_شیدا چطوره؟
شاهرخ پا روی پا انداخت و فنجان قهوه اش را برداشت: بهتره. فعلا رفته آپارتمان خودش…
_سر زده برگشت وگرنه اجازه نمی دادم غلط اضافه کنه!
شاهرخ پوزخند زد: زنت اون سر دنیا داره میتازونه دخترت هم اومده اینور و آباد کنه.
خشایار زیر لب نامش را غرید که شاهرخ بیخیال خندید. لذت میبرد از اذیت کردن مرد مقابلش! حس میکرد با حرص دادن او عقده های بچگی اش را ارضا میکند.
_من نمیتونم جلوی شیدا رو بگیرم بابا. خودت گوششو بکش که دیگه دور و بر ارسلان و یاسمین نپلکه. خبر به گوشم رسیده که ارسلان براش بِپا گذاشته.
_شیدا هنوزم…
شاهرخ میان حرفش پرید: اگه یاسمین نبود ارسلان اون شب شیدا رو خلاص میکرد. حالا اون دختر با چشاش اغواش میکنه دلیل نمیشه ارسلان دلرحم شده باشه.
خشایار نفس عمیقی کشید: باهاش حرف میزنم و سعی میکنم برش گردونم بره. الان اصلا وقت خوبی برای خاله زنک بازی نداریم.
شاهرخ فنجانش را پایین گذاشت: شیدا اگه یه کم سیاست به خرج میداد و از اون موقعیت به نفع ما استفاده میکرد الان اوضاع جور دیگه میچرخید.
خشایار از پشت عینک گردش بهش خیره بود.
_فقط یه بار میشد یاسمین و گیر انداخت و مغزش شستشو داد که اونم موقعیتش تو مهمونی جور شد ولی دخترت گند زد به هیکل همه مون!
_وقتی یاسمین در هر شرایطی پشت ارسلانه. چه کاری از دست ما برمیاد؟
_اینا همش بخاطر سیاست اون مار خوش خط و خالِ. وگرنه هیچکس ماجرای شمیم و یادش نرفته… نشون نمیده وگرنه خوب بلده آدما رو با مهربونی بکشه سمت خودش و بعد… تیکه پاره شون کنه.
خشایار با تاسف نگاهش کرد: شمیم عاشق ارسلان شد که همه چی بهم ریخت. وگرنه تا لحظه ی آخر زرنگی خودش و حفظ کرد.
_بهتره بگی شمیم با همه ی زرنگ بودنش بازم گول ارسلان و خورد. جوری که یه لحظه به عشقش شک نکنه و…
آهی کشید و ادامه ی حرفش میان سیاهی خاطرات گم شد.
_یاسمین فقط یه دختر چشم و گوش بسته و تنهاست بابا. اون مال و اموال هم در اختیارش باشه بازم نمیتونه تنهایی زنده بمونه.
خشایار کتابی را که دستش بود بست و روی میز گذاشت. دستی به صورت زبرش کشید و نفسش را با درد بیرون فوت کرد.
_امار گرفتم منصور هنوز راجب اسناد و امضا گرفتن از یاسمین، هیچ حرکتی نزده. نمیدونم منتظر چیه!
_این خبر بدی نیست.
_نه ولی بو داره… منصور یه پاش لب گوره جز ارسلان هم کسی و نداره. من نمیدونم دردش چیه…
_بابا شاید خود ارسلان تمایلی به گرفتن املاک ارجمند نداره.
_نه این اصلا منطقی نیست. عملا الان همه چی دست اوناست ولی حتی جاوید هم از خونسردی منصور تعجب میکرد. امضا گرفتن از یه دختر بچه کاری نداره.
شاهرخ کلافه موهایش را چنگ زد. دستش بسته بود و هر راهی میرفت به بن بست میخورد.
_ارسلان جدی جدی عاشقش نشده باشه بابا؟
_بعدش تو برو گور من و خودت و بکن!
_جدی میگم. این همه تعلل واسه چیه؟ وقتی حتی سازمان هم نمیتونه بهش آسیب بزنه، چرا باید عقب وایسه؟
_ما تقریبا هیچی واسه ضربه زدن به ارسلان نداریم.
شاهرخ لبخند کمرنگی زد: اردلان و داریم.
خشایار با تعجب نگاهش کرد: اردلان؟
_اردلان اولین و اخرین نقطه ضعف ارسلانه.
خشایار پوزخند زد: اره و دسترسی بهش از دسترسی به کره ی ماه سخت تره. یادت رفته تو چه شرایطی زندگی میکنه؟ ارسلان با سازمان سر جونش توافق کرده. تو خود آمریکا هم اتفاقی براش بیفته از اینور هواش و دارن.
شاهرخ پلک جمع کرد و با مکث گفت: اما من یه خبرایی دارم که حتی ارسلان خان هم نداره.
خشایار چشم تیز کرد توی احوال او: ارسلان ممکنه یاسمین و دو دستی تحویل سازمان بده ولی سر اردلان کوتاه نمیاد.
_گفتم که بابا… یه اتفاقایی داره میفته که از اختیار ارسلان هم خارج شده. یعنی تا بیاد بفهمه اوضاع چند درجه میچرخه سمت ما…
_با دم شیر بازی نکن پسر!
شاهرخ مستانه خندید. داشت با خود شیر وارد مبارزه میشد. دلیل خونسردی و صبرش هم همین اخبار نصف نیمه اما مستندش از اردلان بود…!
“””””””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فقط روزای فرد میزاری ک زیاد باشه ، اونم انقد کم تازه؟ تا به جاهای قشنگش رسید دگ ب زور پارت میده نویسنده؟ حداقل مشکلی داره بگه منتظر نمونیم
امشب پارت هست دیگه؟؟
آره
دیگه میخوام سر به دشت و بیابون بزنم از این بی توجهی بابا امروز ۲۶ ماه این پارت ماله ۲۳ بود اخه بی انصافی تا چه ……….😭💔