کلمه اخرش را آنقدر خسته و خمار گفت که فرصت نشد تا ارسلان جوابش را بدهد. روی شکم برگشت و پلک هایش بهم چسبید. انگار که صدسال نخوابیده بود!
نفس هایش منظم و چنان به خواب عمیق فرو رفت که ارسلان نتوانست چشم ازش بردارد.
شاید برای اولین بار ارزو کرد تا جسمش یاری اش کند… که برگردد و تن او را به آغوش بگیرد. اما این روز ها کمر و پاهایش شده بودند شمشیری دو سر توی قلبش! لج کرده باهاش قصد داشتند شکنجه اش دهند.
احساسات بی پدرش هم از سوی دیگر فقط زجرش میداد.
دستش را دراز کرد و در همان حال گوشه ای از صورت بامزه ی او را لمس کرد و موهایش را کنار زد. پوستش داغ بود اما چنان در خواب عمیقی به سر میبرد که متوجه زمان و مکان نمیشد.
کار دنیا انصاف نبود. اینکه دخترک در یک وجبی اش باشد و نفس بکشد و ناخواسته دلبری کند و او حتی از لمس کردنش عاجز بماند!
زیر پلک هایش از شدت درماندگی چین افتاد و دست و دلش را باهم پس کشید. سر به بالشت کوباند و چشم بست… این زندگی در هیچ برهه ای باهاش خوب تا نمیکرد! فقط عذابش میداد تا با پوست و خونش بی کسی را حس کند. حتی حالا… که دل داده بود به دل دخترکی که اعتراف کرده بود به عشقش! عشقی که خوابش را نمیدید چه رسد به لمس کردنش توی بیداری…!
“”””””'””‘””””””””””””””””””””””
متین به چشم های ارسلان نگاه نکرد، فقط با اجازه ای گفت و دست زیر گردنش انداخت تا کمکش کند. غرور ارسلان داشت از جانش بیرون میزد. تمام مدت سکوت کرد و اجازه نداد نگاهش به چشم کسی بیفتد.
یاسمین حال و روزش را فهمید که خودش پیش قدم شد و به متین گفت که از پس حمام کردنش بر می آید. نگاه او با تردید بهش ماند اما وقتی دخترک به حال ارسلان اشاره کرد، سری تکان داد و بیرون رفت.
یاسمین با لبخند داخل حمام رفت و دست هایش را بهم مالید…
_خب آقا ارسلان با یکم کف بازی چطوری؟
ارسلان چپ چپ نگاهش کرد:
_تو همین آب خفه ت میکنما.
_نه نه! خشن نشو که باید باهام همکاری کنی وگرنه از پس هیکل گنده ات برنمیام.
ارسلان به وان تکیه کرده و اب گرم بدنش را نرم کرده بود. حس کرختی و آرامش خاصی داشت...
یاسمین خواست کمی کف توی وان بریزد که او مچ دستش را گرفت.
_اینجوری؟
_پس چجوری؟ باید تو آب کف بریزم یا نه؟
ارسلان به خودش اشاره کرد:
_کوری یاسمین؟ نمیبینی هنوز لباس تنمه؟
یاسمین متوجه منظورش نشد:
_خب دربیار لباساتو! اینم من باید بهت بگم؟
ارسلان با مکث خندید. دخترک مثل خنگ ها با تعجب نگاهش میکرد…
_خنده داره؟ با لباس میخوای حموم کنی؟
_بنظرت من خودم میتونم لباسامو دربیارم دختره ی کودن؟ فکرم میکنی تو یا نه… کلا تو مغزت گچ ریختن.
یاسمین با ترس سرش را تکان داد: من نمیتونم ارسلان.
ارسلان با اخم بهش خیره ماند: یعنی چی؟
_یعنی همین. اصلا به این قسمتش دقت نکرده بودم! صبر کن الان میگم متین بیاد…
ارسلان به سختی خودش را خم کرد و بازویش را کشید:
_صبر کن ببینم! این مسخره بازیا یعنی چی؟
یاسمین لب به دندان گرفت که ارسلان با حرص سمت خودش کشیدش!
_من اجازه نمیدم کسی به بدنم دست بزنه اونوقت متین بیاد کمکم کنه حموم کنم؟
_خب منم که نمیتونم روت اب بگیرم باید بهت دست بزنم دیگه…
_تو زنمی!
نفس یاسمین بند آمد. ارسلان جدی بود و کوچکترین طنزی توی رفتارش به چشم نمیخورد.
_خودت کارتو تموم میکنی وگرنه سگ میشم یاسمین. اگه قراره از من خجالت بکشی که…
_باشه باشه!
انگار دخترک ته جمله اش را حدس زد که سریع حرفش را قطع کرد. تهدید هایش را میشناخت… میدانست سرپیچی از حرفهایش عاقبت خوبی ندارد.
یا تمام استرسش لبه ی وان نشست و خودش را جلو کشید و پیراهن او را از تنش بیرون کشید. لبخند محو و ناگهانی ارسلان دیوانه اش کرد…
_تو یکم تعادل نداری؟
ارسلان با لبخند و نگاهی بی پروا براندازش کرد:
_چطور؟
_اول زهره ترکم میکنی بعد لبخند ژکوند تحویلم میدی؟
ارسلان نچی کرد: به هر حال هیچ مردی از اینکه قراره زنش با کلی ناز و نوازش حمومش کنه بدش نمیاد.
دست یاسمین رو هوا ماند. اخم کرد و با حرص نگاهش را توی صورت او چرخاند.
_بخدا الان میذارم میرم ارسلان. با حرفات حرصم نده.
ارسلان با آرامش آرنجش را لبه ی وان گذاشت:
_بیخود میکنی.
یاسمین لب هایش را کج کرد اما با تقه ای که به در خورد حرف توی دهانش ماسید…
_اقا میشه بیام تو؟
لحن ارسلان برگشت: چیشده؟
_یه کار مهم دارم. یه لحظه…
_باشه برای بعد.
_آخه…
_گفتم که بعدا. الان اگه مردمم حق نداری بیای تو!
متین درمانده سکوت کرد. یاسمین با تعجب نگاهش کرد:
_شاید کار واجب داره.
_واسه هر کوفت و زهرماری تا خرخره پرم.
به خودش اشاره زد و کلافه گفت:
_وضعیتمو ببین… کار مهمی هم باشه نمیتونم از جام بلند شم. پس نشنوم بهتره…
یاسمین سر تکان داد: لجبازی دیگه!
_گفتم که هیچ مردی این لحظات و فدای کار و کوفت و زهرمار نمیکنه.
یاسمین دوباره چپ چپ نگاهش کرد که او لبخند زد.
_من از زنای وحشی خوشم نمیاد ولی تو که اخم میکنی دوست داشتنی میشی یاس.
یاسمین کف را توی وان ریخت و نزدیکش، لبه ی وان نشست…
_ولی من از هیچ مردی وحشی خوشم نمیاد.
ارسلان با آرامش پلک زد: پس چرا عاشق وحشی ترین شون شدی؟
یاسمین به خنده افتاد: نمیدونم. تو یکم خاص بودی.
ارسلان انگار خوشش آمده بود که با کلمات بازی میکرد…
_فقط یکم؟
یاسمین با خباثت لبخند زد: چقدر انتظار داری ارسلان خان؟
_بخاطر همون یکم عاشقم شدی؟
یاسمین اسفنج را کفی کرد و آرام روی عضلات او کشید. دلش میخواست اذیتش کند!
_نه خب من عاشق همه چیت شدم اگه میخواستم به خاص بودنت توجه کنم که الان اینجا نبودم.
_اگه رو پا بودم تو همین آب خفه ات میکردم.
یاسمین بلند خندید. ارسلان طاقت نیاورد… مچ دست او را گرفت و تنش را توی آب کشاند. دخترک با جیغ روی تنش افتاد و آخ ارسلان هم درآمد!
به زخم و کمرش فشار آمد اما لب به دندان کشید تا دردش را خفه کند. یاسمین به خوبی متوجه شد که سریع صورتش را میان دستانش گرفت…
_بخدا تو دیوونه ایی وحشی! چرا اینجوری میکنی؟
خودش را عقب کشید و با دقت نگاهش کرد:
_خوبی الان؟ دردت گرفت؟
ارسلان خیره خیره نگاهش میکرد. محو چشمانی بود که نفهمید کی و کجا تمام دل و دینش را بهش باخت!
_مرض داری ارسلان؟ این چه طرز ابراز احساسات کردنه؟
ارسلان دست دور کمرش انداخت اما یاسمین فاصله اش را حفظ کرد.
_مثلا قراره حمومت کنم. ببین الان خیس شدم!
_بهتر! اگه قرار به خشک خشک حموم کردن بود که متین و میاوردم.
یاسمین هینی کشید و ضربه ای به بازویش کوبید. ارسلان خندید و نگاهش روی تنش که بخاطر خیسی، لباس بهش چسبیده بود، چرخ خورد. یاسمین دوباره به بازویش ضربه زد:
_به چی نگاه میکنی هیز بدبخت؟ ولم کن ببینم.
ارسلان بیشتر جلو کشیدش و بی هوا بوسیدش.
بوسه ای کوتاه که جیغ و خنده ی دخترک را درآورد. شیرینی مزه کردن این لب ها چسبید به جانش… بیشتر شبیه دراز کشیدن روی آب دریا بود. رها و آزاد!
قلب یاسمین داشت پر میکشید تا توی آغوشش بخوابد و چند ثانیه به هیچ چیز فکر نکند. همه چیز فقط ارسلان باشد و صدای قلبش… اما مراعات کرد. میدانست این آغوش های گاه و بی گاه زخم هایش را تحریک میکند!
_میذاری کارمو بکنم یا نه؟
ارسلان باز هم بی حرف خیره اش ماند. یاسمین با لبخند مسخره ای اسفنج را روی تنش کشید…
_باید زخمتو پانسمان کنم. زیادم نباید تو حموم بمونی اقا ارسلان!
_خودت کُند کار میکنی.
_شما دو دقیقه منو نکِش، کارم و تموم میکنم.
ارسلان چیزی نگفت. دوست داشت لپ های بامزه اش را میان دندان هایش بگیرد و محکم بگزد. طوری که صدای جیغ او قطع نشود! ازار نداشت اما اذیت کردن او به هر چیزی می ارزید!
••••••••••••••••••••
ارسلان حوله را روی سرش کشید:
_موهام بلند شده!
یاسمین سرش را از کمد بیرون آورد. با لبخند نگاهش میکرد…
_اره اتفاقا خیلی خوشگل شده، خوشم میاد!
دست ارسلان از حرکت ایستاد و خیره ماند به دخترک که او سریع نگاه دزدید!
_اونجوری زل نزن بهم. خوشم نمیاد…
_چرا؟!
_چون دست و پامو گم میکنم.
ارسلان لبخند محوی زد. حوله را کناری انداخت و تلاش کرد تا صاف بنشیند… کمی که تقلا کرد، درد و سوزش زخم هایش نفسش را بند آورد.
یاسمین سمتش پا تند کرد:
_خب بذار کمکت کنم.
دانه های عرق روی پیشانی ارسلان خودنمایی میکرد.
_کی به تو گفته یه روزه سعی کنی حرکت کنی ارسلان؟
بالشت را پشتش مرتب کرد و دستمالی برداشت و روی پیشانی اش کشید.
_اگه دیگه نتونم راه برم چی؟
یاسمین با شنیدن صدای آرامش، حیرت زده نگاهش کرد!
_چرت و پرت نگو ها…
ارسلان کلافه بود و بزور داشت خودش را کنترل میکرد که هوار نکشد. سرش را چسباند به تاج تخت و چشم بست.
یاسمین با ناراحتی لب گزید. کنارش نشست و نگاهش به پیشانی سرخ و گلویی که از شدت غرور و غیرت ورم کرده بود، ماند! روی دست های عضلانی و رگ های کلفتش هنوز جای سوزن سرم ها مانده بود. یاسمین دست روی رگ های قطورش کشید…
_بذار بخوابم یاسمین.
_باز بداخلاق شدیا. تو مثلا الگوی بقیه ای!
ارسلان چشم باز کرد… یاسمین لب برچید و با نفس عمیقی سر تکان داد!
_شرایطت خیلی سخته ولی اگه بخوای به خودت به سخت بگیری دیگه اون ارسلان سابق نمیشی. اونم واسه مشکلی که قراره زود حل شه… دکتر گفت ته تهش یه ماهه!
_من یه ماه زمین گیر باشم یعنی…
_تو هم آدمی ارسلان. مثل بقیه که مریض میشن! اهن و فولاد که نیستی. باورت شده دیوی؟
_نیستم مگه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون کی پارت میذارین؟
فردا
مرسیی😍