یاسمین خندید و از کنار او بلند شد: همون خواهر شوهر منه. همش سعی میکنه خلوتمونو بهم بزنه!
خودش در را باز کرد و با دیدن چهره ی متین استرس گرفت: چیشده؟
_اقا بیداره؟
_آره بیا تو…
متین داخل رفت و ارسلان مهلت نکرد چیزی بپرسد.
_دانیار اومده آقا…
رنگ از رخ دخترک پرید: چی؟
ارسلان خونسرد سر تکان داد. انگار انتظارش را داشت که اصلا متعجب نشد.
_خب؟
_میگه میخواد شمارو ببینه.
_مشکلی نیست بگو بیاد بالا.
یاسمین مضطرب جلو رفت: یعنی چی بیاد بالا؟
_یعنی بیاد حرفش و بزنه. شما دوتا چرا شبیه علامت سوال برعکس شدین؟
متین هنوز متعجب بود و نگران:
_اقا ما نمیتونیم همینجوری بذاریم بیاد تو خونه. اگه بلایی…
ارسلان با آرامش میان حرفش پرید:
_چیزی نمیشه! بذار بیاد.
یاسمین چشم گرد کرد: یعنی چی ارسلان؟ اگه واقعا بلایی سرت بیاره چی؟ میخوای تنها بشینی باهاش حرف بزنی؟
_گفتم که تا زمانی که خواهرش تو دستای منه اتفاقی نمیفته.
متین با تردید نگاهش کرد و یاسمین لب گزید. لحنش جدی بود و کسی نمیتوانست روی حرفش حرف بیاورد.
_تو هم برو پیش ماهرخ اینا و تا وقتی این پسره نرفته بیرون نیا.
یاسمین در سکوت فقط نگاهش کرد و با مکث سر تکان داد. قلبش از نگرانی جمع شده بود اما اعتراضی نکرد و همراه متین پایین رفت.
_تو پشت در اتاق بمون مراقب باش متین. خب؟
_حواسم هست نگران نباش.
یاسمین نفس عمیقی کشید و وقتی داخل آشپزخانه رفت متین تاکید کرد کسی بیرون نیاید و بعد در را پشت سرش بست.
دانیار هنوز توی حیاط منتظر بود. ارام و قرار نداشت! مدام به اطراف نگاه میکرد و خودش را تکان میداد. استرس از تمام حرکاتش معلوم بود. با دیدن متین پا تند کرد سمتش…
_ قبول کرد؟
متین بدون هیچ نرمشی گفت: اره. اول اسلحه ت و میذاری اینجا و بچه ها بازرسیت میکنن بعد میری داخل.
دانیار ممانعت نکرد: باشه حتما.
محمد تمام لباس هایش را گشت و اسلحه اش را گرفت تا او توانست داخل برود. آخرین باری که به این خانه پا گذاشته بود را به خوبی در ذهن داشت. ارسلان روزی رفیقش بود نه دشمنش… دشمنی که میانشان ساخته شد تا سیاست های سازمان به خوبی پیش برود.
همراه متین از پله ها بالا رفت و پشت در ایستاد. قلبش تند میزد… انگار قرار بود میان جهنم با رقیبش روبرو شود. متین با تقه ای به در و شنیدن صدای ارسلان، اجازه داد که داخل برود.
دانیار دستی به یقه ی لباش کشید و داخل رفت: سلام!
ارسلان بدون انعطاف خیره اش شد. استرسش را روی هوا شکار کرد… تمام رفتارهایش را از بر بود!
_بشین.
دانیار به تک صندلی اتاق نگاه کرد و با مکث رویش نشست…
_بهتری؟
_اومدی اینجا حالم و بپرسی؟
دانیار با بیچارگی دست روی سرش کشید: متلک ننداز ارسلان.
ارسلان سرش را عقب برد: باشه راحت حرف میزنم. چرا اومدی اینجا؟
_بخاطر دنیا!
_خب؟ چی میخوای؟
دانیار باز هم دست به سرش کشید. عادت داشت این حرکت را از روی استرس انجام دهد.
_من میدونم خودکشی کرده. میدونم که…
ارسلان با آرامش میان حرفش پرید: ولی زنده ست.
نگاه مستقیمش روی دانیار شبیه یه شعله ی پرقدرت روی تن گر گرفته اش بود. طوریکه زبان او بند آمد.
_الان دقیقا دردت چیه که اومدی تو خونم؟
_خواهرمو میخوام. هرکاری هم لازم باشه برات انجام میدم.
ارسلان ابرو بالا انداخت: متوجه نمیشم.
_بخاطر دنیا میزنم زیر همه چی ارسلان. هر چیزی که باعث شده تا با تو دشمن باشم.
ارسلان سکوت کرد. تمام حرفهایش را پیش بینی کرده بود… دانیار میخواست خودش را کیش و مات کند.
_تموم کنیم این جنگ و؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت کی میذاری فاطمه جون؟
الان میزارم
اوووو جالب شد….