۲۲۸)
هنوز روی زمین نشسته بودم و به مسیری که کامیار رفته بود چشم دوخته بودم که مادرم بازومو گرفت و گفت
_پاشو مادر…
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. اونم داشت گریه میکرد..
_از وقتی بچه بودی، همیشه میترسیدم این لجاجت و عصیانگریت یه روز به خودت ضربه بزنه.. و بالاخره اون چیزی که میترسیدم شد و بخاطر یه تصمیم لجوجانه، جلوی چشمام داری پرپر میشی.. اون کامیار بیچاره هم که از تو بدتر.. شکسته بود لیلی.. قد بلندش خم شده بود.. خیلی بد کردی به هردوتون دختر.. خیلی
با حرفای مادرم احساس کردم که دارم مثل یه شمع آب میشم.. مچاله شدم توی خودم و احساس کردم وجودم داره ذوب میشه..
چه حس عجیبی بود.. انگار داشتم تموم میشدم..
من پشت کامیارو خم کرده بودم و خودمم محو شده بودم..
پایان داستان ما چقدر تلخ بود.. داستانی که با مرگ دو عاشق تموم شده بود..
من و کامیار مرده بودیم و دیگه نفسی نداشتیم..
زندگی تموم شده بود و من به نوعی *هاراکیری کرده بودم..
(روش خودکشی سامورایی ها که با مراسم خاصی روی زمین نشسته و شمشیر خود رو با یک حرکت توی شکمشون فرو میکنن)
دستامو گذاشتم روی زمین و به زور بدنمو بلند کردم که زندگی ماشینی و جدید خودمو شروع کنم..
امروز اولین روزی بود که من بدون قلبی توی سینه م، بعنوان یک ربات حیاتم رو آغاز میکردم..
نگاهی به مادرم کردم و گفتم
_بیا بریم بیرون، منتظرن
مادرم با چشمای اشکیش نگران نگاهم کرد و گفت
_چرا اینجوری نگاه میکنی مادر؟
میدونستم که فروغ زندگی از چشمام رفته..
مرده بودم دیگر..
در چشمان کدامین مرده
فروغ زندگی دیده اید؟..
با قدمهای سست رفتم توی سالن و به سوی بهرام و زندگی جدید قدم برداشتم..
نفهمیدم بقیه ی مراسم چطور گذشت و آدمایی که اومدن و هدیه دادن و صورتمو بوسیدن و شامی که حتی یک لقمه هم نتونستم بخورم و زبانی که فقط برای گفتن مرسی و ممنون باز شد و بالاخره همه رفتن..
تشییع جنازه تموم شده بود و میخواستم بگم دیگه مرده رو تنها بزارید که تازه دیدم مادر بهرام گفت
_امشب که نمیشه عروس و دومادو جدا کنیم.. لیلی جون یا شما بیا خونه ی ما، یا بهرام بیاد خونه ی شما
دیگه قلبم ضربان نداشت.. فقط عضله ای بود که زور میزد..
به زور زبون باز کردم و گفتم
_من میرم خونمون
و دیدم که بهرام لبخند زد و به مادرش گفت
_پس منم با لیلی میرم
صدای گوشخراش بوق ماشینهایی که افتاده بودن دنبالمون مثل ناقوس مرگ بود برام..
چرا تموم نمیشد؟..
توی ماشین بهرام دستمو گرفت و خواست ببوسه که ناخوداگاه کشیدم و اونم با لبخند گفت
_تا کی میخوای با من غریبی کنی خانمم؟
درد داشتم.. درد داشتم ای خدا.. مگه نمیگفتن مرده ها دیگه درد نمیکشن؟.. پس من چرا اینقدر درد داشتم..
سرمو برگردوندم سمت شیشه و بیرونو نگاه کردم..
ذهنم خالی بود و انگار توی خلاء معلق بودم..
وقتی رسیدیم خونه، یکراست رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم و موهامو باز کردم و رفتم حموم..
یکساعت زیر دوش نشستم و زانوی غم بغل گرفتم..
کاش میشد از حموم خارج نشم..
بعد از اون باری که کامیار توی حموم موهامو شسته بود، هر بار که دوش گرفته بودم و موهامو شسته بودم، یاد اون روز و نوازش عاشقانه و لذتبخش انگشتاش لای موهام افتاده بودم..
ولی اینبار با یادآوریش هق زدم از گریه.. و سعی کردم صدامو زیر آب خفه کنم که نشنون..
با شنیدن صدای مادرم که صدام زد و گفت لیلی چقدر طول کشید دوش گرفتنت، مجبور شدم حوله مو بپوشم و برم بیرون..
رفتم توی اتاقم و موهامو خشک کردم..
لباس پوشیدم و رفتم توی هال پیش بقیه..
بهرام با بیقراری و عشق نگام کرد و فرار کردم توی آشپزخونه..
ولی تا کی میشد فرار کرد.. پسر همسایه که نبود یکم بعد بره، شوهرم بود.. شوهر رسمی و قانونی..
مجبور شدم برم پیشش روی مبل بشینم..
داشت با شوهر لاله حرف میزد و منم چند کلمه ای با لاله و مامان حرف زدم..
نمیدونستم چیکار باید بکنم.. دیروقت بود و کم کم باید میخوابیدیم..
نمیشد به بهرام بگم برو تو اتاق دیگه ای بخواب و باید میومد توی اتاق من..
سخت ترین لحظات عمرم بود وقتی که همه شب بخیر گفتن و من با بهرام رفتیم تو اتاقم..
دستام میلرزید و بهرام کتش و پاپیونش رو درآورد و یقه ی پیرهنشو باز کرد..
با خنده گفت
_اولین باره که میخوام با پیرهن و شلوار رسمی بخوابم
سعی کردم منم لبخند بزنم ولی نشد و گفتم
_من لباسی ندارم که به سایزت بخوره.. کاش لباس راحتی میاوردی با خودت
_نمیشد اونهمه راهو تا خونه بریم و برگردیم.. اشکالی نداره همینطوری میخوابم
من و منی کردم و گفتم
_بهرام.. تو رو تخت من بخواب من رو زمین میخوابم
یکم بهم نزدیک شد و گفت
_نمیشه منم رو زمین پیش تو بخوابم؟
ازش فاصله گرفتم و بدون نگاه بهش گفتم
_خواهش میکنم بزار اول بهت عادت کنم.. منکه شرایطمو بهت گفته بودم
_منکه انتظاری ندارم ازت.. فقط پیش هم بخوابیم
قلبم فشرده میشد از فکر اینکه با بهرام یه جا بخوابم و مدام تصویر شبی که
۲۲۹)
کامیار لرز کرده بود و تا صبح بغلش کردم و کنارش روی تختش با هم خوابیدیم میومد جلوی چشمم..
شکنجه بود.. یه شکنجه ی روحی..
نمیخواستم بهرام نزدیکم باشه و گفتم
_لطفا درکم کن و روی تخت بخواب
لبخند زد و گفت
_باشه.. اصرار نمیکنم.. یه عمر فرصت داریم که با هم بخوابیم.. تا وقتی که آماده بشی پیشت نمیخوابم
از اینکه درکم کرد و دیگه اصرار نکرد نفس راحتی کشیدم و رختخوابی روی زمین برای خودم پهن کردم..
ولی بهرام رفت توی اون رختخواب و گفت
_تو روی تخت خودت راحت بخواب.. اینجوری اذیت میشی
_ولی آخه….
_ولی نداره.. برای من فرقی نمیکنه
روی تختم دراز کشیدم و فکر کردم که بهرامو اصلا نمیشناسم و نمیدونم آیا ممکنه که نصف شب بخواد منو ببوسه و یا کاری کنه..
آرامش نداشتم و راحت نبودم.. ولی وقتی دیدم پشتشو کرد بهم و گفت شبت بخیر، نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد..
ولی تا صبح نخوابیدم و به کامیار فکر کردم که الان در چه حالیه..
اگه فکر میکرد که من دارم شبو با بهرام میگذرونم، چی میکشید..
احتمالا اوضاع اون از من بدتر بود..
نگاهی به بهرام کردم که انقدر خسته بود که خر و پف میکرد و خواب خواب بود..
این مرد شوهرم بود و بعد از این باید فکر کامیارو از سرم خارج میکردم..
میدونستم که ممکن نیست بهرامو دوست داشته باشم، ولی عشق و فکر کامیار رو هم دیگه باید از مغزم خارج میکردم تا دچار گناه نشم..
ولی میتونستم؟.. کامیار مثل خون توی رگای من جاری بود..
بنظرم میومد که حتی عقدم با بهرام، در حالیکه با ذره ذره ی روحم و قلبم عاشق کامیار بودم، در محضر خدا عقد محسوب نشده بود..
سردرگم بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.. بهرام گفته بود که ساخت و ساز خونه ش در حال تموم شدنه و تا ۳الی۴ ماه میتونیم بریم خونمون..
قرار شده بود این مدت رو بعنوان دوران نامزدی بگذرونیم و هر کدوم توی خونه ی خودمون باشیم..
خوشحال بودم که از فردا بهرام میرفت خونه ی خودشون و من از اون شکنجه خلاص میشدم..
حتی از فکر اینکه شاید بخواد پیرهنشو دربیاره و با بالاتنه ی لخت و یا با رکابی بخوابه، عذاب و استرس کشیده بودم..
نمیددنستم چطور باید با خودم و این زندگی زناشویی جدید کنار بیام..
تنها چیزی که کمی مایه ی خوشحالیم بود این مدت نامزدی بود که فعلا مجبور نمیشدم زیر یه سقف با بهرام زندگی کنم و براش همسری کنم..
از فردای روز عقد بهرام سعی کرد دل منو بدست بیاره و بقول خودش کاری کنه که عاشقش بشم..
هر روز هدیه های رنگارنگ و گرونقیمت میخرید برام و من فقط در حسرت یه بسته پفکی بودم که کامیار برام خریده بود..
هر روز میومد دنبالم و میرفتیم بیرون.. هر بار که میگفتم نه، اعتراض میکرد که بهم فرصت نمیدی قاپتو بدزدم و من مجبور میشدم باهاش برم..
فامیل و آشناهاشون پشت سر هم دعوتمون میکردن و من خسته و زار بودم از اونهمه مهمونی و شلوغی و تعارفهای مجبوری..
شبی که قرار بود بریم خونه ی داییش، اومد دنبالم و وقتی سوار ماشین شدم دستشو دراز کرد و از صندلی عقب کیف دستی ای رو برداشت و داد بهم..
با سرزنش نگاهش کردم و گفتم
_مگه نگفتم دیگه چیزی نخر؟.. میخوام مغازه باز کنم با اینهمه لباس و خرت و پرت؟
خندید و گفت
_اونجاش دیگه به من مربوط نیست.. من دلم میخواد برا خانمم هدیه بخرم
با هر خانممی که میگفت قلبم به درد میومد و هم دچار عذاب وجدان میشدم که چرا اینقدر نسبت بهش سردم و هم خودم عذاب میکشیدم و دوست نداشتم بهم خانمم بگه..
_نگاه کن ببین دوست داری
کیف دستیه یه برند معروف بود و خدا میدونست چقدر پول داده بابتش.. توی کیفو نگاه کردم و دیدم یه لباسه.. درش آوردم، یه پیراهن کوتاه و دکلته ی طلایی لمه بود.. خیلی خوشگل بود ولی تنها چیزی که به ذهن من رسید این بود که من چطور میتونستم همچین لباس سکسی و بازی رو پیش بهرام بپوشم..
زنش بودم و هنوز درگیر این مسائل بودم..
بهرام برام هیچ فرقی با سبزی فروش سر کوچمون نداشت و همونقدر باهاش غریبی میکردم و دور بود برام..
تشکری کردم و گذاشتمش روی صندلی عقب..
اولین بار بود که میرفتیم خونه ی داییش و من نمیدونستم کی ان چون تو مراسم عقد حواسم به مهمونا نبود و هیچ کسو نمیشناختم..
وقتی رسیدیم خونشون، همون دختری که دوز بله برون اومده بود خونمون و خصمانه بهم نگاه کرد اومد به استقبالمون و فهمیدم که دختر داییش بوده..
یه لباس کوتاه پوشیده بود و کفشای قرمز بند بندی و لاکهای قرمز و ناخنهای بلند پاهاش جیغ میزد..
تا مارو دید بهرامو بغل کرد و بوسید و بهرام هم با غر غر گفت
_نچسب پاری.. دیگه زن گرفتم
دختره که بعدا فهمیدم اسمش پارمیس بود نگاهی به من کرد و گفت
_زن گرفتی که گرفتی.. یعنی نمیتونیم دیگه پسر عمه مونو ببوسیم؟
و به زور و با اکراه گونه شو چسبوند به گونه ی من و هوا رو بوسید و گفت
_خوش اومدی
زن دایی و داییش هم اومدن استقبالمون و رفتیم تو..
پدر و مادر و خواهر و برادر بهرام هم بودن و من خیلی سعی کردم
۲۳۰)
که باهاشون قاطی بشم و حرف بزنم..
ولی بیشتر از دو سه جمله نشد و آخرش مادر بهرام نتونست خودشو نگه داره و خم شد طرفم و آهسته و با پوزخند گفت
_عزیزم تو افسردگی داری؟
انتظار اون حرفشو نداشتم و ندونستم چی جوابشو بدم.. ولی راست میگفت.. تازه عروسی که نه زیاد حرف میزد نه میخندید و همش ساکت مینشست و نگاه میکرد، نرمال نبود..
خواستم بگم افسرده نیستم، مُردم..
ولی به خودم فشار آوردم تا بتونم لبخندی بزنم و گفتم
_ببخشین، من کلا کم حرفم
بهرام که انگار متوجه حرف مادرش شده بود گفت
_مامان لیلی فقط چند روزه که تو جمع خانوادگی ماست و فعلا معذبه.. چه انتظاری داری ازش؟
پارمیس که پیش بهرام نشسته بود با خنده گفت
_خوب بهرام جون عمه م حق داره.. والا ما یه بارم ندیدیم خانمت بخنده
بهرام چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت
_تو که بجای همه مون میخندی و همیشه نیشت بازه
پاهای لختشو روی هم انداخت و زبونشو برای بهرام درآورد و گفت خوب میکنم..
بهرام و پدرام با هم حرف میزدن و پدرش و دائیش با هم مشغول صحبت بودن و خانمها هم راجع به جهیزیه ی بهنازی که نمیشناختمش حرف میزدن..
نگاهی به همشون کردم و آهی از سینه م دراومد..
غربت آنست که با جمعی و
جانانت نیست…
چقدر دلم برای صحبتامون سر میز ناهار و شام و یا روی مبلهای راحتی با کامیار و نگار جون و منیره تنگ شده بود..
کاش میشد نامرئی بشم و بازم برم توی هال خونشون کنارشون بشینم..
چه حسرت بزرگی بود که من برای همیشه از کامیار جدا شده بودم..
کامیار.. چقدر دلم براش تنگ بود.. همش تو فکرش بودم و هر چقدر هم که میخواستم به زندگی جدید خودم فکر کنم آخرش متوجه میشدم که بازم دارم به اون فکر میکنم..
من در پی خویشم
به تو برمیخورم اما…
کامیار
بعد از لیلی حالم از قبل هم بدتر شده بود، فقط با این فرق که دچار حمله ی عصبی نمیشدم و فقط افسرده بودم..
نه شوقی برای بیرون رفتن از خونه داشتم، نه غذا خوردن، نه حرف زدن..
تنها دلخوشیم فکر کردن به لیلی و خاطره هامون بود..
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسید
کشیده ایم در آغوش آرزوی تو را..
لیلی ای که به من تعلق داشت، همیشه مال من میموند.. لیلی ای که توی قلب و ذهن من بود و با لیلی ای که الان زن بهرام بود فرق داشت..
از خودش گذشته بودم ولی یاد و خیالش رو هیچ کس نمیتونست از من بگیره..
نمیتونستم برم ببینمش.. هر چند که هر صبح جمعه ای که میشد، دلم بیقراری میکرد که برم و سر خاک باباش از دور ببینمش، ولی دیدنش و با دلتنگی و آرزو بهش نگاه کردن، از مردونگی به دور بود چون اون لیلی دیگه زن بهرام بود..
ولی لیلی ای که توی دنیای خودم بود تنها دلخوشی و انگیزه م برای ادامه ی حیات بود..
یکماه بود که ازدواج کرده بود و ندیده بودمش.. ولی بخاطر سفارش پدرش حواسم بهش بود و ولش نکرده بودم..
دیدنش رو، حتی از دور، برای خودم قدغن کرده بودم ولی منیره رو مامور کرده بودم که هر هفته بهش سر بزنه و هر چند روز یکبار هم میگفتم که به لیلی زنگ بزن ببین حالش خوبه یا نه..
منیره هر بار که میرفت دیدنش میومد و میگفت حالش خوبه و میگه با شوهرش خوشبخته..
حس عجیبی بهم دست میداد، از طرفی دلم آروم میشد که با بهرام خوشبخته و از طرفی حسرت میخوردم که اگه بیمار نبودم الان بجای بهرام با من زندگی میکرد و همسر من بود..
ولی خیلی زود به خودم نهیب میزدم که اون فکرها رو نباید بکنم و خودم خواستم که بره دنبال زندگیش و با مرد سالم و خوبی که میتونه خوشبختش کنه، ازدواج کنه..
تنها کاری که میکردم گاهی رفتن به تیمارستان و دیدن بچه ها و گاهی هم شبها رفتن به بهشت زهرا و درد و دل کردن با بابای لیلی بود..
هیچ جای دیگه ای نمیرفتم و حتی آذر رو هم از خونه بیرون کرده بودم چون احساس میکردم زیاد تو خونمون میره و میاد و حضورش باعث میشه که اثرات حضور لیلی توی خونه از بین بره..
دوست نداشتم بعد از لیلی زن دیگه ای قدم بزاره به جای پاهای اون و تصویری رو که از لیلی موقع گشت زدن توی خونه تو ذهنم داشتم کمرنگ کنه..
من تا آخر عمرم به تصاویر خیالی و خاطرات لیلی نیاز داشتم که سرپا نگهم دارن چون دیگه خودش رو از دست داده بودم و به خیالش پناه برده بودم..
لیلی
تا عید چیزی نمونده بود و بوی بهار توی هوا احساس میشد.. ولی هوای دل من دیگه هیچوقت بهاری نمیشد و لبم نمیخندید..
بهرام مدتها بود که ساکن خونه ی ما شده بود و دو هفته بعد از عقد، وقتی که لاله و پژمان خواسته بودن برگردن استانبول، در کمال پررویی به مادرم گفته بود که شمام میتونین باهاشون برین چون من پیش زنم میمونم و نمیخواد نگران تنها بودن لیلی باشین..
مادرم بعد که تنها شده بودیم گفته بود که شوهرت هیچی نشده داره منو از خونه ی خودم بیرون میکنه..
و من بهش گفته بودم که نرو و نمیخوام بهرام بیاد و پیش من بمونه..
ولی لاله که مثل همیشه مخالف من حرف میزد گفت که باید مامان بره و بچه شو نگه داره تا اون بره سر کارش..
۲۳۱)
مامان رفت و بهرام ساکشو آورد و ساکن خونه ی ما شد..
دیگه قبول نمیکرد که جدا بخوابیم و تخت یکنفره ی قدیمی لاله رو از اتاق مهمون آورده بود چسبونده بود به تخت من و میگفت که باید با هم بخوابیم و معنی نداره در حالیکه زن و شوهر رسمی و قانونی هستیم جدا بخوابیم..
شبهای اولی که کنارم خوابید سختترین دوران زندگیم بود تا اینکه انقدر زجر کشیدم و جمع شدم و بیصدا گریه کردم که بالاخره دیدم چاره ای جز قبول شرایط ندارم..
یه بار که از پشت بغلم کرده بود و خواسته بود گردنمو ببوسه، مثل برق گرفته ها لرزیده بودم و با بغض ازش خواهش کرده بودم که یکم دیگه بهم فرصت بده..
قهر کرده بود و پشتشو کرده بود بهم و گفته بود که تا این حد دوری کردنم ازش باعث میشه فکر کنه که ازش بیزارم..
نمیتونستم بهش بگم از هر دستی بجز دست کامیار و هر لبی بجز لبهای اون که بخواد بهم بخوره بیزارم..
در حالیکه روح و قلبم هنوز هم به کامیار احساس تعلق میکرد چطور میتونست تحمل کنم که مرد دیگه ای تنمو لمس کنه.. و لبهایی رو که برای اولین بار با بوسه های مردی مُهر شده بود که عشقش توی رگام با خونم مخلوط بود، چطور میتونستم اجازه بدم که بهرام ببوسه..
شرایط سخت و زجرآوری بود و من خیلی سعی میکردم که کامیارو فراموش کنم و به بهرام نزدیک بشم..
ولی قلب و روح و تنم مثل عضوی که در هنگام پیوند اعضا، عضو جدید رو قبول نمیکنه، بهرام رو پس میزد و قبول نمیکرد..
منیره مرتب بهم زنگ میزد و به دیدنم میومد.. گاهی هم نگار جون زنگ میزد و حالمو میپرسید..
حفظ ظاهر میکردم پیششون و خودمو خوشحال و خوشبخت نشون میدادم چون نمیخواستم کامیار بفهمه که از ازدواجم راضی نیستم..
از طرفی خجالت میکشیدم و نمیخواستم غرورم پیشش بشکنه و از طرفی هم نمیخواستم نگرانم بشه چون دیگه کار از کار گذشته بود و دیگه نه اون میتونست به من نزدیک بشه و نه من به اون.. پس بهتر بود فکر کنه حالم خوبه و هر کسی به زندگی خودش فکر کنه..
این اجباری بود که خودم با اشتباهی که کرده بودم به خودم تحمیل کرده بودم و باید تحمل میکردم..
روزها بعد از عقد دیده بودم که توی همه مهمونیای فامیل بهرام همیشه بساط مشروب هست و جایی هم که نیست بهرام براشون میبره..
خیلی دیندار و مخالف مشروب نبودم ولی تا اون حد هم اصلا دوست نداشتم و خوشم نمیومد از اون کارش..
چند بار بهش گفتم و اونم گفت که زندگی بدون اب شنگولی مگه میشه؟..
و من دهنمو بستم چون خودم مقابلش خیلی ضعف ها داشتم و حق نداشتم زیاد بهش گیر بدم..
یه شب که مست بود خواست به زور منو ببوسه و منم هولش دادم و در اتاقو به روش بستم و نشستم پشت در و گریه کردم..
هم به حال خودم که نمیتونستم نزدیکیشو تحمل کنم و هم بحال اون که حق داشت بخواد زنشو ببوسه..
یکم پشت در بد و بیراه گفت و یکم بعد صداش قطع شد و درو باز کردم و دیدم از مستی زیاد خوابش برده و خر و پف میکنه..
چند بار بهم اصرار کرده بود که باهم بریم خونه کامیار و نگارجون و ببینیمشون..
میگفت مگه کامیار نمیگفت مثل برادرته؟ پس چرا برای عقدمون نیومد و الان چرا رفت و آمد نداریم..
نمیدونستم چی بگم بهش و چطوری ذهنشو از کامیار منحرف کنم که دیگه گیر نده به دیدنشون و فراموش کنه..
بهانه های مختلفی آورده بودم و قبول نکرده بود تا اینکه مجبور شدم بگم کامیار ناراحتی عصبی داره و رفت و آمد و این چیزا رو دوست نداره و نباید مزاحمش بشیم..
اونم به ظاهر قبول کرد و دیگه چیزی نگفت تا اینکه یه روز اومد و گفت که میخوان درهای خونه رو نصب کنن و میخواد که بره و از نمایندگی کامیار بخره..
اعصابم خرد شد و گفتم که لازم نکرده و بره از جای دیگه ای بخره..
اصلا دلم نمیخواست بهرام رابطه ای با کامیار داشته باشه و یا اتفاقی بیفته که من هم مجبور بشم کامیارو ببینم..
به زور خودمو ازش دور نگه داشته بودم و میخواستم فراموشش کنم تا بتونم برای بهرام همسر بشم..
هر چند که حتی یک قدم هم پیش نرفته بودم و سر جای اولم درجا میزدم..
بهرام گفت تو دخالت نکن تو کارای مردونه و گفت که وقتی یه آشنا داره که میتونه ازش تخفیف بگیره چرا نباید از فرصت استفاده کنه..
هر چقدر که من بهرامو از کامیار دور نگه میداشتم میدیدم که کم کم داره مشکوک میشه و آخرش گفت چه دلیلی داره که من یهویی از مردی که میگفت در حکم برادرمه و من تو خونه ش زندگی میکردم اینطوری بریدم و حاضر نیستم ببینمش..
نباید میزاشتم حساس بشه و گفتم باشه برو بخر ازش..
چند روز بعد بود که اومد خونه و گفت که رفته نمایندگی کامیار ولی خودش نبوده و بهرام گفته با خودش کار داره و بهش زنگ زدن و اومده..
کامیار کل درهای خونه رو بعنوان هدیه ی خونه ی جدید به بهرام داده بود و بهرام خوشحال بود..
ولی کمی بعد حرفی زد که شوکه شدم و دست و پام لرزید..
گفت که سر به سر کامیار گذاشته که چرا نه برای مراسممون اومده و نه دعوتمون کرده خونشون.. و انقدر خجالتش داده که اونم گفته هر وقت دوست داشتین بیایین باغ در خدمتتون باشیم.. و بهرامم گفته که پس برای سیزده بدر همگی میریم باغشون!
سر بهرام داد کشیدم که چرا اینکارو کرده و با پررویی مجبورش کرده که دعوتمون کنه.. گفتم که اون اعصاب اینجور چیزا رو نداره و چرا معذبش کرده..
اونم گفت که اتفاقا از بار آخری که دیدمش خیلی لاغرتر و رنگ پریده تر شده.. و به دل بیقرار من آتیش زد..
گفت که وقتی گفتم پس برای سیزده بدر میاییم باغتون و مزاحم میشیم دستاش لرزیده و سیگاری روشن کرده.. بهرام هم سر به سرش گذاشته که چرا دیگه دستات لرزید بابا، خوب نمیاییم یا ناهارمونم با خودمون میاریم نترس.. و اونم خندیده و گفته مراحمید خوشحال میشیم..
به بهرام گفتم غیرممکنه و من نمیرم و باید زنگ بزنه و به کامیار بگه که منتفی شده و تشکر کنه ازش..
ولی بهرام که عاشق اونجور خوشگذرونیها بود گفت که به جون تو راه نداره و حالمونو نگیر و بزار سیزده امسالو هم توی باغ جناب کیان حال بدیم به خودمون..
میدونستم که اگه زیاد مخالفت کنم بازم مشکوک میشه که چرا نمیخوام کامیارو ببینم و من نمیخواستم چیزی بفهمه و خدای نکرده بره و حرفی چیزی به کامیار بزنه..
بهتر بود هیچی نمیگفتم و میدیدم چی پیش میاد..
تا سیزده بدر چیزی نمونده بود.. حدود ۱۷ روز… و دل توی دل من نبود که قرار بود کامیارو ببینم.. فکر میکردم که با دیدن هم هردومون چه حالی میشدیم و چه برخوردی باید باهم میکردیم..
یک روز مونده به عید همه در تکاپوی آمادگی تحویل سال و درست کردن هفت سین و هیجان سال جدید بودن و من توی خونه تنهایی زانوی غم بغل گرفته بودم و با آهنگ “نقاب” علی زند وکیلی اشک میریختم و به کامیار فکر میکردم که الان چیکار میکنه..
دلم میخواست فردا بعد از تحویل سال بهش زنگ بزنم و تبریک بگم..
ولی نمیشد.. دیگه چه صنمی داشتم با کسی که نفسم بود؟.. هیچی.. هنوزم نفسم بود ولی دیگه ممنوع بود برام.. یعنی اونم هنوز به من فکر میکرد؟.. هنوز به یادم بود یا فراموشم کرده بود..
ای بیخبر از حال من
خون میچکد از بال من
به قلب خود بدهکارم
چه حال ناخوشی دارم
آه ای دل دلگیر من
ای آه دامنگیر من
مرا بگیر از این تکرار
به عاشقانه ها بسپار
دیدم فرشته ی عذابم را
جواب انتخابم را
جنون گرفته خوابم را
ای بی خبر از حال من
خون میچکد از بال من…
آهنگ علی زند وکیلی نقاب
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آبااانی من رفتم پیدا کردم تیشرت بوود تیشرت نارنجی پارت۳۶ اولین ویدئو کالشون😂😂😂
دقیقا 😍 پیرهن نارنجی بلندی بود
تیشرت مهراد هم طوسی بود🥺
باورتون میشه اگه بگم تو صحرا که بودم داشتم اون آهنگ شادمهر گوش میدادم همش تو فکر پیرهن های نفس و مهراد بودم 🥺
عههه جدی عجب
آخه من فکر کردم تیشرت مال مهراد بود فکر کنم یه تیشرت طوسی یا سیفید🤔
اگ اشتباه کنم اولین بار مهراد تو تنش وقتی که نفس داشت نقاشی میکشید ،دید
فکر کنم ی دستمال گردنم بسته بودش!
عاه!
یادش بخیر دلم خواس دوباره برم بخونمش😪
خوش به حال خودم که در هفته یکی دوبار میخونمش 😁😍😎
رومانتو من تازه شروع کردم ولی خیلی باحاله غمگینه ولی جالبه که اهنگ و کیلپ داره رومانتیک که خوانده بودم کیلپاش جدااز رومان بود با متن رومان تابه حال ندیده بودم ایده جالبی بود من قبلا در پناه اهیرتو خونده بودم مثل همیشه رومانت درخشان بود👏👏👏
تو دو پارت دیگه باید معجزه رخ بده که اینا به هم برسن😐
مهرناز تو اگه بخوای این دو تا رو به هم برسونی باید مثل همیشه معجزه کنی 😎😎😎😍😍 من به تو 😁اطمینان دارم میدونم میتونی 🤩
مهرناز جون چند پارت مونده رمانت تموم شه؟
سلام من رمانتو خیلی دوست داشتم امیدوارم بعد از این یه رمان دیگه رو شروع کنی من یک ایده واست دارم نویسنده جان در مورد دختری بنویس که صورتشو برص گرفته وبه خاطر این موضوع دختر قید عشق و ازدواج و میزنه وبا شرایطش کنار میاد وفقط به درس و کار فکر میکنه ولی روزی یکی پیدا میشه که عاشق این دختر میشه لطفا با قلم زیبات این رمان و بنویس
من نمدونم چرا دخترا باید همیشه بدبخت باشن…
مهرناز تو اگه خاستی رمان سومتو بنویسی توروخدا پسر رو حتی الامکان بدبخت و اواره و بیچاره کن 😂💔
احساس می کنم تو راه سیزده بدر لیلی و بهرام تصادف می کنن و بهرام فوت می کنه بعدم لیلی و کامیار ازداج می کنن😀😀😀😀چقدر خوب میشه
بنظرم اگه قراره کسی بمیره لیلی بمیره همه راحت شن-😂
نه بابا من احساس میکنم این بهرام زهر حلاحل 😒به لیلی خیانت میکنه لیلی هم ازش طلاق میگیره 🤔
تو دوتا پارت این همه اتفاق چجوری بیفته عاخه؟!
ینی اگه خود مهرناااز بخواد این پایانو قشنگ کنه انقدررر از این ایده ها بهش بدین تا یه کاری کنه اخرش هممون سکته کنیممم😂😂😂
دست خودم نیست با اینکه دلم میخواد لیلی و مجنون بهم برسن 😍ولی همش فکر های خبیثانه 😈 برای پایان رمان میاد تو ذهنم 😂😂😈😈
ناز به زور جلو خودم و میگیرم که فکر های خبیثانم رو نگم بهت 😈😈😂🤣
منم عاشق توام مهرناز جونم😘😘😘لطفا کامیار و لیلی بهم برسن😋😋
نه من احساس میکنم بهرام میره اون دختر داییشو میگیره لیلی هم زن کامیار میشه 🤣😐
منم به نظرم همین میشه 🤔 کلا همش احساس میکنم قراره بهرام با دختر داییش به لیلی خیانت کنه 😐
عهه مهرنازم الاغ بهراامه تو چراا😅
دلبر میشه واسه لیلی و کامیارم مثه قبلیامون یه شادمهر متناااسب با موقعیتشون بزاری😁😁
من هنوز هروقت شادمهر میگه عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره و اینا یاد تیشرت نارنجی نفس میوفتم🤪🤪😅😅
حرف دلم و زدی دقیقا منم هر وقت این آهنگ رو گوش میدم یاد نفس و مهراد میفتم 😍😍❣️🥺
احیانا پیرهن حریر نارنجی نبود؟
شایدم من اشتب میکنم!😅
ن ولی با بردل نشسته و نفس خیلی حالیدم!
ایول ب خودت که اینقده خوبیی!
حالا که میروی همراه جاده ها
برگرد و پس بده تنهایی مرا
بی خاطرات تو بی آرزوی تو
دل را کجا برم شب گریه را کجا
دیگر تنها گریه ها حالم را میداند
از عشق دلتنگی هایش میماند
جا ماندی آه ای دل ای موج بی ساحل
دیگر تنها گریه ها حالم را میداند
از عشق دلتنگی هایش میماند
جا ماندی آه ای دل ای موج بی ساحل
آهنگ حالا که میروی محمد معتمدی
عالیه حتماً گوشش کنید
مهرنازی رمانت انگاری داره میره به سمت قَقَرا
ولی خدایی باید یه چمدون ببندی تا برسی آخر کامنت های رمان مهرناز 😂
255 کامنت!!!
زیاده به خدا 😁
مهرناز کلیشه ای بشه بهتره تاما دلمون خون بشه 😅😪
هعی 🖤
خو عزیز من از آسانسور استفاده کن لاغر نشی بیوفتی رو دستمون!😅
مهرناز جونی پارت بعد رو کی میزاری؟
وای جدی میگی مهرناز جون آخه اول گفتی فردا میزاری
وویی جاست مهرنازی بوس بهت😍😘
چه ساعتی میزاری مهرناز جونی؟
مهرناز میخوام نماز جعفر طیار بخونم برا لیلی و مجنون😎 ، میگن صبر آدم رو زیاد میکنه ؛ میخوام براشون بخونم شاید در برابر این همه غصه ناراحتی نمردن یا راهی تیمارستان نشدن 🥺🥺🔥
لیلی ز سریر سر بلندی افتاد به چاه دردمندی
لیلی مریض میشه فکر کنم
سلام دوستان، من همیشه این رمان رو دنبال میکنم ولی تا الان کامنت نذاشتم این رمانو خیلی دوست دارم مهرنازی همراه این رمان خندیدم گریه هم کردم خیلی با احساس مینویسی گلم،ازت خیلی خوشم میاد تنها نویسنده ایی هستی دیدم با مخاطبات اینقدر رفیقی😘.مرسی بابت رمانای خوشگلت عزیزم ❤.
یه چیز دیگه امیدوارم هیچکدومتون گرفتار عشق یکطرفه نشین خیلیییی سخته، من خودم الان۲۳سالمه ۱۲ساله عاشق شدم نتونستم به کسی بگم تا الان، اون از همه لحاظ خیلی بهتر از من بود.هیچوقت نتونستم بهش بگم دوستش دارم چون دختر بودم و خجالت میکشیدم پیشش اعتراف کنم میترسیدم باهام سرد بشه و دیگه نبینمش ، عشق من ازدواج کرد.بدون اینکه بدونه دختر عموش سالهاست شبها با گریه خوابش میبره و از دوری اون رنج میکشه،شب عروسیش کم مونده بود از لرزش پاهام و افت فشار ازحال برم نمیدونم شاید خدا دلش به حالم سوخت وقتی اسمشو تو دلم فریاد زدم کمکم کرد تحمل کنم عشقم با کس دیگه ایی ازدواج کرده. من هنوزم هرشب به یادش گریه میکنم دعا کنید بتونم فراموشش کنم. اینا رو گفتم اگه کسی رو دوست دارین سعی کنین بهش بگین مثل من ترسو نباشین دعا میکنم همه آدما به عشقشون برسن دعا میکنم هیچ دختری گرفتار عشق پنهانی و یکطرفه نشه دعا میکنم عشقم همیشه خوشبخت باشه و لبخند رو لباش.
فداااتم ،چشم گلم❤😘
سلام خسته نباشین
میشه بگین کل رمان چند پارته؟🙏🏻
نننههخ
جاست مهرناز این تموم شع بعدی کی شروع میشع؟!
اصا بعدی ای در کار هس؟ 😢
خب تو این دو پارت ینی می شه این دوتا بهم برسن اصلا تو دوتا پارت که هیچی معلوم نمی شه
نکنه واقعا بهم نرسن من هنوز امید دارم این دوتا یه جوری بهم برسن😶😶😶
دو پارتتتتت ؟😭😭😭😭😭عرررررر اینجوری لیلی کامیار نمی رسن بهم خدایاااا
من فک کنم اینجوری لیلی هم دیوونه بشه بعد باهم برن تیمارستان 😐😂اقا من افسردگی گرفتم وقتی گفتی دو پارت دوپارتت طولانیه ؟نمی خوام اصلا 😭لیلی و کامیار 😭😭رمانت خیلی عالیه خب ولی هیچ رمانی اینجوری زجر کشم نکرد 😂😂
اه اگه گرگها تموم بشه من چ رمانی بخونم!؟😪
مهرنازی دلم برا لیلی و مجنون تنگ میشه 🥺🥺
مهرنازی تو رو خدا هر چقدر خواستی استراحت کن ولی بعد چند وقت دوباره یه رمان دیگه بنویس 🥺🥺 قلم تو خیلی بی نظیره اونقدر که همچی رو راحت میشه تجسم کرد تو ذهنت 😍😍🥺
بنظرم زود آدمای جدید بیار که درد دوری و فراغو دلنتگیو احساس نکنیم!😅❤
عهههه مهری اذیت نکن دیگه🥺
اصا گهرم باهات😭
وویی تو گشنگ میبینی آجی جون😚😚
نویسنده جونم
امشب پارت داریم؟؟؟😁😚
اره واقعا امشب پارت لازمیم
مهرناز خانوم یه رمان هست اسم شخصیتاش حسام و زیبا.
زیبا عاشق محمد پسر عموش بود.
ولی زن حسام شد و در اخر دیوونه حسام.
نظرت چیه؟!؟!😉
اقا تیرداد کجایی بیا سناریو های شما قابل هضم تر بووود😅🙄😬
بابا خعلی لوسع…
مال تیرداد باز اوکی تر بود~
عجیب نیس لوسع…
تو تا الان رمانت با همه رمانا فرق داشته و خاص بوده…
این اتفاق تو خیلی رمانا میفته-
یچیز جدید~😂
استغفرالله من هی میگم اینا بد اموووزی دارره مهرنااااز دورت بگردم کدوم ادم عاقل و سالمی از کامیار میگذره عاشق بهرااام میشه اصن بهرام چی داره که عاشقش بشه
مهرنازی بیا و مارو سالم از این ترن هواایییی پیاده کن😂😂
والا آدم کامیارا ول می کنه بره سمت بهرام
دروغ چرا من دیگه تمایل خاصی نسبت به خوندن این رمان ندارم اینکه مسیر زندگی لیلی رو تغییر دادین و اون رو پیوند زدین به بهرام اوکی بود ولی این پارت واقعا به دل نمینشست چون لیلی چند روز قبل عروسی متوجه شد چه اشتباهی کرده و از بهرام خاست که تموم کنن ولی نشد حالا به هر دلیلی ولی اینکه شب عروسی و شب های بعد تاهل به فکر یکی دیگه باشی هیچ فرقی نداره با خیانت کردن ، منکر اینم نمیشم که نمیشه فراموش کرد آدم به هر طرف نگا میکنه یاد خاطرهای میوفته ولی از یه جایی به بعد باید پای زندگیش وایسه الان تفاوت اینکه یه نفر غیر از شوهرش با چند نفر دیگه باشه با لیلی که به فکر لمس کامیار به فکر رفتار ها مقایسه ها باشه فرقی نیست هر دو خیانته چون مفهوم تعهد رو از بین میبره دیگه به نظرم داره تاثیر منفی میزاره کم کم لیلی رو سمت بهرام گرایش بدین ممنون
😐😐😐 لیلی به بهرام گفت نمی خواد خودش خواست
مهرناز گوش نکنیا 😂
نمیخوای یکم شادش کنی؟
دیگه داره گریه ام میگیره
چقدر این بهرام رو مخه اخه😐
دمت گرم مهرناز جان
خیلی عالی بود😀♥️
خیلی خوبه رمانتون🤧🤧
من چرا حس میکنم این خوشگذرانی های بهرام بهونه میشه کامیار طلاق لیلی رو بگیره؟!😐🐾
مرسی خانوم نویسنده
خسته نباشید خانم نویسنده .
عالی بود مهرناز جان
خسته نباشی💕
ان شاءالله پایان خوشی داشته باشه
قربونت❤
قلمت فوق العادس😍من از بر دل نشسته همراهی کردم احساسات و نوشته های بی نظیرت رو تا این پارت از گرگها😃
منم همینطور عزیزم😘🥰