا کردن کلمات روی کاغذ نیست
ببخشیدا من قصد بی احترامی ندارم ولی لیاقت شما همون رمان های ابکیه که ماهی یکبار پارت میدن ..
شما رمان قشنگ نخوندین رمان مهرناز چای برای ایراد نداره ..وقتی از نویسندگی چیزی نمیدونی لطفا الکی تز نده …
مهرنازی باشه اخرشو نگو فقط بگو به هم میرسن یا نه ؟یه اره یا نه؟
لیلی میمیره اگه تاب بیاره احساساتش نابود میشه یک آدم بی روح میشه نکن اینکار و ابهام جان
دستخوش…♡
فدایت
.
هع آرع..
نمیدونم خدا با چه مقیاسی آرامشو تقسیم کرده بین آدما…
من حتی اگه نباشمم هستم برا تو ناز…♥
.
مرسی رز جان
عزیزمی ..خواهش میکنم.لطف داری گلکم
مرسی از محبتت رعنای مهربونم…♥
.
نیایش جان با احترام به نظرت نازنینم.این غلطه که عشق یعنی نرسیدن
گاهی آدما از دوست داشتن زیاد به عشق میرسن …عشق یعنی اووونقدر دوسش داشته باشی که براش بمیری..عشق بی دوست داشتن یا برعکس یه ماش همیشه میلنگه.هردو باید باشن.عشق تنها آدما رو خودخواه میکنه.عشق باید باشه که بتونی دوست داشته باشی داشته و نداشته رو…
ریحان جونم با منی یا یه نیایش دیگه؟؟؟؟ اخه من چنین کامنتی نزاشتم اجی 😊
پس فقططط
بسپر به خودش …ناز
.
اون بهترین راهنماییه که میشه بهش اعتماد کرد…یه زمانی دلم خیلی خون بود.هرکی هر چی میگفت تو دلم میگفتم دردی که میکشم رو نکشیدی که راحت زبون به این خوبه و اون خوب نیست باز میکنی.
اما دل بزاری به حکمتش هرجی پیش
بیاره شیرینه…
تو جزیره ای…یه نقطه ی امن تو وسط موج و آب و دریا…
حتما به آرامش میرسی مثل ادمی که
تو یه قایق شکسته باشه و پر از ترس و اضطراب ،
بعد چشمش به دارو
درخت یه خشکی برسه وسط آب.انگار یه سفینه از آسمون اومده پایین برا نجاتش…
توام به اونونقطه ی امنت میرسی.اعتماد به خدا بهترین کاره که بارها دیدم که چقد قشنگ ازش حرف زدی ..منم از ته قلللبم برات میخوام اون آرامش رو♥
ای وای دوباره آذر و نقشه های شومش
ای مردک هم دیوانه شده
هی زرت وزرت دل دخترو می شکنه
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
می خوای نقش برج مراقبتو برات بازی کنم ؟؟
این پارتت خیلی قشنگ بود .
دلم برای اقای سرو و مخاطب قلبش میسوزه 😭😢
وایی ، عکس پارتت خیلی قشنگ 😍❤
جذابببب لعنتی
با اون چشمای رنگی ….
نه یک بار و نه دوبار بلکه هزار دور به دورت بگردم .
خدا بهترین ، برج مراقبته
خودش زود زود جواب دستی که به سمتش دراز کردی رو به بهترین شکل می دهد .
رز جانم قسم نده دختر خوشگل…
ناز همه خواننده های رمانش رو دوست داره و برای نظراتشون احترام قائله..
قطعا هر چی مقدر باشه تقدیر این رمان هم همونطور رقم میخوره مثلرتقدیر ما آدمها بدست خدای خالق و مهربونمون…
مهرنازهم خالق این رمانه پس حتما همونطور که باید پیش برده میشه…
اما چشم من به عنوان یکی خواننده های رمان فوق العاده قشنگش میگم بهش جزیره جانم تمووم سعیت رو بکن که بیشتر از این لیلی دلشکسته نباشه مرسی فدای چشمات♥
آاااا اینم بگم من به هیییییچ نمیتونم برا جواب رو پاسخ کسی برنم ششصدتا صفه میاد وسط.برا نازم کلیییی حرررسم داد تا شد…خلاصه ببخشید که کامنتام سرجای خودشون نیستن.
خواهش میکنم خانم مهربون شما همه جوره واسه ما عزیزی با اینکه خیلی نمیشناسنمتون اما گرمای وجودتون به آدم آرامش میده و ببخشید از اینکه قسم دادم یه چن دیقه ایی بشددددت احوالاتم تحت تاثیر قرار گرفت و نتونستم خودمو کنترل کنم و بازم یه دنیا ممنون بابت لطف و محببتتون❤
مهرناز اینا آخرش به هم میرسن یا ن؟