رمان گریز از تو پارت 2 - رمان دونی

 

_کدوم خری هستی تو؟ تو ماشین من چه غلطی میکردی؟

یاسمین وحشت زده از صدای خش دار و بلند او قدمی عقب رفت.

دست ارسلان رفت روی اسلحه اش و وقتی دخترک پریشان دور خودش چرخید قدم هایش را آرام جلو کشید.
یاسمین برگشت و وقتی او را در یک قدمی اش دید نفسش توی سینه اش گره خورد. با بغض چسبید به ماشین و سعی کرد به چشم های عجیب او نگاه نکند.

_من از خونه فرار کردم.

میان سرمای هوا عرق روی ستون فقراتش میدوید. لب گزید و مرد مقابلش منتظر توضیح بیشتری بود.

_خب؟

_من فقط خواستم یه جا قایم بشم که…

_ماشین من هرجایی نیست جوجه کوچولو. انقدر پرت و پلا تحویل من نده. از طرف کی اومدی؟

یاسمین جا خورد: یعنی چی؟ من اصلا نمی‌دونستم این ماشین کیه. فقط قایم شدم که یه جایی دور از خونمون پیاده شم.

ارسلان چشم ریز کرد: خونتون کجاست؟

با نگاه جدی و ترسناک مرد نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. چشم های هیزش انگار تا مغز استخوان هایش را هم آنالیز میکرد.
لب هایش را فشرد بهم و وقتی ارسلان خم شد سمتش با ترس پلک بست. نفس های او خورد توی صورتش و اشک یاسمین ریخت روی صورتش.

_بخدا من نمیشناسمت.

زیر پلک ارسلان چین افتاد:‌ اگه می‌شناختی که صدسال سیاه تو ماشینم قایم نمی‌شدی بچه جون.

_خب… پس میذاری برم؟

با لبخند محو او برق از سر دخترک پرید: میذاری؟

_بهم میاد انقدر مهربون باشم؟

یاسمین درمانده خیره اش ماند. حتی نمیتوانست لب باز کند و چیزی از زندگی اش بگوید.
میترسید او هم از افراد عمارت باشد و… حتی فکر بازگشت به آن جهنم هم تنش را می‌لرزاند.
با شنیدن صدای زوزه چند سگ و شغال سرش با ترس به اطراف چرخید. معلوم نبود میان کدام برهوتی گرفتار شده بود…

کیفش را محکم تر به سینه اش فشرد و نفس عمیقی کشید. رو به ارسلان که همانطور خیره اش بود گفت: ببین آقا… بخدا به پیر به پیغمبر من فقط یه دختر فراری ام. بذار برم پی زندگیم.

ارسلان با مکث لبخند زد: باشه.

یاسمین حیرت زده نگاهش کرد و تا خواست قدم بردارد سرش محکم خورد توی سینه ی سفت او. وحشت زده عقب کشید و نگاهش به عضلات بهم تنیده ی او ماند: بذار برم دیگه.

چشم های مرد برخلاف لب هایش میخندید: تو این بر و بیابون منم ولت کنم گرگ ها تا یه ساعت دیگه تیکه پارت میکنن. میخوای بری برو…

یاسمین با بغض کوله اش را روی دوشش انداخت. در این جاده مخوف که حتی چشم هایش درست کار نمیکرد چطور میتوانست راهش را پیدا کند؟!

_پس چیکار کنم؟ کجاییم الان؟

_من میرسونمت شهر. فقط…

به لاستیک ترکیده ماشین اشاره زد: زنگ زدم الان ماشین می‌فرستن.

یاسمین گوشه ی مانتویش را چنگ زد: چطوری بهت اعتماد کنم؟

ارسلان خونسرد توی موبایلش چیزی تایپ میکرد: میتونی به گرگ ها اعتماد کنی. سگ های وحشی هم هستن البته!

تنش از حالت نگاه او لرزید اما انگار چاره ایی نداشت. اگر میان این برهوت تنها میماند معلوم نبود چه بلایی سرش می آمد.
نگاهش چرخید روی هیبت ارسلان و ترسیده از عاقبت نامعلومش نفسش را عمیق رها کرد. با احتیاط جلو رفت و رو به او که سرش توی گوشی بود گفت: آقا…

چشم های ارسلان با مکث بالا آمد. یاسمین لب گزید و نگاه او سر تا پایش را آنالیز کرد. موهای مشکی و براقش زیر دست باد تکان میخورد.

_تصمیم گرفتی چیکار کنی؟

_چه تصمیمی؟

ارسلان کامل چرخید سمتش و دخترک با لب های برچیده قدمی عقب کشید. صدای پوزخند او را شنید اما به روی خودش نیاورد. گوشه ی ناخنش را به دندان گرفت و سعی کرد نگاهش به چشم های سرد او نیفتد.

_میای با من یا میری شب نشینی گرگ ها؟

یاسمین با بیچارگی به اطراف نگاه کرد.

_گرگ کجا بود آخه؟

_پس بمون همینجا. یه سر خر کمتر…

اخم های دخترک رفت توی هم و او با همان لبخند اعصاب خورد کن زل زد توی چشمهایش.

_من که فرار نکردم… تو اومدی تو ماشین من.

یاسمین لب هایش را بهم فشرد. بغض داشت خفه اش میکرد. در این شهر بی در و پیکر هیچکس را نداشت بهش پناه ببرد و حالا دغدغه اش شده بود فرار از حیوانی که حتی یک بار هم ندیده بودش.

صدای گوپ گوپ قلبش بلند تر شده بود. از ترس و سرما بازوهایش را به آغوش کشید و چسبید به ماشین.

نگاه ارسلان از نیمرخش کنده نمیشد که با چرخش نگاه او لبخندش عمیق تر شد. قلب دخترک ریخت… سریع پلک زد و با سئوال ناگهانی او غافلگیر شد.

_اسمت چیه؟

صدایش هیچ تکیه گاهی نداشت. زبان روی لب های ترک خورده اش کشید: یاسمین.

ارسلان در سکوت خیره شد به لباس هایش و یاسمین معذب و خجالت زده سرش را پایین انداخت.

_به سر و وضعت نمیاد از یه خانواده معمولی باشی. چرا فرار کردی؟

یاسمین با تعجب سرش را تکان داد: چه ربطی داره؟ مگه حتما باید فقیر باشم که فرار کنم؟

_خوشی زده زیر دلت دختر جون؟

_هرکی وضعش خوبه خوش نیست آقا. همون خوشی گاهی انقدر میزنه زیر دل آدم که برای پس زدنش فقط باید فرار کنی. همیشه قرار نیست خوشی های آدم خیر باشه.

ابروهای ارسلان از جواب تندش بالا پرید. با صدای ماشین و نوری که تو چشمش زد عقب رفت. ترس و نگرانی هجوم برد سمت دخترک… دست های لرزانش را پیچاند بهم و با دقت زل زد به ارسلان.

متین جلوی پای آن ها ترمز کرد و سریع از ماشین پیاده شد.

_چیشده آقا؟

_میبینی که… مهمون داریم.

نگاه متین با اخم و تعجب چسبید به یاسمین و وقتی او سر به زیر شد تازه منظور ارسلان را فهمید. خواست دست به اسلحه اش ببرد که او اشاره زد دست نگه دارد و رو به دخترک و چشم های پر بغضش گفت: افتخار میدین خانم؟

یاسمین در اوج ناامیدی آرزو کرد کاش یک ماشین از کنارشان بگذرد‌ و از شر این مرد و نگاه های تاریکش خلاص شود. اما جز سوسوی باد و سوزی که به صورتش شلاق میزد هیچ خبری نبود.

ارسلان با چشم های ریز شده نگاهش میکرد: نمیای؟

بند های کوله پشتی اش را میان مشت هایش کشید و با صدایی تحلیل رفته گفت: شما کجا میرین؟

متین آماده ایستاد بود و ارسلان کلافه نفس میکشید: خونه خاله. میای؟

_مسخره می‌کنی؟

_این همه تردید برای چیه؟ گفتم میرسونمت شهر دیگه.

یاسمین لحظه ایی به متین نگاه کرد که اخم هایش توی هم بود و بعد چند قدم عقب کشید.

_حس میکنم اگه گرگ ها تیکه پارم کنن بهتره تا بخوام این موقع شب به دو تا مرد اعتماد کنم.

ارسلان عصبی خندید: شما وقتی داشتی تو ماشین قایم میشدی با خودت فکر کردی ممکنه راننده اش چه آدمی از آب دربیاد؟ بعدشم…

قدمی جلو رفت و میان تاریک و روشن جاده زل زد به صورت سفید و گونه های گل انداخته او.

_ کسی که از خونه فرار میکنه پی همه چی و به تنش مالیده. فردا پس فردا که هزار تا مرد جلو راهتو گرفتن میخوای چیکار کنی؟ اونا به اشک چشمت نگاه نمیکنن کوچولو.

نفس های یاسمین تند شد. نگاه ارسلان میخکوب بود در چشمهای بغض کرده و پر او و انگار میخواست گارد محکمش را با حرف هایش بشکند.

_بشین تو ماشین تصمیم بگیر چیکار کنی یا برگرد خونت یا…

_من بمیرمم برنمی‌گردم.

_منم نمیتونم بخاطر این بچه بازیا وقتمو تو این برّ و بیابون تلف کنم. یا بشین یا من برم پی کارم. واسه خودت اومدی تو صندوق عقب ماشین من و حالا ناز می‌کنی؟

رنگ دخترک پریده بود. آب دهانش را با ترس قورت داد و تا خواست قدمی عقب برود با شنیدن صدای زوزه گرگ ها تنش لرزید و پاهایش بی اختیار سمت ارسلان کشیده شد. ارسلان در عقب را برایش باز کرد و سر زیر افتاده یاسمین متوجه نیشخند او و اشاره اش به متین نشد که زودتر سوار شود و…

یاسمین نشست توی ماشین و وقتی در بسته شد یک لحظه با دیدن مرد کنارش نفسش بند رفت. ناگهان چیز نرمی روی دهانش چسبید و جیغ بلندش توی حنجره اش خفه شد. میان دست و پا زدن هایش و جیغ های بی صدایش لبخند عجیب ارسلان آخرین چیزی بود در پس نگاهش جا ماند…

متین دخترک ‌را در آغوشش بلند کرد و رو به ارسلان که تازه سیگاری آتش زده بود گفت: ببرمش زیر زمین آقا؟!

ارسلان پوک عمیقی به سیگارش زد. نگاهش مانده بود به دخترک ناشناسی که موهای بلندش در هوا تاب میخورد.
متین بلاتکلیف ایستاده بود مقابلش و به سختی نگاهش را کنترل میکرد تا سمت دخترک کشیده نشود.

_آقا؟!

ارسلان با مکث پلک هایش را برهم کوبید و فیلتر نصفه نیمه سیگارش را با سر کفش له کرد.

_فعلا ببرش تو اتاقی که دوربین داره تا بعدش ببینم چی میشه.

متین پایش را روی پله ی اول گذاشت که با جمله ی بعدی او سرش بهت زده سمتش چرخید.

_ لازم نیست دست و پاشو ببندی.

_چرا آقا؟ آخه…

ارسلان سرش را تکان داد: کاری که گفتم بکن.

متین با همان موج حیرت درون چشمهایش “چشمی” گفت و از پله ها بالا رفت.

اتاق ساده ایی بود با یک تخت و یک آباژور و سرویس بهداشتی. پنجره ایی متوسط هم با حفاظ های بلند در قسمت انتهایی تعبیه شده بود.
متین دخترک را روی تخت گذاشت و سریع از اتاق بیرون زد‌.

کلید را در قفل چرخاند و برگشت که با دیدن ارسلان سرجایش ایستاد. کلید را کف دست او گذاشت.

_چیکارش میکنین آقا؟ الاناست که بهوش بیادا…

_منتظر میمونم.

_جسارت نباشه…ولی بهش نمیاد عمدا سوار ماشینتون شده باشه. احتمالا خواسته…

ارسلان میان حرفش پرید: اونا خوب میدونن کیارو بفرستن که کوچکترین شکی بهشون نشه. این یکی یا خیلی زرنگه و خوب تو نقشش فرو رفته یا هم ساده و تازه کاره. هر چی باشه من به حرف میارمش توفیری نداره برام.‌

_اگه واقعا به شما بی ربط باشه چی؟

نگاه ارسلان تیز شد: من امروز جز ویلای احمد جایی نرفتم که یه جوجه اتفاقی سوار ماشینم شه و بخواد با بهونه از خونمون فرار کردم خرم کنه. خونشون کجا بوده؟ ویلای احمد؟

متین متفکر گفت: احتمال داره از خدمتکارا باشه اقا.

_یه نگاه به سر و وضعش بنداز بعد چرند بگو. لباساش از لباسهای تو گرون تره.

_سوگُلی معشوقه ایی چیزی… زنای زیادی دم پر احمد میپلکن.

ابروهای ارسلان بهم چسبید. نگاه دخترک و ترس عجیبش هنوز توی ذهنش بود.

متین دوباره خواست حرفی بزند که صدای محکم او زبانش را از کار انداخت.

_انقدر حدس و گمان تحویلم نده من خودم سر و ته هویت این بچه رو درمیارم.

متین در جواب او تنها به سکوت اکتفا کرد و ارسلان با گفتن «مرخصی» اجازه رفتنش را صادر کرد.

با گم شدن سایه ی متین در پیچ و خم پله ها ارسلان کلید را چرخاند توی قفل و در را باز کرد.
هاله ای از نور آباژور، صورت رنگ پریده ی دخترک را پوشانده بود. یک ساعت از بیهوش شدنش گذشته بود و چیزی نمانده بود تا بیدار شود.
ارسلان با قدم های آرام داخل رفت و پشت پنجره اتاق ایستاد.

نگاهش از پس حفاظ های بلند ماند به باغ سوت و کور خانه اش. به قول متین حتی یک گربه هم جرات نداشت توی این باغ بدود.
با صدای سرفه های دخترک چشم های ارسلان سمتش چرخید…

یاسمین سرش را از لبه ی تخت خم کرده بود و سرفه های خشک چنگ به گلویش می انداخت.
طره ای از موهایش از لبه ی تخت مانند آبشاری سر ریز شده بود و جلوی دیدش را گرفته بود.

ارسلان لیوان کنار تخت را از آب پارچ پر کرد و دست گذاشت پشت گردن او… سرش را بلند کرد و خیره در چشم های نیمه باز او ، چند قطره آب توی حلقش ریخت. نفس دخترک اینبار راحت تر از سینه اش بیرون آمد. پلک هایش دوباره داشت بسته میشد که ارسلان بدون مکث محتویات لیوان را روی صورتش خالی کرد.

چشم های یاسمین تا ته باز شد و با جیغ خفیفش ارسلان رهایش کرد. لیوان به دست مقابلش ایستاد و دخترک بعد از چند ثانیه تازه توانست موقعیتش را درک کند. سراسیمه نشست روی تخت و موهای پریشانش را از روی صورتش خیسش کنار زد.
مغزش از کار افتاده بود. فقط یادش آمد که لحظه ی آخر سوار ماشین شد و بعد…

نگاهش با وحشت تا چهره ‌و چشمهای سیاه او بالا کشیده شد.

عرق از کنار شقیقه هایش پایین چکید و لرزیدن ستون فقراتش را حس کرد. سرما با سرعت دوید روی پوست تنش. چشمهایش با ترس توی اتاق دور زد و اینبار بغض بود که میان گلویش پیچید.

_تو…

گوشه ی پلک های ارسلان با لبخند محوش چین خورد.

_بالاخره بیدار شدی کوچولوی فراری؟

ارسلان نشست لب تخت که یاسمین با ترس دست و پایش را جمع کرد و کمرش خورد به تاج تخت.

_اینجا کجاست؟

ارسلان خونسرد زل زد توی چشمهای لرزان او و یاسمین با بغض جیغ زد: لعنت بهت عوضی. چرا منو آوردی اینجا؟

اثر ماده بیهوشی هنوز کامل از سرش نرفته و بزور لای پلک هایش را باز گذاشته بود.
با فکری که به سرش زد وحشت زده به لباس هایش نگاه کرد.

دست گذاشت روی سرش و با گریه پرسید: روسریم کجاست؟

ارسلان بی اراده خندید.

_چه بلایی سرم اوردی لعنتی؟

_هنوز هیچی!

دخترک چنان یکه ایی خورد که لبخندِ سردِ مرد پررنگ تر شد.

_البته اگه به سئوالام جواب درست ندی.

یاسمین آب دهانش را قورت داد: چه سئوالی؟

با نگاه خیره او بی اراده اشک هایش چکید:
بخدا من نمیشناسمت. چرا باورت نمیکنی؟ من بهت اعتماد کردم که سوار ماشینت شدم یه گوشه شهر پیاده میشدم میرفتم دنبال زندگیم.‌

_تو جاسوس کی هستی بچه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بر دل نشسته
رمان بر دل نشسته

خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده نمیشه… رمان بر دل نشسته یک عاشقانه ی لطیف و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

عالیه

مهشید
مهشید
2 سال قبل

منکه خوشم اومده ولی امیدوارم پارتاشو زیاد کنه

ادا
ادا
2 سال قبل

بسیار عالی

azal shahmari
azal shahmari
2 سال قبل

عالی بود👌

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x