من و من کرد و من محکم و جدی گفتم که فقط میخوام راستشو بدونم..
_راستش کامیار بیماریهای روح و روان هیچوقت تضمین ندارن و نمیشه گفت که حتما کاملا درمان میشن.. بیماریهای جسمی رو که کاملا جلوی چشمه و میشه هر عضو رو تشریح کرد، نمیشه بطور مطلق گفت درمان کلی میشه یا نه، چه برسه به روح و روان که انقدر پیچیده و ناشناخته ست که هنوز هم نقاط کور زیادی برای روانپزشکها و روانشناس ها داره.. نه نمیشه گفت که تو حتما بعد از چند سال خوب میشی یا نه.. هر چیزی ممکنه
_ممکنه که خوب که نشم هیچ، حتی بیماریم عود هم بکنه؟
_بله متاسفانه امکان عود در بیماریهای روانی خیلی زیاده.. ممکنه سالها هیچ اتفاقی نیفته و فکر کنی که کاملا بهبود پیدا کردی، ولی ناگهان با یک عامل محرک، دچار حمله ی عصبی بشی و یا حتی حالت طوری بد بشه که دیگه از اون حالت خارج نشی
نا امید و خسته تکیه دادم به مبل و به زور نفسی کشیدم..
دیگه تموم بود.. دکتر محمدی سئوالمو با صراحت جواب داد و من فهمیدم که هیچ امیدی به وصال من و لیلی نیست..
از تیمارستان خارج شدم و دیوونه وار توی خیابونها رانندگی کردم..
وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی در خونه ی لیلی ام..
از اینکه ناخودآگاه رونده بودم و اومده بودم دم در خونه ی لیلی، کلافه شدم و خدا خدا کردم که یه وقت لیلی از راه نرسه و مچمو نگیره..
نگاهی به پنجره ای که اونشب تا صبح پشتش نشسته و نگاهم کرده بود و فکر میکرد من نمیبینمش کردم.. ولی اینبار دیگه پشت پنجره نبود..
شاید داشت برای مراسم بله برون آماده میشد..
دلم گرفت و انگار یه دستی محکم قلبمو فشار داد..
لیلیِ من داشت عروس مرد دیگه ای میشد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم..
خودم خواسته بودم از بند من و بیماریم رها بشه و با کس دیگه ای خوشبخت بشه..
آیا کسی تابحال با دست خودش برای خودش قبر کنده بود؟
من کندم.. قبری که خودمو توش زنده بگور کردم..
وقتی لیلی با بهرام عقد میکرد و زن بهرام میشد، من میمردم..
فعلا آخرین نفسامو میکشیدم و جونی داشتم ولی وقتی رسما زنش میشد دیگه از بین میرفتم..
سریع تا بیرون نیومده و منو ندیده از اونجا دور شدم..
دلم برای دیدنش لک زده بود و میخواستم ببینمش.. ولی اجازه ی دیدنش از دور رو هم به خودم ندادم..
من باید عذاب میکشیدم به جرم جنون و به جرم زجر دادن لیلی..
لیلی
مادرم و مینو خونه رو برای شب آماده میکردن و من نشسته بودم روی مبل بابا و دنبال بوی آشنایی میگشتم که شاید بعد از اینهمه وقت روی مبلش باقی مونده باشه..
ولی نبود.. بدجور دلم هواشو کرده بود و در اوج بدبختیم، بودنش رو میخواستم..
رفتم و از کمدم گوشیشو برداشتم و شماره ی خودمو گرفتم..
اسم “بابا” روی صفحه ی گوشیم نقش بست..
با دیدن اسمش زدم زیر گریه.. هر وقت که دلتنگش میشدم از گوشیش به خودم زنگ میزدم تا فکر کنم خودش بهم زنگ زده..
ولی فقط در حد یک اسم “بابا” میموند و دریغ از صدای بابام که توی گوشیم بپیچه و بگه لیلیِ من.. عشق بابا..
گوشیشو بوسیدم و گریه کردم.. گفتم کاش بودی.. گفتم دارم از درد میمیرم.. حالم بده بابا.. بیا نزار من این کارو بکنم.. من بدون کامیار زنده نمیمونم بابا..
مامان و مینو به صدای گریه م اومدن و مینو بغلم کرد و گفت
_چرا گریه میکنی ناسلامتی داری عروس میشیا
عروس گفتنش داغ دلمو بدتر کرد و بغضمو بزرگتر..
چشمای مادرم هم پر از اشک شد و گفت
_تو که اینقدر ناراحتی چرا اینکارو با خودت و اون بیچاره میکنی که میدونم الان بدتر از توئه
با خشمی که قاطی گریه م شد گفتم
_اگه بدتر از من بود میومد.. نمیزاشت ازدواج کنم.. کامیار کسیه که اگه میخواست یه شهرو به آتیش میکشید و نمیزاشت اتفاقی برخلاف خواسته ش بیفته.. ولی ساکت نشسته و کاری نمیکنه.. پس میخواد که من زن بهرام بشم
مینو که قبلا خیلی سعی کرده بود منصرفم کنه ولی فهمیده بود که از تصمیمم برنمیگردم و حرفاش آب در هاون کوبیدنه، دیگه حرفی نمیزد و گفته بود که امیدواره با بهرام خوشبخت بشم..
خوشبختی با بهرام !!.. جوک سال بود.. مگه بجز کامیار میتونستم با کسی خوشبخت باشم؟.. اصلا بعد از کامیار مگه میتونستم لبخند بزنم؟..
اگه کامیار قبل از عقد نمیومد و مانع ازدواجم با بهرام نمیشد، زندگی من تموم میشد و تبدیل میشدم به یک مرده ی متحرک..
شب شد و مینو به زور لباس مناسبی به تنم کرد و مدادی توی چشمم کشید..
موقع لباس پوشیدن چشمم خورده بود به کت و شلوار صورتی ای که کامیار از آلمان برام آورده بود و فکر کرده بودم که اگه امروز بله برون من و کامیار بود حتما اونو میپوشیدم..
ولی بعد از این هرگز اونو تنم نمیکردم و دست نخورده میزاشتمش پیش بقیه ی خاطرات کامیار..
با فکر اینکه کامیاری که نفسم بود و امیدم به فردای با اون بودن بود، الان داشت تبدیل میشد به یه عشق و حسرت ممنوع، که فقط باید توی قلبم و ذهنم مخفیش میکردم، قلبم به وجودم سنگینی کرد..
بیشتر از اومدن مهمونا و انجام مراسم بله برون، هیجان دیدن کامیارو داشتم..
از دلتنگیش داشتم میمردم و دقیقه ها رو میشمردم که وقتش بشه و بیاد..
گفته بود میام و چشمای من به در دوخته شده بود..
عمو و زن عمو اومدن ولی علیرضا نیومده بود.. بار آخری که دیده بودمش بهم گفته بود که دارم اشتباه میکنم و کارمو تایید نمیکنه..
گفته بود من بخاطر عشق تو و کامیار کنار کشیدم چون باورتون کردم و به عشق احترام قائلم..
ولی اگه با همکلاسیت ازدواج کنی توی هیچ مراسمتون نمیام و نمیتونم تحمل کنم که ببینم داری خودتو شکنجه میدی..
و من عصبی و پرخاشگر گفته بودم که زندگی خودمه و میخوام به آتیشش بکشم..
اونم گفته بود بکش ولی پشیمون میشی..
کمی بعد بهرام و خانواده ش که عمو و داییش هم همراهشون بودن اومدن و بعد از اونا خانواده ی خاله ی بزرگم اومدن..
همه ی اونایی که قرار بود بیان اومدن بجز اونی که منتظرش بودم..
کامیار نیومد و هوش و حواس من موند پیشش که چرا گفت باشه ولی نیومد..
توی دلم بهش فحش میدادم که منو انداخت وسط آتیش و خودش فرار کرد از لهیب آتش..
لعنتی.. باید میومد.. باید میدید که دارم زن بهرام میشم و مثل من زجر میکشید..
ولی نیومد و من وقتی به خودم اومدم که دیدم بزرگترها مهریه ی منو هم تعیین کردن و من حتی نفهمیدم که مهریه م چیه..
چه ازدواجی بود!. عروسی که در حالت اغما بود و دامادی که غرق شادی بود و مثل یه داماد حسابی به خودش رسیده بود و خوش تیپ کرده بود..
مینو میگفت خیلی خوشتیپه ولی من ذره ای جذبش نمیشدم..
بهرام برام هیچ فرقی با عموم یا عمو و دایی خودش و بقیه ی مردان حاضر توی جمع نداشت..
دل من فقط برای کامیاری می تپید که نیومده بود..
یه گوشه بین خانمها روی مبل نشسته بودم و از اول شب بجز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بودم..
شایدم چیزی پرسیده بودن ازم ولی متوجه نشده بودم..
با صدای مادر بهرام به خودم اومدم که گفت
_لیلی جان حداقل برای زمان عقد و عروسی خودت یه نظری بده
عقد و عروسی؟.. یعنی همه ی حرفا رو زده بودن و کار به اونجا کشیده بود؟.. پس این کامیار کجا بود؟!!!
مستاصل نگاهی به مادرم کردم ولی اونم انقدر ازم دلخور و عصبانی بود که نگاهشو ازم گرفت..
چرا مادرم طرف کامیاری بود که منو نخواسته بود و بهرام رو برای خواستگاریم فرستاده بود؟..
با یادآوری کاراش لجم و حرصم به حد اعلی رسید و رو به مادر بهرام گفتم
_من عروسی نمیخوام.. فقط یه عقد خصوصی
چشمای مادر و خواهرش و زنهایی که باهاشون اومده بودن و نمیدونستم کی ان گشاد شد از تعجب و متوجه دختری شدم که پوزخندی زد و خصمانه بهم نگاه کرد..
شاید اونم لیلیِ دیگه ای بود که کامیارشو از دست داده بود..
شاید اونم عاشق بهرام بود و مجبور شده بود شاهد ازدواج عشقش با دختر دیگه ای باشه..
با دلسوزی بهش نگاه کردم و چقدر باهاش احساس همدردی کردم..
خواستم بگم مردی که عاشقش بودم هم منو نخواسته و تو تنها نیستی..
خواهر بهرام که دو سالی از خودم بزرگتر بود گفت
_مگه میشه بدون عروسی؟.. ما آرزو داریم برای عروسی داداشم
من تو چه حالی بودم اونا تو چه فکرایی بودن.. به تندی گفتم
_پدر من تازه فوت کرده.. من نمیتونم مجلس عروسی و شادی به پا کنم
فوت بابا رو بهونه کردم و نتونستم بگم که من عزادار دوتا مرد هستم که یکیش پدرمه و یکیش عشق مردیه که دنیامه و جونم به جونش بسته ست..
نتونستم بگم من حتی لباس عروس هم نخواهم پوشید چون نمیتونم عروس کسی بجز کامیار بشم..
یکی از زنای فامیلشون با لبخند گفت
_خب عزیزم اینکه حل شدنیه.. یه سال نامزد بمونین تا سال بابات هم بگذره بعد عروسی بگیرین.. عروسی آرزوی هر دختریه، بعدا خودت پشیمون میشی گلم
مادرم گفت
_اگه لیلی بخواد همین الانم میتونن عروسی بگیرن پدرش چنین عقایدی نداشت که بخاطر فوت کسی دو تا جوون معطل بشن و نتونن برن سر خونه زندگیشون
مادر بهرام با خوشحالی گفت
_ماشاالله به شما که اینقدر روشن فکرین و جوونا رو درک میکنین.. خدا آقای ستوده رو هم بیامرزه که چقدر فهمیده بودن
پدر بهرام گفت
_پس اول اجازه بدین تاریخ عقدو معین کنیم تا بچه ها بهم محرم بشن و بعد هر چقدر که خودشون خواستن نامزد بمونن
اینا میخواستن عروسی رو ببندن به ریش من.. ولی من مطلقا عروسی نمیخواستم..
با یه لباس ساده ی سفید و یه مراسم عقد همه چیو تموم میکردم..
گفتم
_بهر حال من مراسم عروسی نمیخوام.. شرایط من اینه اگه آقا بهرام قبول نمیکنن کاری از دستم ساخته نیست
همه به لحن خشک و قیافه ی عبوسم با تعجب نگاه کردن و بهرام سریع گفت
_شما هر طوری که بخوای من راضیم لیلی خانوم
و به مادرش که چپ چپ نگاش کرد چشم غره ای رفت..
مادرش با اخم و تخم رو کرد به ما و گفت
_پسر بزرگم قرار بود برای عروسی بهرام بیاد.. پس باید بگیم زودتر بیاد برای عقد چون عروسی ای در کار نیست
بهرام گفت
_میگیم زودتر میاد.. ما هم داریم برای ارشد آماده میشیم و در واقع وقت زیادی نداریم که برای عروسی و این چیزا تلف کنیم
نگاهی به بهرام کردم که سعی داشت همه چیزو مطابق میل من پیش ببره و دلم براش سوخت..
من داشتم به این پسری که سه سال بود دل در گرو من داشت ظلم میکردم..
تصمیم گرفتم بهش بگم که هیچ حسی بهش ندارم و نباید از من انتظار داشته باشه مثل یه عروس باهاش رفتار کنم..
قرار عقد رو برای پونزده روز دیگه معین کردن و من در کمال ناباوری فقط نگاه کردم و دم نزدم..
بعد از اتمام مراسم موقع خداحافظی به بهرام گفتم که اگه ممکنه بمونه و حرفایی دارم باهاش..
با شوق و ذوق گفت البته و به پدر و مادرش گفت که اونا برن و خودش بعدا میاد..
مامان، و مینو که چند روزی بود خونه ما بود و شوهرشو بیخیال شده بود، رفتن توی هال و من و بهرام توی پذیرایی نشستیم..
طوری نگام میکرد که انگار دلش میخواست بغلم کنه و چقدر این نوع نگاه و بیقراری برام آشنا بود..
از جنس نگاههای من و کامیار بود که همیشه عاشقانه و بیقرار به همدیگه نگاه میکردیم..
حتی تحمل نگاه هاش رو هم نداشتم.. من چطور میخواستم زن باشم برای این مرد؟..
سرمو انداختم پایین و گفتم
_ببینین آقا بهرام….
حرفمو قطع کرد و گفت
_بنظرتون دیگه بهتر نیست همدیگه رو آقا و خانم خطاب نکنیم؟.. خواهش میکنم به من بگین بهرام و منم بتونم بهتون بگم لیلی
یاد روزی افتادم که کامیار برای اولین بار اسممو صدا کرده بود و بجای خانم پرستار بهم گفته بود لیلی.. و من به معراج رفته بودم از خوشی..
ولی لیلی گفتن بهرام سنگینی میکرد روی دلم و اگه میتونستم میگفتم که هیچوقت صدام نزن.. ولی نمیشد..
سرسری باشه ای گفتم و ادامه دادم
_من باید قبل از عقد یه چیزایی رو در مورد خودم بهتون بگم که بعدا دچار عذاب وجدان نشم و شما هم حق اعتراض نداشته باشین که چرا بهتون نگفتم
سری خم کرد به معنای بفرمایید میشنوم، و من گفتم
_ببینید واقعیتش اینه که همونطور که خودتونم میدونین من حسی به شما ندارم
نزاشت ادامه بدم و سریع گفت
_میدونم ولی اشکالی نداره من بهتون قول میدم که اگه منو بشناسین و یکم با هم وقت بگذرونیم به من علاقمند میشین
چقدر مطمئن بود و نمیدونست که من قلبی توی سینه م ندارم که بخوام یه روزی بدمش به اون..
گفتم
_نمیدونم اتفاقی که شما میگین خواهد افتاد یا نه.. ولی اونچیزی که الان هست رو موظفم بهتون بگم..
من هیچ علاقه و کششی نسبت به شما ندارم و در کل دختر سردی هستم.. باید بگم که از من انتظار نداشته باشین که مثل یه تازه عروس نرمال باهاتون رفتار کنم و اگه سردی دیدین از من، نباید اعتراض کنین چون من همین اول راه بهتون گفتم
_قول میدم که شما هر چقدر زمان بخواین بهتون بدم و ازتون انتظار عشق و محبت نداشته باشم.. چون مطمئنم که بعد از مدت خیلی کمی ناخوداگاه رابطه ی قشنگی بینمون ایجاد میشه
بهرام یکی از پسرای محبوب دانشگاه بود و دخترای زیادی بودن که بهش اظهار عشق و علاقه کرده بودن و همین باعث شده بود که اعتماد بنفس بالایی داشته باشه و مطمئن باشه که من بزودی عاشقش میشم..
_من رو قولتون حساب میکنم و امیدوارم حرفای امروز خودتون و منو فراموش نکنین
لبخندی زد و کمی بهم نزدیک شد و گفت
_شما بسپرین به من.. همینکه بله رو به من دادین دیگه تمومه و بقیه ش با من
نگاه سردی بهش کردم و فکر کردم که آیا کامیار تو این پونزده روز کاری میکنه یا اینکه من بخاطر یه عصبانیت و تصمیم از سر لجبازی، باید یه عمر با این آدم برم زیر یه سقف..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببین اگه روی لینکی که توی ایمیل برات میاد میزنی و اکانتت پاک نمیشه تا جایی که من میدونم کلا نمیشه پاک کرد
فقط در صورتی اکانت پاک میشه که روی همون لینکی که توی ایمیل میاد برات بزنی
سلاااااام مهرناز جونی خوبی❤
پارت داریم یااا نداریم؟؟؟؟
والا نمیدونم مهرناز
منم میخواستم پاک کنم نمیدونم داستانش چیه؟؟
الان میرم از داداشم میپرسم بهت میگم
سلام فنچ جونم خوبی؟؟ من امروز خودمم نبودم ☹️ امتحان شیمی و فیزیک و زیست تو یه روز خدایا دارم می میرم اینقدر خوندم 🥺🥺🥺 پدرم در اومده ..باور کن زخم بستر می گیرم اینقدر یه جا میشینم درس می خونم معلما هم معلوم نی سوالا رو از کجا میارن نصف سوالاشون اشتباهه 🥺😢😓
مهرنازی امروز پارت میزاری ؟
اگه میتونی لطفا بزار
سلاااااااااااااااام
مهرنازی
خوووووووووووووووبیییییییییییییی ؟
مهری باورم نمیشه ۲۷ سالته فکر می کردم ۲۰ تهش باشه پس ازم ۹سال بزرگترین😀
نههههههه
من که یادم نمیاد ؟؟🤔
دستت طلا مهرناز جون😍😍
یه در دنیا صد در اخرت نصیبت بشه الهی😃
خیلی دوست دارم ببینم چی میشه رمان
از بدشانسیم هفته اینده امتحان در امتحانه نمیتونم ادامه رمانو بخونم الان حرصم در اومده
😨😨😨😨😨
از موقعی که کرونا اومده دبیرای ما رفتن تو طرح در اوردن سوالات کنکور سی سال اینده معلوم نیست از کجا میارن این سوالارو😨😧😆😆😆😆
ریحانه جونم ، وقتی 5 ساله بودم ، سنگ کلیه داشتم . به دلیل سنگم عمل شدم .
هر چه دکترت میگه انجام بده ، چون الویت اول پزشکان ، سلامت بیمارشونه . لیزر سنگ شکنی هیچ اسیبی به کلیه نمی زنه چون مادر بزرگم چون به همین دلیل سنگ شکنی کرده مشکلی نداره .
من برم که از گشنگی هلاکم.فقط آب خوردم ازصب.صب فشارم9بود.فککنم الان 8شده…محمدم وویس داده راه افتاده .بیست دیقه دیگه میرسه.حالا صورتمو چه کنم.هخخخ
مرسی که هستی نااز♥
مرسی آیلیم-♥
بوس بهت!
خوش بگذره!
سلام عزیز های دلم 😍❣️💫چطورین😎 بدون من خوش میگذره 🥺؟
سلام تیری!
مرسی خودت خوبی؟
.
.
بی تو چه سخت گذشت!
قربونت قلبکم 😍😘
حال منم 🙃
.
.
.
.
چرا سخت گذشت فدات شم 🥺
سلام عزیزم ☺️
قربونت مهرنازم 😍
برای منم امروز بدون شما اصلا خوب نبود با اینکه میومدم کامنت ها رو میخوندم ولی نمیتونستم🥺🥺🥺 جواب بدم دو تا امتحان داشتم 🥺
مهرنازی دیشب تو ساعت چهار درس خوندم بدیش این بود که همسایمون کولر زده بود همه جا ساکت بود ولی صدای کولر همیشه منو گیج میکنه از همون بچه گی با صدای خاموش روشن کردن کولر میخوابیدم وبیدار میشدم همین خیلی دیشب اذیتم کرد بزور بیدا موندم درس خوندم
فکر کن باباییم ساعت ۶ ربع کم برا نماز بیدارم کرد ولی اینقدر گیج بودم بدنم سست بود که یک ثانیه بعد خوابم برد ساعت ۷ یک دفعه ای از خواب بیدار شدن غذاء نمازم رو خوندم بعدشم که دیگه امتحان دادم 😖😖😖🥺🥺🥺🥺 خیلی بد بود
امتحان که بیست گرفتم ولی فردا دوباره یه امتحان سخت دارم 😖 تازه به جز اون نام زبانمون هم یه تکلیف عجیب داده 🤯
چشم مهر ناازم.سعی میکنم.
.
بخدا من هیچی نمیگم بهش
خییلیم بهش محبت میکنم.بهشم گفتم برا م عزیزی .و دوستت دارم.ولی اون عجییب میخنده و یطووری حرف میرنه دلم از اعماق وجود میسوزه. منم اینجور موقه ها خیلی مظلوم میشم.چیزی نمیگم.اما بعدش اییتقققدر خود خوری میکنم و اشک میریزم نفسم بند میاد.هی هم میگم کاش اینو بهش میگفتم.کاش اونو میگفتم.ولی هیج.مهرناز بخدا من میدونم اگه به محمد بگم قشقلق به پا میکنه.
من میشناسمش .محمد مهربونه. و به شدت حساسه رو من…
اما خدا اون روزو نیاره که عصبانی میشه.رگ شقیقه و گردنش ورم میکنه و پوستش از عصبانین کبود میشه.هیچیم حالیش نمیشه.من دوسه بار دیدم اینطوری شدنشو.ولی بگم دل مامان زهرا میشکنه.نگمم میترسم مثل اوندفه بشه.ولی سعی میکنم بتونم بیخیال رفتارش بشم.
من حوصلم سر رفته چیکار کنم!
منم نا ندارم!
رمان نوشتن حوصله میخواد!
حوصلم فرار کرده
بخواب ایلین 😘😅
فدات شم آیلیم این چه حرفیه !!!
ت که خودت از همه چیز من خبر داری .
عاه راست میگی!
قربونت!
نه مهری اهنگه دیرین دیرینه!
خودت بخونش اون کامنتو اما درجش نکن مهرناز
خوب؟
مرسی
با عرض معذرت من کامنتتو خوندم شرمنده ریحانم!
ناز میام-*
.
از حد*
البته فوش دادن به من نه هاااا…
هخخخخ
.
وقتی از بعضی چیزا ی کارش جوش میاره…
اره الان دقیقا میتونم حدس بزنم چه فوشایی میده!
وااای ناز گفتی سرویسش کردی با وجود دردم غش کردم از خنده…کجااااشو دیدی مهرناازم!!!
اینقده براش ناااز نیام اسمشم یادش میره…البتههه حواسم هست از نگذرونم .چون مردا استغفرالله خدا هم باشن باید درکشون کنی و غلقشون دستت باشه.نه کم نه زیاد…سیاااست یه زن حرف اول و آخرو میزنه…
.
ولی خوب من محمدو بلدمش .بند بندشو…
.
ای جاااان توااااام مهرناااز بقرآن فکر میکردم فقط محمد اینطوری باشه…آره خودشم میگه ترکا وقتی حرف میزنن یه حالت تند و محکم ادام میشه انگار دعوا دارن هخخخ آره وقتی میخوا. فوش بده ترکی میگه…معنیشم نمیگه.میگه واسه تو خوب نیست هخخخخ
دیرین دیرین!
عزیزم امروز چ ساعتی پارت میراری من کنکور دارم هی میام میرم میام میرم دق کردم 😂😣😣😣
بیا بخلم ریلکس باش!
ایشالا ب حد ۵ تن آل عبا قسمت میشه 😂😂😂🙏🙏
از بس حرص خوردم دستام لرزش گرفته 😂😂😂
همون حق
😆
خاطره اش باعث میشه پارت نزاری؟😂
اگ اینطوریه عمرا بگم دیگه 😊😂😄😃😄
فدای چشمات نیکی جونم.چرا عمل قشنگم ؟
مگه چیشده بود؟عمل چی گلم؟
جاانم الهی سلامت باشین .همینطور پدر نازنینت..
.
.
فدای اون مهربونیات زهرای جانم.لطف داری عزیزکم♥♥♥
فدات شم مهر.ناازی.
عزیزم
نمیدونم والا گرفتار شدم بخدا یه عاالمه دارم چیز میز میخورم و هیچ خبری نیست.مامان زهرامم گفته پوست هندونه بجوشون.نمیخواستم بفهمن.اما دیشب وسط دردو گریه من زنگ زد محمدمم نبود.
دکتر گفته برو از راه فلان وبهمان الش کن بلش کن.من میترسم.میگن اگه خودش نیفته و دخالت پزشکی بیاد وسط بافت کلیه بخاطر اشعه تخریب میشه و همش باید هی درگیر سنگ بشی تا آخر عمر…مردم از بس آب خوردم و راه رفتم و طناب زدم…دلم برا محمدم میسوزه.دیشب با من درد میکشید طفلکم.بهش گفتم جانا برو تو زوده زن بگیر که من زن بشو نیستم واست هخخخخ چنان توپید ذهره ترک شدم.خودشم خندش گرفت.عصبانی که میشه ترکی حرف میزنه.وقتاییم که خیلی احساساتی میشه باز ترک میشه هخخخخ
.
.
وای ناااز دعام کن.دیگه خسته شدم از درد کشیدن وهی خندیدن خخخ.خنده از رودرد.من دردم داشته باشم هم اشک میریزم هم خندم میگیره
ریحان خانم آب جو بخور یا می اسلامی البته غیر اسلامیش هم میندازه سنگ رو که اون بهتره
جوجه من کجاست امروز خبری ازش نیست
تو قلبت خواب بودم عشقم!
سلااام خوبی؟
بله بله
دمت گرم تا چند میخوابی جوجه
فدات درگیری های روزمره سرکله زدن با مهندس و کارفرما
تو چطوری چه کارا میکنی
اتفاقا خواب زیادی ندارم
شبا خوابم نمیبره..
روزا هم خوابم میاد ولی باز خوابم نمیبره!
.
.
اوه خسته نباشی
برعکس تو من عاشق خوابم البته خواب بدون دغدغه یعنی دوست دارم مثل یه کوآلا باشم تو طول روز 18ساعت بخوابم ولی برعکس شده 18ساعت درگیرم
میسی جوجه جون
پخخخخ!
منم خواب دوست دارم ولی فکر و خیال نمیزاره ادم بخوابه!
اتفاقا خواب بهترین راه فرار از واقعیته!
سلام به همه…
سلام به روی ماهت زهرای قشنگم.فدای اون آریای عزیزم بشم الهی.درضمن مهربون خودتی گفته باشماااا…ای جاااانم قربون اون ماه دومادم من.منم قول میدم دخملم عروس خوبی باشه.خودمم مادر زن خوبی باشم.زنده باشی گلم.میبوووسمت..
.
.
نیکی جان و دلم خدا رو شکر که بهتری قشنگم…فدای اون خواستنیای دلت بشم…
منم دلم همه اونا رو با یه عااالمه چیز دیگه دوست میدارم…
مراقب خودت و دلت باش عزیزکم…
نیکی جانم برام دعا کن پیش آقا امام رضا هلاااک شدم دیگه از بس هی یه پام دکتر رفتنه .دعا کن این سنگ لعنی دفع بشه راحت بشم…
ممنونم مهربون 💋😘
اره ، سنگ کلیه خیلی بده . چون خودم داشتم . درداش خیلی خیلی افتضاح 😫😬
البته خودم نکشیدم دردشو چون عمل شدم ولی بابام که کشیده میگه ، خیلی بده . برای اینکه سنگات زود دفع بشن و دیگه کلیت سنگ نسازه ، مایعات زیاد بخور و هندوانه هم چون آب زیاد داره خوبه .
چشم حتما حتما دعا می کنم پیش امام رضا .
ای جووون و دلمی تووو ریحااان. فدای خودت و اون دختر ناااازت بشم من بی شک دختری ک مادرش تو باشی نمونه ست و از همه مهم تر این ک تو بهترین مادر زن دنیایی نازارم…. منم چشمای زیبات رو میبوسم عروس خانوم😘😘😘
عاره دو سه بار بپری یا سنگت دفع میشه و راحت میشی یا خودت دفع میشی و بازم راحت میشی👌😂