یزدان اگر جان هم می کند نمی توانست بعد از دیدن اشک لیز خورده بر روی گونه گندم ، همان استقامت اولیه را از خود نشان دهد ………… لقب فرشته مرگ را یدک می کشید ، قلبش از سنگ شده بود و در دلش دیگر خبری از رحم و شفقت نبود ……….. اما با این وجود ، انگار همان قلب سنگ شده اش جانِ دیدن اشک های گندم را نداشت .
آرام تر شده نسبت به ثانیه های قبل دستانش را بالا آورد و روی شانه های او گذاشت :
ـ با پایین اومدنت ، اول از همه به خودت بد کردی ……… بعدش هم به من و کار و کاسبیم .
ـ کا …… کارت ؟ من که با کارت ، کاری نداشتم .
یزدان نفس عمیق و صدا داری کشید و دست از روی شانه های او برداشت و عقب کشید :
ـ مستقیما آره ، اما تو با پایین اومدنت ، غیر مستقیم معامله من و بهم زدی ……… اون فرهاد لاشخور ، چیزایی که من می خواستم ازش بخرم و چندین برابر گرون کرد ……….. فقط هم در صورتی قیمت و پایین می یاره که من تو رو بهش بدم .
ـ مثلا ……. مثلا چقدر گرون کرد ؟
ـ در حد بیست سی میلیارد .
گندم دستی روی گونه های نم برداشته اش کشید با چشمانی گشاد شده از حیرت اویی که به سمت تختش راه افتاده بود تا تیشرتش را بپوشد را دنبال کرد .
ـ بیست سی میلیارد ؟ مگه ……. مگه اونا …….. چی بودن ؟
یزدان تیشرت رکابی اش را پوشید و لبه تختش نشست و به اویی که بلا تکلیف میان اطاقش ایستاده بود نگاه کرد .
ـ دو تا شمعدونی .
گندم سمتش رفت و در فاصله کمی مقابلش ایستاد .
ـ دوتا شمعدونی ، اونم بیست سی میلیارد ؟ ………… مگه جنسشون چیه ؟ نکنه می خواد بهت بندازه …………. مگه از الماسه ؟
ـ عتیقن ……….. قدمت چند صد ساله دارن .
ـ چقدر قیمت داده ؟
ـ جفتش روی هم نود میلیارد تومن .
ـ چی ؟ …….. نود میلیارد ؟ یعنی تو نود میلیارد تومن داری که بتونی بابت دو تا دونه شمعدونی بدی ؟
ـ به لطف دست گل تو نه دیگه ………… در حال حاضر این مقدار پول تو حسابم ندارم . این مرتیکه می دونست که من چندین ساله که دنبال اون شمعدونی ها هستم ، بخاطر همین مبلغ و تا این حد بالا برده که من در قبال گرفتن شمعدونی ها مجبور شم تو رو بهش بدم .
گندم کنارش نشست و نگاهی به چشمان جدی او که به زمین زیر پایش خیره شده بود ، انداخت :
ـ حالا ……. می خوای چی کار کنی ؟
ـ من تعریف این شمعدونی ها رو چندین ساله که دارم می شنوم . خیلی ها دنبالشن که به دستش بیارن . اما فعلا مجبورم بی خیالش بشم ………. در حال حاضر چنین پولی تو حسابم ندارم .
ـ نکنه اون شمعدونی های چهارصد ساله رو میگی ؟
یزدان نگاه خیره اش را از زمین بلند کرد و سمت او برگرداند .
ـ آره . تو از کجا می دونی ؟
ـ وقتی کنارت نشسته بودم ، اون مرده اومد به اون پیرمرده گفت شنیدم .
ـ کدوم مرده ؟ وقتی ما داشتیم درباره شمعدونی ها صحبت می کردیم که تو اونجا نبودی .
ـ چرا بودم ………… اون مرده که اومد به زبون ایتالیایی به اون پیرمرده درباره شمعدونی ها و یه مردی به اسم خشایار گزارش داد ، شنیدم .
ابروان یزدان اندکی درهم رفت و کاملا به سمت گندم چرخید :
ـ مگه تو ایتالیایی بلدی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای جان چه عالی شد
نمیدونم چرا این پارتو خوندم خندم گرفت😂😂😂
تیکه شمع دونی خندم گرفت😂
کسایی که از روی علاقه میرن زبان یاد میگیرند، تا جایی که میدونم اولویتهای اولشون انگلیسی، فرانسه، ترکی استامبولی، آلمانی، عربی، روسی و بعد از اینا ایتالیایی، اسپانیولی، چینی ماندارین و کرهایه
حالا یه دختر گلفروش سر چهارراه، که چند سال هم کلفتی و ظرفشوری کرده چرا باید از بین این همه بره آخر لیست و ایتالیایی بلد باشه، الله اعلم!!
پارت بعد میگه واسه یه ایتالیایی کار میکرده مجبور شده یاد بگیره😂😂
نمیدونه نوت بوک چیه بعد ایتالیایی بلده جالب نیست ایا؟؟😂
🤣 🤣 🤣