۲۰۵)
کامیار
به لیلی گفتم داریم با آذر میریم خرید ولی سر کوچه آذرو پیاده کردم و گفتم خودش با تاکسی بره خونشون..
اون شبی که به لیلی گفتم با آذر میریم نمایندگی و بعدش بیرون شام میخوریم، آذرو برده بودم خونشون و گفته بودم ساعت ده یازده میرم دنبالش تا برگردیم خونه که مثلا با هم بودیم..
آذر هم همون شب حساب کار دستش اومده بود و فهمیده بود که قرار نیست من واقعا باهاش بگردم..
اونشب ساعتها با ماشین خیابونگردی کرده بودم و فکر کرده بودم، و از ناراحتی معده م اسیدی شده بود..
وقتی برگشتم و دیدم داره نون خالی میخوره فهمیدم که اونم شام نخورده..
چقدر دلم خواست دستشو بگیرم و بگم بیا بریم درکه کباب و جگر بزنیم..
چه رویای قشنگی بود..
ولی ممنوع بود برای منی که مهر جنون خورده بود به پیشونیم و لیلی حق منِ دیوانه نبود..
بعد از اونشب چند روز دیگه هم لیلی رو با نزدیک شدن به آذر اذیت کردم و میدیدم که زجر میکشه..
ولی دم نمیزد..
چند بار به فکر افتاده بودم که به علیرضا زنگ بزنم و دعوتش کنم بیاد چهارتایی بریم بیرون..
و پیش اونا با آذر رفتاری بکنم که علیرضا بفهمه دیگه با لیلی چیزی بینمون نیست و پیشنهادشو به لیلی تکرار کنه..
ولی هر بار که خواستم بهش زنگ بزنم نشد.. نتونستم اون کارو بکنم.. خیلی با خودم جنگیدم خیلی خودمو سرزنش کردم که زنگ بزن.. برای لیلی کاری بکن.. ولی نتونستم..
دل عاشقم اجازه نداد تا اون حد پیش برم که با دست خودم علیرضا رو به لیلی نزدیک کنم..
ولی از قضا اتفاقی افتاد که خودبخود چیزی که میخواستم بکنم ولی نمیتونستم، شد..
صبح جمعه بود و همراه لیلی با ماشین به قصد بهشت زهرا از خونه خارج میشدیم که دیدم مرد جوانی داخل ماشین جلوی در همسایه توقف کرده و داره خونه ی مارو نگاه میکنه..
لیلی با دیدنش هینی کشید و گفت
_این اینجا چیکار میکنه
_مگه کیه؟
_همکلاسیم.. بهرام قاسمی
با شنیدن اسم بهرام قاسمی حس بدی توی وجودم دوید.. همون پسری بود که مصرانه از لیلی خواستگاری کرده بود..
همونی که یه مدتی کابوس شده بود برای من و نگران بودم که لیلی پیشنهاد ازدواجشو قبول کنه..
_همکلاسیت اینجا چیکار میکنه؟
_نمیدونم.. تو دانشگاه چندبار تعقیبم کرده بود نمیدونستم تا اینجا هم اومده
متوجه شد که داریم در مورد اون حرف میزنیم و از ماشین مدل بالاش پیاده شد..
ظاهر برازنده ای داشت و از لحاظ تیپ و قیافه و هیکل از علیرضا سرتر بود..
هم حس حسادت بدی بهم دست داد و هم تعجب کردم که چرا لیلی از چنین پسری خوشش نیومده..
بهرام اومد جلو و منم از ماشین پیاده شدم.. رفت سمت لیلی و با اخم به من و بعد به لیلی نگاه کرد و گفت
_میدونستم جواب منفیتون بدون دلیل نیست و بالاخره اون دلیل رو پیدا کردم
لیلی هم از ماشین پیاده شد و عصبی گفت
_چی میگین آقای قاسمی؟ چه دلیلی؟.. شما اینجا چیکار میکنین؟
_چندبار اومدم دنبالتون و هر بار خواستم در این خونه رو بزنم و نسبتتونو با این آقا بپرسم ولی نتونستم.. بالاخره امروز همه چی روشن شد
من گفتم
_شما کی هستین که لیلی رو تعقیب کردین و دنبال نسبتش با من میگردین؟
بدون اینکه به من جواب بده عصبی رو به لیلی کرد و گفت
_این آقا کیه که شما تو خونه ی اون زندگی میکنی؟ اینجا چه خبره؟
لیلی عصبانی شد و رفت نزدیک بهش و گفت
_تو رو سننه؟.. تو کی هستی که منو سین جیم میکنی؟
سریع رفتم بین لیلی و اون پسر وایسادم و گفتم
_لیلی تو برو عقب تر ببینم.. شمام اول بگو کی هستی و به چه حقی لیلی رو تعقیب کردی
با حرص و خشم تو چشمام نگاه کرد و گفت
_من همکلاسیشم.. سالهاست که خواستگارشم.. گناه که نکردم.. حال شما بگو ببینم چیکاره ی ایشونی که مدتهاست تو خونه ت زندگی میکنه
اگه قبل از اون حمله ی عصبی و تصمیمم مبنی بر جدایی با لیلی بود، یقه شو میگرفتم و میگفتم من شوهرشم، لیلی مال منه و گورتو گم کن..
ولی الان که دیگه قصد ازدواج باهاشو نداشتم، نمیشد همچین حرفی بزنم و موقعیت و آبروی لیلی رو توی محیط دانشگاه به خطر بندازم..
دستامو مشت کردم و توی دلم به خودم و به بیماریم فحش دادم و خودمو مجبور کردم که به بهرام حرفی رو بگم که دل خودمو آتیش زد حرفم..
_شما فکر کن من برادر لیلی ام.. پدر و مادرش اونو به من و مادرم سپردن تا وقتیکه مادرش برگرده.. پس چرت و پرت نگو و مواظب حرف زدنت باش
رنگ و روی بهرام باز شد و به وضوح دیدم که خیالش راحت شد.. ولی وقتی برگشتم و لیلی رو دیدم، حس کردم که در قید حیات نیست..
رنگش پریده بود، صورتش مثل گچ شده بود و حتی لبای خوشرنگش هم سفید شده بود..
انگار خون از بدنش کشیده شده بود..
میدونستم بخاطر کلمه ی برادر اینطوری شده.. قلبم تیر کشید بخاطر حالش و دستشو گرفتم و گفتم
_خوبی؟.. میخوای بشین تو ماشین
چشماش پر از خشم شد و دستشو با عصبانیت از دستم کشید و رفت توی خونه..
آشفته و ناراحت بودم که بهرام گفت
_میشه یکم باهاتون حرف بزنم؟
۲۰۶)
دلم خواست یه مشت بزنم تو صورتش.. ولی اگه اون کسی که قرار بود لیلی رو خوشبخت کنه بهرام بود، پس باید باهاش خوب رفتار میکردم.. حتی اگه خودم دق میکردم..
_البته.. بفرمایید منزل
_نه مزاحم نمیشم.. همینجا خوبه
_باشه.. گوش میدم
_ببینید آقای…
_کامیارم.. کامیار کیان
_منم بهرامم خوشحال شدم از آشناییتون و معذرت میخوام اگه بخاطر یه سوءتفاهم بی ادبی کردم
_عیبی نداره.. پیش میاد
_راستش.. حالا که شما در حکم برادر خانم ستوده هستین، ازتون میخوام که به من کمک کنین.. شما میدونین چرا ایشون به خواستگاری من جواب رد دادن؟
عجب جهنمی بود.. قلبم داشت میترکید از فشار.. مرد غریبه ای وایساده بود مقابلم و داشت در مورد خواستگاریش از عشق من باهام حرف میزد..
چقدر دست و پام بسته بود و چقدر بیچاره بودم که نمیتونستم بگم دلیل جواب رد خانم ستوده به شما اینه که عاشق منه.. و چقدر بدبخت بودم که مجبور بودم با دست خودم رابطه شونو درست کنم..
_لیلی دختر مشکل پسند و سرسختیه آقا بهرام.. ولی اگه خیلی دوستش داری دوباره پیشنهادتو تکرار کن.. عقب نکش
میترسیدم سکته کنم.. دستمو گذاشتم روی سقف ماشین و تکیه مو دادم به در.. نمیتونستم سرپا وایسم..
بهرام سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت
_دوست داشتن که چه عرض کنم.. خانم ستوده همه ی دنیای منه.. سه ساله که….
نزاشتم ادامه بده چون میترسیدم تاب نیارم و همونجا گلوشو فشار بدم و خفه ش کنم..
_پس من با خودش و مادرش حرف میزنم راجع به شما و بهتون زنگ میزنم.. شماره تونو بگید بهم
با خوشحالی شماره شو گفت و سیوش کردم و یه عالمه تشکر کرد و رفت..
حالم انقدر بد بود که نفهمیدم چطوری پریدم تو ماشین و با سرعت وحشتناکی روندم تا بهشت زهرا..
نشستم سر خاک آقای ستوده و برای دومین بار توی زندگیم که اولین بارش موقع فوت بابا بود، رسما گریه کردم..
حرفامو بهش گفتم و دلمو خالی کردم.. گفتم که بخاطر خوشبختی لیلی دارم از دخترش میگذرم..
گفتم که بخاطر قولی که بهش دادم دارم پا میزارم روی دلم..
گفتم که دارم جون میدم ولی دارم آماده میشم که دست لیلی رو بزارم توی دست بهرام..
گفتم از من راضی باشه که به قولم عمل کردم و اجازه ندادم دخترش اسیر دست یه روانی بشه..
نفهمیدم چند ساعت توی قبرستون موندم و اشکام ریخت روی سنگ قبر بابای لیلی..
ولی بالاخره چشمامو پاک کردم و دستی به موهام کشیدم و بلند شدم..
به زور تا خونه روندم و وقتی که رسیدم مستقیم رفتم بالا و در اتاقمو بستم..
نمیخواستم لیلی رو و خشم و غضبی رو که توی چشماش بود رو ببینم..
دو سه ساعتی گذشت و گوشی رو برداشتم و شماره ی خانم ستوده رو گرفتم..
باید قبل از اینکه از تصمیمم برگردم کارهایی میکردم که راهی برای پشیمونیم نمیموند..
وقتی مادرش جواب داد بهش گفتم که حالم خوب نیست و دچار حمله ی عصبی بدی شدم طوری که باعث شدم لیلی هم آسیب ببینه..
زن بیچاره ترسید و گفت الان حال دخترم خوبه؟..
بهش گفتم که خوبه ولی من بهتون زنگ زدم که لیلی رو راضی کنین با خواستگارش بهرام ازدواج کنه.. اونه که لایق لیلیه و میتونه خوشبختش کنه..
مادرش با تته پته گفت که لیلی قبول نمیکنه چون عاشق توئه.. و من گفتم کاری میکنم که ازم بدش بیاد.. فقط شما باهاش حرف بزنید و قانعش کنین که من دوسش ندارم و به دردش نمیخورم..
با ناراحتی قبول کرد و گفت که هیچ مردی رو ندیده که مثل من دختری رو دوست داشته باشه و بخاطر خوشبختیش فداکاری کنه.. گفت که عشقتون حیفه و اگه ممکنه معالجه ت رو ادامه بده و از لیلی جدا نشو..
ولی من گفتم که درد من درمان نداره و حتی روانپزشک های اروپا هم نتونستن خوبم کنن.. گفتم که امیدی به من نیست و نمیزارم که لیلی به پای من بسوزه..
حس کردم که پشت خط گریه کرد و با آشفتگی تماسو قطع کردم..
حالم بد بود و نمیتونستم تحمل کنم.. دو تا قرص قوی خواب آور خوردم تا طوری بخوابم که تا ۲۴ ساعت نتونم بیدار بشم و عذاب بکشم..
نمیدونستم دارم خواب میبینم یا بیدارم ولی صدای لیلی رو میشنیدم که داد و بیداد میکرد..
چند ساعت خوابیده بودم یا چند روز نمیدونستم و در اثر دوتا قرص قوی ای که یه فیل رو به زمین میزد، منگ بودم..
به زور چشمامو باز کردم و سرم رو که انگار با چسب چسبونده بودن به زمین و هر چی زور میزدم نمیتونستم از بالش بلندش کنم، با هزار زحمت بلند کردم و دیدم لیلی وایساده کنار تختم و مثل یه کوه آتشفشان در حال فوران کردنه..
_تو چیکار داری میکنی کامیار؟؟؟ میفهمی چه غلطی میکنی؟؟؟ چرا به مامانم گفتی دیگه دوسم نداری و میخوای که با بهرام ازدواج کنم؟ هان؟.. پاشو به من جواب بده لعنتی
نمیتونستم بلند شم.. منگ و بیحس بودم.. به زور گفتم
_راستشو گفتم به مادرت
داد زد
_تو بیخود کردی.. آقا مگه زندگیه من نیست؟ من میخوام با یه دیوونه ی زنجیری زندگی کنم.. من میخوام بدبخت بشم.. بکشین بیرون از زندگی من
اینارو داد زد و رفت پایین..
تو عالم گیجی و بیداری تلو تلو میخوردم ولی بازم حس کردم که دلم به درد اومد..
۲۰۷)
دو روز گذشت و لیلی همون لیلی سابق بود و حرفای مادرش هم روش اثر نکرده بود..
رفتم پیش مادرم و ازش کمک خواستم که لیلی رو نصیحت کنه تا بفکر زندگیش باشه و فرصتی به بهرام بده..
ولی مادرم به روح پدرم قسم خورد که اگه یه بار دیگه همچین چیزی از اون بخوام شیرشو حلالم نمیکنه.. روزها بود که باهام حرف نمیزد و از لیلی هم فرار میکرد.. اکثرا توی اتاق خودش بود و حال نداشت..
تصمیم گرفتم با دو تا ضربه کارو یکسره کنم و خیال خودمو راحت کنم..
زنگ زدم به آذر و گفتم که بیاد خونه مون..
موقع ناهار بود که سر رسید و مامان با بیحوصلگی تعارفش کرد که بشینه و با ما غذا بخوره..
لیلی گرفته و پکر بود و سرشو انداخته بود پایین و آروم غذاشو میخورد..
دو روز بود که هیچ حرفی باهم نزده بودیم.. مادرم به زور سر میز نشسته بود و منیره هم ازم عصبانی بود..
فشار شدیدی رو تحمل میکردم و بیشتر از همه خودم از خودم عصبانی بودم.. ولی این داستان دیگه باید تموم میشد و همینجا قطعش میکردم..
همونروز کاری میکردم که مطمئن بودم لیلی دیگه نمیتونه تحمل کنه و بد زخم میخوره از کارم..
مطمئن بودم که ازم متنفر میشد..
آخرای ناهار بود که رو به آذر با لحن شادی گفتم
_بیا بریم تاریکخونه مو نشونت بدم.. دوس داری؟
دست لیلی خورد به لیوانش و آب جاری شد روی میز.. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم که دستاش میلرزه..
لعنت به من که ضربه ی اولو زده بودم بهش..
قبلا بهش گفته بودم که بجز خودش هیچ کسو توی تاریکخونه م راه ندادم و اونجا برای هر دومون پر از خاطره بود..
به نوعی معبد عشقمون بود.. جایی که مختص جفتمون بود و پای نفر سومی هرگز نرسیده بود بهش..
و الان با بردن آذر به تاریکخونه زخم بدی به لیلی زده بودم..
آذر با شوق و ذوق و مثل همیشه که پر سروصدا بود از جاش بلند شد و گفت
_وااای کامی عاشق این بودم که یه روز ببینم تاریکخونه تو.. زود باش پاشو بریم
دستشو دراز کرد طرفم که بلندم کنه، ولی هر کاری که کردم نتونستم دستشو بگیرم..
حتی برای تحریک کردن حس حسادت لیلی هم نتونستم دست آذرو بگیرم و تک سرفه ای کردم و بلند شدم از جام..
موقع بلند شدن یک لحظه نگاهم از کنترلم خارج شد و افتاد تو چشمای لیلی..
چشمای ناز عسلیش پر از اشک بود و معلوم بود که به زور خودشو نگه داشته..
درد داشتم.. عذاب میکشیدم.. دلم میخواست بمیرم ولی حالشو اونطوری نبینم..
ولی چاره ی دیگه ای نداشتم..
اگه الان از خودم نمیروندمش یک عمر به اشک و پشیمونی محکوم میشد..
و مقصر من میشدم که با وجود بیماریم به پای خودم سوزوندمش..
پشتمو کردم بهش و دنبال آذر رفتم بالا..
بهش اشاره کردم که خفه بشه و بره تو اتاقم.. آهسته گفت
_نمیریم تو تاریکخونه؟
عصبی بهش نگاه کردم و گفتم
_نخیر.. یکم بشین تو اتاق صداتم درنیاد.. بعد برو پایین بگو تاریکخونه خیلی جالب بود
با دلخوری نگام کرد و گفت
_کامیار من دارم کمکت میکنم که لیلی رو از سرت وا کنی اونوقت تو انگار با من دشمنی
هلش دادم و محکم چسبوندمش به دیوار و گفتم
_ببین آذر..ظرفیتم پره.. دارم مثل بمب منفجر میشم.. پیممو نکش تا همه ی فشار و دردمو روی تو خالی نکنم
و ولش کردم و رفتم نشستم تو آشپزخونه..
سرمو گرفتم بین دستام و به زمین و زمون فحش دادم..
نیم ساعت بعد به آذر گفتم که بره پایین و خودم تا غروب موندم بالا..
چراغارو روشن نکرده بودم و توی تاریکی دراز کشیده بودم روی تختم که لیلی اومد تو..
گریه میکرد و گفت
_زخمم بزن.. بسوزونم.. هر کاری میکنی بکن فقط به خاطره هامون دست نزن.. خرابشون نکن
و رفت پایین.. سرمو محکم کوبیدم به تاج تخت.. آدم خودکشی و اونجور کارهای سطح پایین نبودم وگرنه بهترین وقت بود برای مردن..
از زجری که به لیلی و خودم میدادم داشتم مثل شمع میسوختم و ذره ذره آب میشدم ولی باید تمومش میکردم..
ضربه ی آخر رو هم میزدم و بعدش هردومون باهم نقش زمین میشدیم..
بلند شدم و لباس شب مشکی لیلی رو از کمدم برداشتم و رفتم پایین..
وقتی از پله ها میرفتم پایین پاهام میلرزید ولی باید انجامش میدادم تا لیلی ازم دلسرد بشه..
مادرم و منیره و لیلی و آذر هر چهارتاشون توی هال نشسته بودن و لیلی دستشو گذاشته بود روی شقیقه ش و زل زده بود به یه نقطه ای..
دلشکسته بود و خدا میدونست به چیا فکر میکنه..
دلم براش پرکشید ولی با خودم گفتم دیگه بعد از این منو فراموش میکنی و غم و غصه هات بخاطر من تموم میشه.. بهرام انقدر دوستت داره که خوشبختت میکنه..
وارد هال شدم و رو به آذر گفتم
_این لباسو برای تو خریده بودم آذر.. دیگه الان وقتشه که بدمش به صاحبش.. فکر میکنم بپسندی
آذر لباسو از دستم گرفت و لیلی ناخودآگاه از روی مبل بلند شد..
مادرم با تحکم گفت
_کامیااار !
و منیره با نگرانی به لیلی نگاه کرد..
آذر لباسو نگاه کرد و جیغی از خوشحالی زد و خواست بغلم کنه که نزاشتم و گفتم
_آروم دختر.. نمیدونستم اینقدر ازش خوشت میاد
_عاااشقش شدممممم کامی این محشره
و از روی مبل بلند شد و گفت
_میخوام زودی بپوشمش
خواست بره توی اتاق و لباسو بپوشه که از دستش گرفتم.. عمرا اجازه نمیدادم آذر اون لباسو بپوشه..
اون لباس فقط مال لیلی من بود و حتی اگه قسمت نشد که بهش بدم، توی خیالم بهش میپوشوندم و فقط مال لیلی بود..
گفتم
_بدش من نمیخواد الان بپوشی
و چشمکی بهش زدم و گفتم
_بعدا
خواستم به لیلی بفهمونم که یعنی وقتی تنها شدیم میخوام آذر بپوشتش..
آذر با خنده گفت باشه و نشست سر جاش..
لیلی رو نگاه کردم که هنوز سرجاش میخ شده بود و انگار نمیتونست حرکت بکنه..
مادرم با عصبانیت بلند شد رفت توی اتاقش و لیلی یهو زد زیر گریه..
انتظار نداشتم پیش آذر گریه کنه چون لیلی دختر مغروری بود و نمیزاشت کسی شکستنشو ببینه.. ولی با این حساب انقدر اوضاعش وخیم بود که نتونست دیگه خودشو نگه داره..
پاهام سست شد و ناخودآگاه نشستم.. نگاهمو نمیتونستم از چشمای پر از اشکش بگیرم و همونطور غمگین ماتش بودم که دوید رفت توی اتاقش..
فکر میکردم تا صبح میمونه توی اتاقش و گریه میکنه ولی یکم بعد دیدم که لباس پوشیده و ساک و چمدونشو برداشته..
خواستم برم جلو و نزارم که بره.. ولی سر جام موندم..
مگه همینو نمیخواستم؟.. بالاخره دختر بیچاره رو شکستم و داغونش کردم..
منیره دوید جلوشو گرفت و گفت
_کجا میری لیلی؟
ولی لیلی با گریه دستشو پس زد و گفت
_ولم کن منیر اگه نزاری برم همینجا میمیرم.. بزار برم تا قلبم واینستاده
طوری گفت که دیدم منیر ترسید و جلوشو نگرفت..
درو باز کرد و رفت توی حیاط که منیر دوید تو اتاق مامان تا صداش کنه و من نتونستم دیگه جلوی خودمو بگیرم و سریع رفتم پیشش و خواستم که چمدونشو از دستش بگیرم..
محکم چمدونو از دستم کشید و با نفرت توی چشمام زل زد و گفت
_تموم شد.. خوشحال باش.. تو بردی.. دارم میرم.. دل کندم ازت.. بکش دستتو
از نفرتی که توی چشماش دیدم قلبم تیر کشید و آب دهنمو همراه بغضم قورت دادم و آروم گفتم
_این برای هردومون بهتره
بازم با خشم و نفرت نگام کرد ولی هیچی نگفت..
مامان با گریه اومد و گفت
_فدات بشم مادر کجا داری میری؟
مادرمو که دید دوباره گریه ش شروع شد و گفت
_به روح آقای کیان قسمتون میدم نگار جون بزارین برم.. اگه الان نرم نمیتونم نفس بکشم.. باید برم، منو ببخشین
لیلی
با قلب و روحی زخمی و چمدانی پر از درد، از در خارج شدم و پا گذاشتم توی حیاط..
داشتم میرفتم از خونه ای که تو هر نقطه ش خاطره داشتم با عشقم، و امشب همه ی خاطره هامونو به آتش کشیده بود..
برگشتم و دیدم که دنبالم اومد توی حیاط.. اشک مثل سیل از چشمام میریخت و نمیتونستم خوب ببینمش..
میخواستم برم سمت گاراژ و ماشینمو بردارم که چشمم افتاد به درختچه ی خشک شده ی گل سرخ که روزی که با کامیار اومدم خونشون بهم گفت بزودی بهار میشه و بازم گل میده و کنارش عکس میگیرم ازت..
دلم گرفت و غمباد گرفتم از اینکه قبل از اومدن بهار، سهم من رفتن شد..
رفتن و دل بریدن از یار..
زیر لب این شعر هوشنگ ابتهاج رو با گریه زمزمه کردم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم…
وقتی سوار ماشین شدم دستشو گذاشت روی در و نزاشت ببندم..
با صدای گرفته ای گفت
_لیلی…
با گریه گفتم
_ چیه؟
احساس کردم چشمای کامیارم اشکیه ولی اشکای لعنتیم نمیزاشتن خوب ببینمش..
دستشو از در برداشت و گفت
_هیچی.. برو دنبال زندگیت.. من برات بد بودم
شدت گریه م بیشتر شد و داد زدم
_خفه شو لعنتی.. دیگه هیچی نگو.. تو منو کشتی.. دنبال کدوم زندگی برم؟
غمگین و ناراحت نگام کرد و دیدم که انگار نمیتونه سرپا وایسه..
هردومون داغون بودیم ولی کامیار بود که هردومونو آوار کرد و زیر اون آوار هردومونو دفن کرد..
گاز دادم و از خونه ش خارج شدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مهرنازی من دارم میرم مسافرت دیگه نتم قطع میشه تو راه نمیشه پارت جدید رو بزاری؟
نیم ساعت دیگه حرکت میکنیم
اگه نمیتونی اشکالی نداره عزیزم فردا میخونم
کی پارت جدید میزارین🥺🥺🥺🥺
نمیشه یکمش الان یکمش شب؟😂🥺
😂😂🥺
پس کی پارت جدید میزارین🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
خدا قوت، رمانتون عاليه ،فقط بغير از اين رمان ديگه اي هم نوشتين؟
سلام😊
مهرناز جون ظاهرا حال زیاد خوبی نداری چون تو رمانت همش غم شد و همش اشک و دل شکستن
رمانت اون حس و حال شاد اوایل رو نداره ولی خیلی خوشکله
😊
هر رمانی باید یه غم و اشک و آه داشته باشه دیه
مهرنازی امشب پارت داریم 🥺🥺🥺😇😇😇
واااات
چرا بلاکت کنم🙄
گوشیم دست خواهر کوچیکمه بیشتر وقتا چن روز پیش عکسمو گذاشته بود اینستا
نه فدات شم
ببخشید
مهرناز روبیکا نصب میکنی کار مهم دارم باهات
مهرنازی پارت بعدی رو کی میزارم 😁
امشب پارت داریم ؟
میشه اگه نوشتی بزاری 🥺من امروز هر وقت خوابیدم خواب این دوتارو دیدم ینی همونایی که نوشتیو به صورت خواب می دیدم ببین چقدر رمانت خوبه که اینجوری تاثیر می زاره 😅😍🌸
باشه عزیزم بی صبرانه منتظر فردا شبم 😍
عالی مثل همیشه…
قلمت مانا خانم نویسنده ایشالا که هرچه زودتر به هم میرسن ولی یه سوال دیگه بعد این دیگه رمان جدیدی شرو نمیکنین؟😔😔😢 من این تموم نشده به فکر بعدیم😂😂
مهرناز جونم بعد این رمانت استراحت کن به خودت استراحت بده با هر چی که فکر می کنی حالت بهتر میشه خوب کن سعی کن به چیزایی که ذهنتو درگیر می کنه و باعث میشه ناراحت بشی فکر نکنی و خودتو با چیز های خوب سرگرم کنی ❤️❤️❤️ گلم امیدوارم حالت خیلی بهتر از همیشه بشه ارزوی حال خوبت رو از صمیم قلب دارم😘😘😘
مهرناز جون میخواستم دستتو بگیرم ببرمت درکه کباب و جیگر بزنیم ولی چون دختر خوبی نبودی نمیبرمت 😑🤦🏼♀️😂
پارت بعدی دختر خوبی باشی میبرمت 😂😂😂
بزار لیلی یذره نباشه کامیار دنبالش بدوا نمیشه که زودی برگرده🥺😂
مهری جونم اصلا ناراحت نباش😍 😁حتی اگه پارت بعدی لیلی و مجنون کلا تا چند سال همو نبینن بخوان برای همیشه از هم جدا بمونن 😈، خودم یا میبرمت مجیدیه ماهی قزل بهت میدم یا میبرمت خورسیف بهت جوج😁 میدم یا میبرمت فلافلی عمو علی
فلفل مشتی بزنی 😁یا 🤔میبرمت دا شایدم بردمت لئون انتخاب کن هر کدوم که خواستی 😎😎😁😁😁😈😈😂😂 .
.
.راسی جایل دیه هم دریم ها فقط خواسی بیوی بهم بگو تا ببرمت بگردونمت اینقد ایگردونمت تا سیر گشتم اوبی هر چن هونه ای خوته 😁😎😈
اتفاقا فردا قزل داریم مهری 😈😎😁😁
شاید عین دیروز اسب سواری هم کردم با افتخار 😍
.
.
.اگه تونستی حتما خودت رو برسون مهری جونم 😁😂😂😈😈
اخی من الان چیکار کنم دلت خواست 🥺.
.
.
.
مهری جونم به احتمال ۹۹٪ فردا نیستش افتخار منم دلم رو به اون یک درصد خوش کردم 🥺
اگه بودش هم که نیست من فردا به جای تو هم سوارش میشم دورش میدم ❣️
اره قربونت 🥰مهری جونم خوب میدونم که چقدر دوست داری من بردل نشسته رو با جون دل خوندم ❣️
شب تو هم بخیر باشه⭐️🌑 من برم بخوابم که مطمئنم تو خوابم هم خواب لیلی مجنون گرگ ها رو میبینم 🥺😍
چونه نزنم دیگ ینی؟؟
برگریلو هم میبرمتاا 😂
مهری بیا میبرمت مجید معجون بهت میدم عشق کنی.
انقدر این خواننده هارو تو کف نزار.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
راااااااااااستیییییییییییییی
صحنه یادت نره ها.
صحنه هم بزار از اون خوبای مشتی پر ملات.🔞😈🔞😈🔞😈🔞😈🔞🤣🤣🤣🤣
اوف بر ت مهرناز جون
نمیدونی بخاطر چی از برگریلو گذشتی😂😂🤦🏼♀️
خیلی غم انگیز بود
خیلی دردناک بود
مهرنازجونم بازم مثل همیشه عالی بود هرچند اشک من بند نمیومد…خسته نباشی عزیزدلم
مهری جون
بهتری؟!
تظاهر به بهتر بودنی ظاهرا
امیدوارم زودتر خوب شی
ما همون مهری قوی و سرحال رو میخوایم
الان قلبم قیمه قیمه میشه..
لعنت به آدما و خاطره هاشون..!
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
یکم به خودت و اون مخاطب فرست بده ، انشاالله اونچه صلاح است ، اتفاق می افته 🤲🏻
مهرنازی جونم، نمی دونم چه چیزی بگم که باعث ارامش قلبت بشه ، چون خودم نه درد عشقو کشیدم و نه جای توام که بتونم باعث تسکینت شم ولی از ته قلبم ، آرزو می کنم که زود زود قلبت اروم اروم بشه .
ولی اگه دوست داشتی با کسی درد و دل کنی بدون همیشه هستم .
گاهی اوقات همه درگیر اتفاقاتی میشویم که خود قبلی مان را فراموش میکنیم.
هر چه هم بکنیم خود قبلی نخواهیم شد
اما
اما
.
.
میتوانیم آدمی بسازیم که از قبلی بهتر باشد
روحش زیباتر باشد
روح آدمی که زیبا باشد، دیگر هیچ مشکلی در دنیا وجود نخواهد داشت…
پس مهرنازی بساز خود جدیدت رو هیچ چیز ارزش نابود شدن روح زیبات رو نداره!
خب اگه سخت نبود که ارزش نداشت دیگه نه؟ 😅
مهرناز😢😭😭😭😭😭😭این پارتت خیلی غم انگیز بود وااای دلم داره کباب میشه واسشون ولی کامیار کار خوبی می کنه منم به جاش بودم این کار و می کردم ولی از اون ور لیلی بیچاره 🥺🥺🥺🥺🥺
در کل اجی رمانت عالیییه دوست دارم هیچ وقت تموم نشه❤️🥺
مهرنازی ، شبت پر ازخواب های شیرین
بای بای 👋🏻👋🏻
سلام مهرنازی ، خوبی ؟؟
این پارتت پر از احساسات پاک بود .
الهی بمیرم برای دل کامیار و لیلی 😭
به خدا نمی دونم برای کدومشون گریه کنم 😢
مهرنازی ، از صبح که پارتتو خوندم ، به این فکر می کنم که من اگه جای کامیار و لیلی بودم چی کار می کردم . در مورد کامی ، اگه جاش بودم ، همون تصمیم کامیارو می گرفتم حتی به بهای از دست دادن جونم و نابودی خودم . ولی برای لیلی هیچی به ذهنم نمی رسه 😭
چون می دونم اگه جای لیلی بودم یک مبارزه ی سخت بین قلبم و ذهنم انجام میشد و من بینش این دو غرق می شدم 😭
کدومشون سخته ؟؟
سلام نیکا
میگم تو اصولا زود نمیخوابیدی؟
چطور تا الان بیداری!
حالت خوبه؟
سلام ابان جونم ، خوبی ؟؟
من ، بستگی به کار فردام داره ، اگه باید زود بیدارشم شبا زود می خوابم ولی اگه بی کار باشم تا دیر وقت بیدارم .
اره ، خوبم .
آها اوکی
ممنونم گلم 💋😘
خوبی ؟؟
خوشی ؟؟
اره خیلی سخته ، خیلی
نمی دونم برای دیدگاه لیلی به نتیجه ای نمی رسم 😭
از وقتی این پارتو خوندم یه سوال مغز منو درگیر کرده😑
این دوتا ،صب جمعه کجا میخواستن برن؟
اوکی!
مرسی ،مغز داشت منفجر میشد!
آخه چیزی نگفته بودی!
《صبح جمعه بود و همراه لیلی با ماشین از خونه خارج میشدیم که دیدم مرد جوانی داخل ماشین جلوی در همسایه توقف کرده و داره خونه ی مارو نگاه میکنه..》
.
منظورت پارت قبلیه؟
این پارت ،نه
پارت قبلیم من چیزی یادم نمیاد😶
عاه خواهش میکنم کاری نکردم!
در واقع تو منو نجات دادی
ولش..
ایشالا که خودت بهتر باشی..
نگرانتم
مهرناز اینو تایید نکن
.
میگم اگه میخوای این چنتا کامنتی که الان دادیمو پاک کن.
همیشه که نباید چیز بد باشه.
گفتم شاید دوست نداشته باشی🤷🏻♀️
پااارت نمیزارییییی؟
من دق کردم اقااا
.!Finish it before it finishes you
…
سرگذشت غم هجران تو با شمع گفتم
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد 🔥
.
تلخ و شیرین جهان
چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان میدهد یک روز این کابوس را🥀
سر گذشتم را چرا این چنین کردند
چرا چنین ؟
بغض های کال من ،چرا چنین ؟
گریه های لال م ، چرا چنین ؟
جزرو مد یال آبی ام چه شد ؟
احتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین؟
ابگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال ، شرح حال م ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
چرأت سوال من ، چرا چنین ؟
شبت آروم ناز خوشگل من…
.
فردا و فرداهای
متفاوت و قشنگتر از روزای گذشته برات از خدا میخوام
.
شبت بخیر
مهری یعنی با این کاری کردی من برم محو شم خسته نباشی پنجه طلا حالم داغون بود داغون ترش کردی بازم خسته نباشی عزیزم
فدات بشم تو دیگه چرا ؟
اخ که دارم میمیرم حالیش نیست
منم پریشونم اصلا حالیم نیست کجام و چیکار میکنم گم شدم توی این روزا اصلا هیچ میلی به زندگی ندارم اگه از خدا ترسی نداشتم خودم و خلاص میکردم والا دیگه به اینجام رسیده دیگه نمیکشم بابا منم ادمم دل دارم ادم اهنی که نیستم بخدا