یاسمین پشت چشمی نازک کرد و روی تشک نشست. اتاق گرم بود و به همین خاطر مجبور شده بود بیشتر لباس هایش را درآورد. کش و قوسی به تنش داد و موهای بلندش را با گیره بالای سرش بست.
ارسلان تمام مدت خیرت اش بود که دخترک بیخیال پرسید: متین چیشد؟ پیداش کردین؟
_اره… لپات چرا سرخ شده؟
یاسمین با تعجب دست به صورتش کشید: جدی؟
سریع بلند شد و مقابل آینه ی کوچک اتاق ایستاد. گونه هایش سرخ شده و تضاد زیبایی با پوست مهتابی اش به وجود آورده بود.
_نمیدونم. شاید چون ناهار فلفل خوردم آخه غذاشون خیلی تند بود.
ارسلان پلک هم نمیزد: تو هر چی بشه سریع تا بناگوش قرمز میشی چه ربطی به فلفل داره؟
_من وقتی تو پیشم نیستی دلیلی برای قرمز شدن ندارم آقا ارسلان.
ابروهای ارسلان تا ته بالا رفت و وقتی خندید یاسمین متوجه سوتی اش شد. لب بهم فشرد و سعی کرد نگاهش نکند.
_حال متین خوبه؟
لبخند از روی لب های ارسلان محو شد و با تلخی گفت: فعلا بردنش بیمارستان.
یاسمین هول کرد: چرا؟ مگه چیزیش شده؟
_زخمی شده!
_کجاش زخمی شده؟ الان حالش خوبه؟ تو دیدیش؟
اصلا متوجه ی حالت چشمهای ارسلان و حسادت آشکار توی نگاهش نبود. نگران شده بود و میخواست به هر طریقی از حال و روزش خبردار شود.
_ارسلان یعنی تو ندیدیش؟!
ارسلان سکوت کرد و دخترک با بغض نگاهش کرد. وقتی او سر چرخاند سمت پنجره رفت و نگاهش با دقت توی حیاط چرخید. دلش آرام نبود اما دیگر جرات نداشت چیزی بپرسد. انگار ارسلان مثل یک ببر زخمی منتظر بود تا تکه تکه اش کند.
یاسمین آرام صدایش زد و وقتی او جواب نداد دلش گرفت…
_ارسلان من فقط ازت یه سئوال پرسیدم.
رنگ سرخ صورت و رگ بیرون زده ی پیشانی اش کوبنده تر از سکوتش بود. حرف نمیزد اما گوشه چشمش برای لرزاندن تن دخترک کافی بود تا بی حرف گوشه ایی بنشیند.
با تقه ی آرامی که به در خورد نگاهش بالا رفت و ارسلان در را باز کرد. بهرام با دیدنش سلام کرد و با جواب کوتاه ارسلان و لحن سردش دوهزاری اش افتاد.
_اقا این دخترک خیلی بی قراری میکنه. همش میگه میخوام برم!
گوش های یاسمین تیز شد. آرام سرش را جلو کشید تا حرف هایشان را بهتر بشنود.
_از پسش برنمیاید؟
_مدام گریه و زاری میکنه نمیشه آرامش کرد. حقم داره دختر بدبخت…
_اگه بهونه گرفت و داد و قال راه انداخت صدام کنید بیام.
همان لحظه دخترک را دید که از ساختمان مقابل بیرون آمد. سرگردان بود و دنبال کسی میگشت…
ارسلان در را کامل باز کرد و یاسمین تازه توانست چهره ی آسو را ببیند. بلند شد و با احتیاط چند قدم جلو رفت!
_این دختره کیه ارسلان؟
ارسلان مکث هم نکرد و تند جوابش را داد: به تو ربطی نداره.
یاسمین داشت به گریه میفتاد که آسو با دیدن ارسلان سمتش پا تند کرد. صدایش از همان فاصله به گوشش رسید.
_من میخوام برم خانه مان. کی گفت من و بیاری اینجا؟ اصلا اینجا کجاست؟
_خونه تون امن نیست دخترجون. متین گفت بیاریمت اینجا و منم…
_متین خودش کجاست که ببینه وضع من و؟ پدر بیچاره ی من بخاطر شماها مرد. من میخوام برم.
ارسلان به در حیاط اشاره کرد: خب برو… راه بازه.
بهرام با تعجب سمتش چرخید اما از ترس چیزی نگفت و ساکت ایستاد.
آسو با بغض و حرص و نفرت به ارسلان خیره بود که او صدایش را بالا برد: من پدرت و نکشتم که بخوام بهت جواب پس بدم. اگرم آوردمت اینجا بخاطر کمکت به متین بوده وگرنه دلی واسه رحم کردن به غریبه ها ندارم. خونتون امن نیست ولی اگه میخوای بری برو… به من ربطی نداره.
قلب دخترک از شدت تنهایی تیر کشید و با جمله ی آخر او حس کرد آواری عظیم روی سرش فرو ریخت.
درد بی کسی تازه شروع شده بود… لب هایش از بغض لرزید و از جواب دادن وا ماند که یاسمین جلو رفت اما تا دهان باز کرد برای دفاع از او چیزی بگوید ارسلان با دادی بلند توی نطفه خفه اش کرد.
_کی گفت تو حرف بزنی؟ ساکت…
یاسمین بهت زده چسبید به دیوار پشت سرش و آسو درمانده تر شد. انگار آمده بود وسط جهنم و ارسلان هم شده بود خود شیطان…
حرفش را تکرار کرد اینبار محکم تر و جدی تر: یا منتظر متین باش تا برگرده و ساکت بمون یا از همین در برو بیرون. من اینقدر خوش اخلاق نیستم که با دختر بچه ها سر و کله بزنم و نازشون و بخرم.
کلافگی و خشم از سر و رویش میبارید و حرفای یاسمین هم دامن زده بود به حال بدش… کنترلی روی رفتارش نداشت و نزدیک بود تمام حرصش را روی سر او خالی کند.
آسو چیزی نگفت و بهرام به جایش گفت: چشم آقا منتظر میمونه تا آقا متین بیاد. شما حرص نخور…
_دیگه چیزی نشنوم.
_چشم آقا چشم!
بعد هم دست دخترک را از روی لباس گرفت و سمت خانه ی خودش برد: بیا بریم دختر جان. الان وقت بهانه گیری نیست… این مرد را نمیشناسی یه بلایی سرت میاره ها!
آسو با بغض دنبالش کشیده شد. کاش متین برمیگشت…
_نمیخوای با من حرف بزنی ارسلان؟
ارسلان در سکوت مطلق چشم دوخته بود به برنامه ی بی سر و ته تلویزیون و منتظر بود تا از حال متین بهش خبری برسد. مثل همه ی این دو سه ساعت جواب دخترک را نداد و ندید که او چطور توی خودش مچاله شد تا بغضش نترکد.
_ارسلان؟
هرچقدر سعی میکرد بی تفاوت باشد باز هم وقتی یاسمین اینطور با بغض صدایش میزد دلش میگرفت.
دست خودش نبود… قلبش با همه ی سیاهی و تاریکی برایش رفته بود!
_میشه حرف بزنیم و این مشکل و حل کنیم؟
ارسلان پلک زد و حتی گوشه چشمی نثارش نکرد. یاسمین نزدیک بود دق کند…!
_تا کی میخوای نگاهم نکنی؟ من که دیگه زندانیت نیستم!
ارسلان بالشت را پشت کمرش جا به جا کرد و سر چسباند به دیوار و چشمهایش را بست. صدای آرام و زمزمه وار تلویزیون تنها چیزی بود که سکوت وحشتناک بینشان را میشکست تا دخترک غمباد نگیرد.
یاسمین نفس عمیقی کشید. بلند شد و پالتو و شالش را از روی رخت آویز برداشت. احتیاج داشت تا از فضای خفه و سرد این اتاق کمی دور شود.
دستش که روی دستگیره نشست صدای او بعد از حدود سه ساعت به گوشش خورد…
_کجا؟
یاسمین به ضرب برگشت و زبانش را کار انداخت: یه جایی که کسی مثل هفت پشت غریبه باهام رفتار نکنه!
_تو مگه غیر از من کسی رو داری؟
سینه ی دخترک سنگین شد. هوای اتاق گرفته بود یا نفس های او؟! ارسلان شده بود همان مرد بیرحم روزهای اول… نگاهش جز غرور و تلخی چیزی نداشت!
لب های یاسمین لرزید: محبت غریبه ها از تو خیلی بیشتره ارسلان. بعدشم من… من هنوز بی کس و کار نشدم.
_آره خب چون من زنده ام. هواتو دارم نمیذارم کسی بهت نگاه کنه. من نباشم چی؟ تو ایران کی و داری؟
_الان داری تحقیرم میکنی؟
_میخوام یادت بیارم که اگه حمایت من پشتت نباشه چه بلاهایی سرت میاد.
چشم های دخترک از هجوم بیرحمانه اشک سوخت: لابد داری تهدیدم میکنی که…
_مسلما من هر موقع بخوام ولت میکنم، این تهدید نیست.
یاسمین چشم گرد کرد و ارسلان با آرامشی عجیب پلک هایش را باز کرد: خیلی دل بستی به مهربونیای من؟
نفس یاسمین بازی اش گرفت. دست روی سینه اش گذاشت و سرش را با ناباوری تکان داد…
_فقط چون حال متین و پرسیدم اینجوری باهام رفتار میکنی نه؟ میخوای انتقام بگیری؟
لب های ارسلان کش آمد اما چیزی نگفت. با سکوتش بهتر میتوانست حال او را خراب کند.
وقتی دوباره چشم بست یاسمین در را باز کرد و بدون حرف دیگری بیرون رفت. هجوم هوای سرد سمتش هم نتوانست آتش درونش را خاموش کند. بی کس و کار شده بود؟ به همین سادگی؟! باید برای ذره ایی محبت به ارسلان چنگ می انداخت یا دق میکرد؟!
بغض شده بود سنگی بزرگ و مدام با سیبک گلویش بازی میکرد… نه راه پس داشت نه راه پیش. غیر از سوختن و ساختن هیچ گزینه ایی نداشت!
_سلام…
محکم دست زیر پلک هایش کشید و با تعجب برگشت. حرکتش آنقدر ناشیانه بود که آسو به راحتی حس و حال بدش را از چشم ها و چهره اش گرفت.
حال و روز خودش هم دست کمی از او نداشت. شده بود آینه ی بی کسی و درد و تنهایی…
_میشه یه سئوال بپرسم؟
یاسمین لبش را زیر دندانش کشید و سر تکان داد. بعد هم تند تند نفس کشید تا بغضش از تب و تاب بیفتد.
_شما میدونید آقا متین کی برمیگرده؟
_نه… خبر ندارم.
_اون آقا هم نمیدونه؟
یاسمین به اتاقک اشاره زد: آقا منظورت اون دیوِ؟
آسو با تعجب حرکت دستش را دنبال کرد: دیو؟
_اگه منظورت اون دیو دوسره که با من حرف نمیزنه باید از خودش بپرسی.
دخترک گیج شد ولی ترجیح داد چیز بیشتری نپرسد. کاملا معلوم بود که او حال درستی ندارد و از شدت بغض رو به انفجار است.
یاسمین دست هایش را توی جیب پالتویش فرو کرد و به لباس های کم او نگاه کرد: شما سردت نمیشه با این لباسا؟
آسو نگاهی به خودش انداخت: من عادت دارم. ولی واسه شما شهری ها یکم سخته.
برخلاف همه ی روزها لبخند نمیزد. چشم هایش پر اشک بود و هنوز تصویر جنازه ی پدرش مقابلش رژه میرفت. حتی نتوانست پیکرش را خاک کند و همین داغش را بیشتر میکرد. اما هم صحبتی با دخترک ملوس روبرویش برایش تازگی داشت.
_متین و از کجا میشناسی؟ دوستشی؟
آسو تلخندی زد: نه من وقتی زخمی بود پیداش کردم و کمکش کردم. اسم شما چیه؟
_یاسمین بدبخت…
صورت آسو از لفظ و لحن او جمع شد: میخوای یکم گریه کنی تا سبک شی؟
یاسمین لجوجانه سر تکان داد: نه با این چیزا من سبک نمیشم. تو اسمت چیه؟
_آسو…
_چرا اینجا همه اسماشون قشنگه؟
آسو بی اراده خندید. هوا سرد بود اما صحبت با یاسمین باعث شده بود برای چند لحظه دردش را فراموش کند.
_اسم تو هم خیلی قشنگه. مثل چشمات…
_نه من هیچیم قشنگ نیست. کلا خیلی بدبختم!
آسو باز هم تعجب کرد. جوابی برای جمله های عجیب و غریب او نداشت. حس میکرد دردی سنگین روی سینه اش مانده و نمیتواند درست نفس بکشد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چع بیرحمه این سلان خانشون 😐 بمیره ایشالا
وای وااای بعد آسو و یاسمین حَوو شن 😜
با متین ازدواج کنن 😂
و باز دعوای یاسی و آسو و وساطت های آقا متین واس آشتی زناش 😐😍🤣
خدایا…🖤
اخیییییی
حسود حسود😂
ارسلان دیگه کیه باورم نمیشه اینقدر حسوده😅……خیلی خب …جناب ارسلان خان امشب رفتن رو موود پاچه گیری و حال همه رو خراب کردن…….ولی خدایی این حجم از حسادت دیگه زیادیه😁
_اسمت چیه؟
+یاسمین بدبخت نژاد
😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂
خدایا 😂 بدبخت نژاد چه خلاقانه 😂😐🚶♀️
نمیشه شب دوپاره باشه لطفا 🙁