۲۰۱)
با حرفهایی که لیلی در مورد وجود خدا زد، بُعد دیگه ای از شخصیتش و روح آگاه و فهمیش رو دیدم و بیشتر شیفته ش شدم..
دختری که از هر لحاظ ایده آل من بود، من چطور میتونستم ازش دست بکشم..
همراه و همسر بودن با چنین دختری نهایت آرزوم بود ولی داشتم با دست خودم، خودمو ازش محروم میکردم..
نزاشتم احساساتم به منطقم و تصمیمم غلبه کنه و به خودم یادآوری کردم که من لیاقت چنین دختری رو ندارم..
و حیفه که این دختر با یه بیمار روانی تباه بشه..
باید سفت و محکم روی تصمیمم ایستادگی میکردم تا لیلی رو نجات بدم..
از خودم نجاتش بدم..
چقدر سخت بود.. چقدر رفتار کردن برخلاف میل خودم سخت بود..
مثل شنا کردن برخلاف جریان آب در یک رودخانه ی خروشان..
برای اولین بار توی زندگیم چنین چیزی رو تجربه میکردم..
هر وقت که چیزی رو خواسته بودم برای داشتنش تلاش کرده بودم ولی الان در مقابل خواستنی ترین موجود زندگیم مجبور به عقب نشینی و نخواستن بودم..
حس عجیبی بود که کسی رو با تموم وجودت و قلبت و روحت بخوای، ولی از طرفی هم مجبور باشی که دفعش کنی..
سیستمم کلا بهم ریخته بود و درونم دو تا طوفان بپا بود..
از طرفی سونامیِ خواستن لیلی وجودم رو به لرزه مینداخت.. و از طرفی طوفان وحشتناکی که با اون سونامی مقابله میکرد و میخواست که لیلی رو دور کنم..
منقلب بودم و پر از تلاطم.. کشمکشی در درونم بود که نمیدونستم میتونم مقابلش تاب بیارم یا نه..
ولی فقط یک تصویر بود که برای خودم توی ذهنم ساخته بودم و اون تصویر عزمم رو جزم میکرد برای دور شدن از لیلی..
تصویر لیلی کنار بچه هاش و شوهرش..
تصویری که هر چهارتاشون لبخند میزدن و لیلی خوشبخت بود..
این تصویر منو به جلو هول میداد و میگفت کارتو ادامه بده.. این زندگی و خوشبختی رو ازش نگیر..
بالاخره بعد از روزها جنگ و انقلاب درونی، تصمیمم رو گرفتم.. تصمیمی که سخت گرفته شد.. ولی راه برگشتی نداشت.. تصمیم گرفتم به آذر بگم فیلمی رو که میگفت، مقابل لیلی بازی کنیم..
چون گزینه ی دیگه ای نداشتم.. در طول چند روز اخیر تمام سردی ها و دوریهام فایده نکرده بود و لیلی اصلا توجهی به بیتفاوتیم نداشت..
کاملا میدونست که سردیهام الکیه و در واقع توی دلم غوغاست، و محل نمیزاشت بهم و ذره ای تو فکر رفتن نبود..
پس باید از راهی که آذر گفته بود وارد میشدم تا به هدفم برسم..
هدفم متنفر شدن لیلی ازم و ازدواجش با کسی دیگه ای بود.. چه هدف بینظیری!
روزی که به آذر زنگ زدم و گفتم بیاد خونمون، بیقرار و آشفته بودم..
انگار قرار بود حکم اعدام خودم و لیلی رو صادر کنم..
لعنت به من که خوب نمیشدم.. لعنت به گرگها که بعد از مهتاب و پسرم، عشق زندگیم رو هم ازم گرفتن..
آذر اومد و جلوی چشمهای لیلی بهش گفتم که بیا بریم بالا..
فقط با همین اولین جمله م، دیدم که مردمک چشمای لیلی لرزید..
دلم منم لرزید ولی راهی بود که قدم گذاشته بودم توش و باید تا آخرش میرفتم..
باید بیرحم میشدم تا لیلی ازم متنفر بشه..
آذر دنبالم اومد بالا و موهای شرابی پیچ و تاب خورده شو انداخت یه طرف و با خنده ی طنازی گفت
_خوشحالم که به حرفم گوش دادی.. نتیجه میگیری مطمئن باش
ادا و اطوار آذر روی مخم بود و عصبی بهش نگاه کردم و انگشتمو مقابل صورتش تکون دادم و گفتم
_ببین آذر فکر نکن چون میخوام با لیلی تموم کنم به تو اجازه میدم که موهاتو واسم پریشون کنی و دلبری کنی برام.. حواستو جمع کن و آدم باش، کاری نکن که قبل از لیلی پای تو رو از این خونه ببُرم
_کامی چقدر خشنی.. یکم آروم باش
_من آرومم تو آدم باش و اگه میخوای کاری برام بکنی مثل یه دوست رفتار کن وگرنه اصلا شروع نکنیم
_باشه بابا.. دلبری نمیکنم.. قاط نزن دیگه
_یادت باشه نمیخوام تو کاری کنی و یا حرفی بزنی که لیلی ناراحت بشه.. هر چی که لازم باشه من خودم میکنم توام همراهیم میکنی.. اگه ببینم حرفی تیکه ای به لیلی انداختی یا به من نزدیک شدی و حرکتی زدی پیش لیلی، من میدونم و تو
_مثلا من اومدم کمکت کنما.. چه خبرته، میخوای بیا یقه مو بگیر
_گفتم که بدونی.. الانم برو پایین منم میام یکم بعد
آذر رفت و من سیگاری روشن کردم و سیگار بعدی رو بهش پیوند زدم..
پریشون بودم و پای پایین رفتن نداشتم..
ولی بالاخره که باید میرفتم..
دستی لای موهام کشیدم و با ناراحتی رفتم پایین.. منیره و مامان توی آشپزخونه بودن و لیلی و آذر توی هال روی مبل نشسته بودن و لیلی کتاب دستش بود و درس میخوند..
با دیدن من نگاه کنجکاوی بهم کرد و من نگاه سردی بهش کردم و رفتم نشستم پیش آذر..
_چه خبرا آذر خانوم؟.. اینجا دیسکو نداره حوصله ت سر نمیره؟
_چرااا.. خیلیم حوصله م سر میره.. اگه تو رو پیدا نکرده بودم باور کن برمیگشتم مونیخ
یکم سرمو بهش نزدیک کردم و گفتم
_حالا که پیدام کردی
چشمای آذر برق زد و چشمای لیلی آشوب شد..
دل خودم به درد اومد ولی ادامه دادم به بازی بیرحمانه م..
۲۰۲)
_آذر تو که از بوی سیگار ناراحت نمیشی؟
_نه راحت باش
نگاه سردی به لیلی کردم و گفتم
_لیلی هم که عادت داره به بوی سیگار من
و با بیتفاوتی پک زدم به سیگارم و دودشو دادم بیرون..
لیلی
کامیار ۱۸۰ درجه عوض شده بود.. همه ی رفتارهاش با من فرق کرده بود.. و میدونستم که خودش از قصد اون کارو میکنه..
کامیاری که همیشه از خراب کردن زندگی من میترسید، بعد از اون حمله ی عصبی شدید، دیگه کاملا از خودش ناامید شده بود و میخواست هر جور که شده منو از خودش سرد کنه..
ولی منی که اینو خوب میدونستم گول ظاهرشو نمیخوردم..
از همه ی بی محلی ها و بی توجهی هاش ککم هم نمیگزید چون میدونستم تو دلش چه خبره و چقدر دوسم داره..
ولی تنها چیزی که مقاومتمو درهم میشکست نزدیک شدنش به آذر بود..
هر چقدر هم که به خودم میگفتم توجه نکنم همش فیلمشه و میخواد منو دلسرد کنه، بازم وقتی با آذر خنده و شوخی میکرد و بهش نزدیک میشد دلم میشکست و آشفته میشدم..
روبه روم پیش آذر روی مبل دونفری نشسته بود و سیگار میکشید..
انقدر بیتفاوت و مغرور بود مقابلم که باور نمیکردم همون کامیاره که منو توی اتاقم بغل کرده بود و نمیزاشت زمین..
ته ریش داشت و محو تماشای جذابیتش و ژست سیگار کشیدنش بودم که رو به آذر گفت
_میخوام یه سری بزنم نمایندگی.. دوست داری با من بیای؟
_معلومه که دوست دارم.. الان میریم؟
_آره برو لباس بپوش تا منم بیام
و بدون اینکه حرفی به من بزنه و یا نگاهی بهم بکنه رفت بالا..
از اینکه به آذر گفته بود باهاش بره دلم فشرده شد..
پالتوی مشکی با پلیور طوسی پوشیده بود و شیک و پیک اومد پایین..
خیلی سرسری به من و منیره گفت
_ما میریم نمایندگی.. برای شام هم منتظر من نباشین منیر
وقتی اینو گفت و همراه آذر از خونه خارج شد، بغض نشست توی گلوم و حس کردم اون پرتقالی که توی گلوم گیر کرد داره خفه م میکنه..
منیر نگاهی بهم کرد و گفت
_چرا با این سلیطه خانم رفت؟.. کامیار که بدون تو جایی نمیرفت
خواستم چیزی بگم ولی بغض تو گلوم نزاشت صدام دربیاد و با حرکت دست و سرم بهش فهموندم که یعنی نمیدونم..
و رفتم تو اتاقم..
درو بستم و اجازه دادم بغضم تبدیل به گریه بشه..
چقدر ضعف داشتم مقابل کامیار و چقدر حسود بودم نسبت بهش..
شنیده بودم که آدم عاشق حسوده نسبت به روابط اونی که دوسش داره، ولی تا این حد نمیدونستم..
رسما زجر میکشیدم از اینکه با آذر رفته بود بیرون.. و فکر اینکه دوتایی شام میخورن عذابم میداد..
تا شب از اتاقم بیرون نیومدم و موقع شام هم هر چی منیره اصرار کرد از اتاق خارج نشدم..
نگار جون مریض بود و اینروزا اصلا حال و حوصله نداشت.. اکثرا توی اتاقش بود و پکر بود..
ساعت ۱۱ بود که صدای ماشینشو شنیدم و یکم بعد صدای خنده های آذر توی خونه پیچید..
پشت بندش صدای منیره رو شنیدم که با تحکم به آذر گفت
_نگار خاتون خوابیده ها، چه خبرته ساعت دوازده شب خانم؟
صدای آروم کامیار اومد که گفت
_همه تون خوابیدین منیر؟
_مادرت که گفتم خوابیده، منم که میبینی فعلا بیدارم، اگه منظورت از همه تون لیلیه نخیر نخوابیده ساعتهاست تو اتاقشه و چراغشم روشنه
منیره از دست کامیار عصبانی بود و بهش کنایه زد و توپید.. ولی دیگه صدایی از هیچکدومشون نشنیدم..
یکم بعد صدای ماشین آذر اومد و فهمیدم که ماشینشو برداشته و گورشو گم کرده خونه ش..
انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم از اتاق برم بیرون و کامیارو ببینم.. حتی با اینکه شام نخورده بودم گرسنه م هم نبود..
یکم بعد یه صداهایی از آشپزخونه شنیدم و یادم افتاد که باید قرص ساعت ۱۱ کامیارو بدم بهش..
یه دلم نمیخواست برم پیشش، ولی یه دلم میگفت تو که میدونی مخصوصا این کارا رو میکنه که تو ازش بدت بیاد.. چرا زود جا زدی، پاشو برو پیشش قرصشو بهش بده..
نباید میزاشتم حسادت کنترل اوضاع رو از دستم خارج کنه و مقابل بازی کامیار تسلیم بشم..
از روی تخت بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..
چراغ هال خاموش بود ولی آشپزخونه روشن بود و صدایی میومد..
رفتم تو آشپزخونه و دیدم کامیار جلوی یخچال وایساده و دنبال چیزی میگرده..
_دنبال چی میگردی؟
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد.. تو چشمام طوری نگاه کرد که انگار دنبال چیزی توی چشمام میگشت.. شاید میدونست چقدر داغونم کرده و میخواست اثراتشو ببینه..
نگاهمو ازش گرفتم و رفتم از جانونی یه تکه نون برداشتم و گفتم
_اگه چیزی میخوای بگو من پیداش کنم برات
با صدای خفه ای گفت
_دنبال شربت معده میگردم ولی نیست
رفتم پیشش مقابل یخچال و چند تا چیزو جابجا کردم تا شربت معده رو پیدا کردم و دادم دستش..
_معده ت چشه؟
_نمیدونم.. اسیدی شده
_غذای سرخ کردنی خوردی که معده ت اسیدی شده؟
زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت
_نه.. از غذا نیست
یه لحظه با خودم فکر کردم اصلا شاید اونم مثل من شام نخورده از ناراحتی..
چقدر من بی انصاف بودم که زود قضاوتش کردم و حسودی عقلمو زایل کرد..
۲۰۳)
نگاهی به نونی که سق میزدم کرد و گفت
_چرا نون خالی میخوری؟.. شام نخوردی؟
_مهمه برات؟
_لابد مهمه که میپرسم.. تو پیش ما امانتی نمیخوام مامانت وقتی برگشت فکر کنه بهت غذا ندادیم و لاغر شدی
لعنتی.. طوری وانمود میکرد که گشنه موندنم برای خودش مهم نیست و فقط بخاطر امانت بودنم اهمیت میده بهم..
_لازم نکرده شما نگران من باشی.. شما به گردش و تفریحت برس
رنگ نگاهش عوض شد و با پوزخند گفت
_چیه ناراحت شدی با آذر رفتم بیرون؟.. بعد از این دیگه اینجوریه.. منکه گفتم از من دل بکن
_به درک اصلا هر روز باهاش برو بیرون.. انقدر غذای رستوران بخور که معده ت سوراخ بشه به یاری خدا.. ولی به من و احساسم کاری نداشته باش.. سرت به کار خودت باشه، کاپیش؟
_تصمیم گرفتم از فردا برم سر کار.. دیگه نمیخوام همش تو خونه باشم.. امروز رفتم و نمایندگی رو از آقای عظیمی تحویل گرفتم
خیلی خوشحال شدم که میخواد شروع کنه به کارش.. پیشرفت فوق العاده ای بود و مطمئنا حالشو بهتر میکرد..
یه لحظه همه چی یادم رفت و با شوق رفتم جلو و گفتم
_وای کامیار خیلی خوشحال شدم.. عالیه که میخوای برگردی سر کارت
نگاه خشک و سردی بهم کرد و ازم فاصله گرفت..
ماتم برد و همونطور نگاهش میکردم که گفت
_شب بخیر
و رفت بالا..
میترسیدم با این کارهاش موفق بشه که منو از خودش دور کنه..
هر چند من هر چی که میشد به پای عشقم میموندم ولی از طرفی هم خیلی حساس بودم و متاسفانه زود میشکستم..
میترسیدم نتونم مقابل بی رحمی هاش مقاومت کنم و قافیه رو ببازم..
ولی باید محکم میبودم تا دوتایی از این مرحله میگذشتیم..
کامیار خودش هم مسلما مثل من درد میکشید و من باید بجای هردومون مقاومت میکردم تا ناامید بشه و دست بکشه از این کار..
صبح کلاس داشتم و وقتی وارد کلاس شدم هنوز همه نیومده بودن و چهار پنج نفر توی کلاس بودن..
بهرام قاسمی نگاهی بهم کرد و منم مثل همیشه نگاهمو ازش دزدیدم و زود نشستم روی یه صندلی تو ردیف جلو..
بعد از قضیه ی خواستگاری و جواب منفی من، دیگه حرفی بهم نزده بود و فقط با دلخوری نگاهم میکرد.. ولی ول کن نبود و چند بار دیده بودم که دنبالم راه افتاده تا بوفه و کتابخونه..
ولی اصلا به روم نمیاوردم و وانمود میکردم که ندیدمش..
بین قاراشمیش زندگیم با کامیار فقط بهرامو کم داشتم که سیریش بشه.. ازش فرار میکردم و خودشم حس میکرد و زیاد پا پیم نمیشد..
با دو نفر از دوستام سخت مشغول آمادگی برای ارشد بودیم و تنها چیزی که فکر و حواسمو از برنامه ی جدید کامیار منحرف میکرد درس بود..
موقع برگشت سری به خونمون زدم و یکی دو ساعتی گردگیری و تمیز کاری کردم..
گاهی میرفتم و نمیزاشتم که خونه و وسایل بابام گرد و خاک بگیره..
بعد رفتم بانک و مبلغی رو که هر چند ماه به حساب کودکان بی سرپرست میرختم رو واریز کردم و راهی خونه ی کامیار شدم..
پول زیادی نداشتم ولی پول ریختن به حساب کودکان بی سرپرست سالها بود که برام به منزله ی حکم واجب بود..
کودکان بدون پدر و مادر بنظر من معصوم ترین و مظلوم ترین اعضای جامعه بودن و نباید بهشون بی توجهی میشد..
وقتی بچه ی یکساله ی خواهرم رو لوس میکردیم و کل یه خانواده نازشو میکشید و یکی بهش غذا میداد یکی لباسای خوشگل تنش میکرد یکی همش میگفت نزارین سردش بشه نزارین گرمش بشه، من چه شبهایی که به یاد بچه های کوچولویی که توی پرورشگاه بودن و از این توجه ها و محبت ها بی بهره بودن اشک ریخته بودم..
خیلی بی انصافی بود که یه بچه توی اون سنین کم از ابتدایی ترین حقوقش که محبت مادر و پدر بود محروم باشه..
آرزوم بود قدرت اینو داشتم که بتونم همه ی بچه های توی پرورشگاه ها رو نوازش کنم و بچسبونم بغلم و بگم من به اندازه ی مادر نداشته تون دوستتون دارم و جای خالی اون محبت رو براشون پر کنم..
ولی آرزوی شدنی ای نبود و مقدور نبود انجامش..
چند بار رفته بودم بهزیستی و براشون عروسک و ماشین و لباس برده بودم..
ولی بنظر من بیشتر از عروسک و ماشین اون بچه ها به محبت واقعی نیاز داشتن..
محبتی که حقشون بود.. بدون منت..
و محبتی که از روی رحم و دلسوزی نباشه..
کاش میشد همه ی آدمای دنیا فقط به فکر زندگی و خونواده ی خودشون نباشن و سرشونو توی برف قایم نکنن..
اگه اونطوری میشد هیچ بچه ی یتیمی تنها و بی مهر بزرگ نمیشد..
ولی متاسفانه این هم یکی از کمبودهای انسان ها بود که به اندازه ی کافی توجهی به این مسائل نداشتن و هر کسی پی زندگی خودش و گلیم خودش رو از آب بیرون کشیدن بود..
پولو زدم به حساب و مثل همیشه پیش روح خودم شرمنده شدم که کار بیشتری از دستم برنمیاد برای بچه ها..
مادرم خواسته بود که خونه رو بفروشیم و حق من و لاله رو بهمون بده.. ولی قبول نکردیم و گفتیم خونه سر جاش میمونه و هیچ تغییری توی زندگیمون ایجاد نمیشه..
مامان خودش حقوق بازنشستگی داشت و بعد از فوت بابا، گفت که حقوق بابارو من باید بردارم تا وقتیکه ازدواج کنم..
۲۰۴)
دختر خانواده ی فقیری نبودم.. ولی مواقعی شده بود که حتی هزار تومن توی جیبم نداشتم و مجبور شده بودم از دانشگاه تا خونه پیاده برم..
ولی این موضوع ناراحتم نکرده بود و خدا رو شکر کرده بودم که چیزایی بهم داده که شاید خیلیا همونارو هم ندارن و تو حسرتش هستن..
از بانک خارج شدم و نزدیکی های خونه کامیارو دیدم که از نمایندگی برمیگشت..
خم شدم توی ماشین که بهش سلام کنم که دیدم آذر پیششه..
یه پالتوی یقه پوست خوشگل پوشیده بود و انقدر آرایش داشت که فکر میکردم الانه که از صورتش جاری بشه..
با دیدن آذر دمغ شدم و سلامم به آهستگی از گلوم خارج شد..
کامیار با خنده و صدایی که معلوم بود سرخوشه جواب سلاممو داد و گفت
_ما داریم میریم خرید.. توام میخوای بیا
اخلاقمو میدونست.. میدونست انقدر گنداخلاقم که با وجود آذر از لجم باهاش نمیرم..
بیحوصله گفتم
_نه
آذر دستشو دراز کرد آینه رو چرخوند طرف خودش و موهاشو درست کرد..
ناخنای کاشتش انقدر بلند و تیز بود که ناخودآگاه با تمسخر گفتم
_آذر بپا ناخنات نره تو چشم کامیار
کامیار خنده ش گرفت ولی زود جمعش کرد..
آذر ایشی گفت و چشمشو برام نازک کرد..
کامیار گفت
_پس نیومدی ما رفتیم.. خدافظ شما
با حرص گفتم
_به سلامت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاد این افتادم ک میگه
هر کی موند دمش گرم
هر کی رفت شرش کم
.
.
من دیگه حرفی باهاتون ندارم
واقعا خیلی بچه این🤦♀️
هعییییی
چی بگم اخهههههه به شماااا🤦♀️🤦♀️
آیلینم حنین یعنی مهربان عزیزکم…البته فککنم این کلمه تو زبان عربی هم کاربرد داره….
زهرای منی تو فدای اون لوووپای خوردنیتتت .تو جیییگری حیگر عشق تیه کااالوم.
پووووریا دادااااش سر به سر خواهرک من نزاااار….
.
وااای ممد خخخ
منم چند روزیه به محمدم میگم ممد جااانم کیییف میکنه.ممد خیییلی قشنگه…الانم داره چپ چپ نگام میکنه من به شما گفتم.بچه بیاین منچ ما خونه بابا بزرگمیم حتی بابایی داره منچ بازی میکنه هخخخخ
.
به به دوستان جدید..خوش اومدید عزیزای دل…
نه بابا چیکار به عشق تیه کال تو و غذای علی دارم.
من بچه مثبت ساده و بی ریا چیکار به این چیزا دارم.
.
.
حنین ینی چی تیری فنچولم؟
یعنی فوق العاده مهربون😍
یعنی اونیکه با همه مهربونه🥰
.
.
گلبکم تو بعد از مامانیم (منظورم مادر بزرگمه ) اولین نفری هستی که فکر حنین بودنت به ذهنم اومده 😍✨
.
.
.
سلام عشقاااااااا چطورین؟😍😍😍😁😁
خوبی مهرنازی؟ دستت طلا دخمل این پایان عالی بود
مهرنازی پارت جدید لطفاااااا میگما یکم پارت هات رو طولانی کن جون تو انقدر منتظر میمونم که زیر چشمام آمازون رشد میکنه
پارت هعععیییی اشتباه تایپ کردم
سلام ساترینا جان خودت خوبی دخمل؟
من همیشه خوبم شما رو ببینم بهترم میشم بوووووس😁😁😁راستی ایلین جونم شما مجردی؟؟؟؟
قربونت عزیزم!
بله مجردم!
ابجی زری انشالله در بقیه برنامه ها زیارتت میکنیم و از خجالت استیک و کشک بادمجون و خیار و سیب در میایم.😂😂😂😂😂🤣🤣🤣
الی هم ک همیشه پایه و همراهه برای اذیت کردن تو.🔞🔞🔞🔞😈😈😈😈
مهرنازی نمیشه پارت جدید بزاری🥺🥺🥺
ای به قربون پنجه هات مهری
ممنونم.
به خوبی تو عزیزم.
🤪😂😇
سلام عزیزم من چند سالی که تو سایت هستم. ولی تا حالا نشده که برای کسی کامت بزارم ولی دلم نیومد بهت انرژی مثبت ندم برای رمانت خیلی خوبه و اصلا کیلیشه ای نیست و خیلی خوشم اومد که تو یکی از جوابا گفتی من قبلش کل رمانمو در موردش فکر کردم چون الان کمتر کسی که با برنامه ریزی درست، شروع میکنه به نوشتن و اینکه رمان بر دل نشسته ام خیلی خوب بود چون اولا که زیاد کش ندادی و دختره ام زباد گیر نبود ولی کاش این رمانتو که خیلی خوب شروع کرده بودی مثل فیلمای ترکیه ای نمیکردی که همیشه یه دختری هست بین اینا فاصله بندازه و همیشه خدا دختریو اویزون نشون بده و حتی بعضی جاها شخیصت دخترا رو خراب کنه. و (اینکه رمانات سناریوش خیلی خوبه یا بهتر بکم معرکه اس )
و ازت در مورد پایانش نمیپرسم چون میدونم جوابت چیه با اینکه دوس دارم بهم برسن و ایشا الله بهم برسن🤲
باریکلا دقیقا👏
سلام عزیزم من چند سالی که تو سایت هستم. ولی تا حالا نشده که برای کسی کامت بزارم ولی دلم نیومد بهت انرژی مثبت ندم برای رمانت خیلی خوبه و اصلا کیلیشه ای نیست و خیلی خوشم اومد که تو یکی از جوابا گفتی من قبلش کل رمانمو در موردش فکر کردم چون الان کمتر کسی که با برنامه ریزی درست، شروع میکنه به نوشتن و اینکه رمان بر دل نشسته ام خیلی خوب بود چون اولا که زیاد کش ندادی و دختره ام زباد گیر نبود ولی کاش این رمانتو که خیلی خوب شروع کرده بودی مثل فیلمای ترکیه ای نمیکردی که همیشه یه دختری هست بین اینا فاصله بندازه و همیشه خدا دختریو اویزون نشون بده و حتی بعضی جاها شخیصت دخترا رو خراب کنه. و (اینکه رمانات سناریوش خیلی خوبه یا بهتر بکم معرکه اس )
و ازت در مورد پایانش نمیپرسم چون میدونم جوابت چیه با اینکه دوس دارم بهم برسن و ایشا الله بهم برسن🤲
امروز پارت داریم؟🤩
فردا حدودا کی
اخه من درس می خونم همش تو سایت افتادم شاید که پارت رمانت بیاد 😂
سلااام عشقای دل. مهرنازی بازم عالی مثل همیشه دست و پنجه ات پراز طلا….
پوریییی ینی هااا تو تا منو رسوا نکنی ول نمیکنی 😂😂😂😂 آقا اصن لپای من همیشه واسه ریحانم جاداره پال خودت آجی گلم اصن بِکَن ببر یادگاری برا خودت عشق من😘😘😘😘
اجی مهرناز و اجی ریحان ممنونم ک دربرابر پوری ک قصدش قبضه روح من زبون بسته ست مراقبم هستین ای پوری پوری غصه غصه نگا چ اجی هایی دارم🥰🥰🥰🥰🥰 ب توام نمیدم شون😉😉😉
تیکه اخرش هارمانم بابا نرده چارشافن داشت.🤣🤣😂😂
نرده چارشافم!
همون
خیلی قشنگه❤️❤️❤️❤️😍😍😍😍
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
شعرش خیلی زیبا بود 😍
مهرنازی همش عکسای این پسر خوشگله رو میزاری چه خبره؟؟😂😂😉😉
مرسیییی مهرنازی این پارت یه حس خوبی داد بهم❤😍
مهرناز قربون دستت یکم ای لیلی و کامیار جداکن پسرو بفهمه چه دردیه، بدتر خودش داغون میشه 😎😎😎 بعد یه چیزی لیلی هرچقدر هم عاشق باشه ولی وقتی میبینه نمیخوادش یکم سرد بشه اونم، ولی این وسط از همههه بیشتر کامی عاشقه که بخاطر خوش بختی عشقش داره ولش میکنه
عشق اونه که برای بدست آوردنش تلاش کنی اگه دیدی خوش بخت نمیشه باهات بزاری با یکی دیگه خوش بخت بشه و شادی شو ببینی از دور 😎😎😎هارمانم بزنم آخرش یا سوس ماس 🔫 😂😂😂😂 هیچکدوم من یه پرندم آرزو دارم تو یارم باشی بهبه چَه چَه
سحر عزیز ، نظر شما کاملا مورد احترام است ، اما به نظر من تمام رمان هایی که انسان ها از یک موضوع می خوانند ، هر کدام به نوع خود ما را به افق جدیدی از ان موضوع اشنا می کند و دیدگاه ما رو باز تر می کند چون ما در زمین حدود ۷ ملیارد جمعیت داریم و هر کدام از این افراد با طرز فکر و تفکرات متفاوتی هستند و اگه ما تفکرات مقدار اندکی از ان ها در یک موضوع واحد را مورد مطالعه و گوش دهیم ، دیدگاهمان باز تر میشود ، وهیچ کدام با یک دیگر قابل مقایسه نیست و همشون تک تک قابل احترام است و به ما درس های ارزشمندی می دهد.
.
.
.
.
اقای تیرداد ، نظر من درمورد وجود معبود این است ، خوب است که انسان در زندگیش کسی را داشته باشه که زمانی که از دنیا و ادماش بریده است به دور از تمام از قضاوت ها و برداشت های اشتباه ، به یکی پناه ببرد و بتونه تمام دق و دلی هاشو روی اون خالی کنه .
مثلا رو به اسمون نگاه کنه بگه :
لعنتی از زندگی خسته شدم
چلغوز چرا ، منو نمی بینی
انشاالله ۶ دست کلهپاچه بخوری ، که انقدر منو خونو جگر کردی
کته کله این چه بندگانی که تو افریدی😠
این جوری صحبت میکنه و اروم میشه .
😳😂😂😂😐😂😂😂.
با این تیکه آخرش حال کردم واقعا لازمه
احساس نمیکنی این جملات آخرت کفره؟
نمی دونم ، واقعا کفره ؟!
ای ای ببخشید . من فقط یک مثال زدم 😔
وگرنه من ادمی نیستم که خدارو برای تمام نعمت های فروانی که داده کفر بگم و همیشه ازش سپاس گزارم بابت تمام مهربونیاش .
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
این دو پارتت عالی بود ، عالی 😍
ممخصوصا قسمتی که در مورد معبود گفتی ، کاملا موافقم .
یک سوال مهرنازی ، من تا الان هیچ قسمتی از زندگیمو احساس نکردم که تکراریه ، نکنه روحم مشکل داره 😖😬🙊
انشاالله زود زود ، حالت خوب میشه .
منم بد نیستم .
نمی دونم ، انشاالله اتفاق بیفته ، چوووووون خیلی باحالهههههه🙊😄
سلام نیکا جونم خوبی کم پیدایی❤️
سلام نیایش جونم ، خوبی ؟؟
ببخشید این چند روز سرم خیلی شلوغه 😖😫😬
به این دلیلد کم پیدام .
مرسی اجی خوبم❤️❤️اهان می دیدم هیچ کامنت نمی زاشتی می خواستم ببینم حالت خوبه 😊
سلام نسترن جونم ،خوبی ؟؟ خوبم .
ببخشید این چند روز سرم شلوغ بود و نتونستم بیام .
مهری فکر کنم بچه ها پاک کردن چون نسترن گذاشته ود زباله بیای بخونی!
بازم نمیدونم
والا من که نکردم
حالا مهری کدوم کامنتا پاک شده؟
اها
نمیدونم
شاید
مثل همیشه خیلی خوب بود مهرناز جون موفق باشی عزیزم😘
تینا؟!
خیلی عالی بود.همینجوری ادامه بده عزیزم
من که لذت بردم.افرین به این قلم توانا
خداوندا جهنم تر از نبودنت جایی را سراغ ندارم ،تنهایم نگذار 🤲🏻
فنچولی بخل!
بیا گلبکم 😍 دستامو وا کردم 🤗
منم وا کردم!
اومدمممممممم!
بدو بدو 😁
وگرنه داش قلی حسودی زودتر میاد 😍
😈😎
بدو فقط مراقب باش نیفتی گلبکم 😍🤗
باشه جانیم!
دویدووووم!
وای گلبکم چقد تو حنینی 😍🥰