رمان گلادیاتور پارت 128 - رمان دونی

 

 

 

 

ـ چی کار می کنی ؟ ……… بذار باشه .

 

 

 

گندم سرش را تکان داد و باز نگاهش را بیهوده روی میز چرخاند :

 

 

 

ـ لازم نیست به زور بخوری ، می دونم دیگه دوستشون نداری …………. حمیرا گفت ………. گفت که من یه احمقم که خبری از رسم و رسومات این عمارت ندارم ، اما باور نکردم .

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشید …………. حالا دلیل این دلخوری عمیق گندم را می فهمید . فهمیدن اینکه حمیرا به او توپیده و شاید هم جلوی خدمتکاران تحقیرش کرده ، سخت نبود .

 

 

 

ـ حمیرا بهت چی گفت ؟

 

 

 

گندم لبش را گزید …………. کنترل بغضی که ثانیه به ثانیه بالا و بالاتر می آمد ، لحظه به لحظه سخت و سخت تر می شد .

 

 

 

ـ مهم نیست که چی گفته ، مهم اینه که هر چی که گفته درست بوده .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و در حالی که مچ گندم را رها نمی کرد ، با دست آزاد دیگرش صندلی را عقب کشید و رویش نشست و گندم را هم سمت خود کشید .

 

 

 

ـ اینجا کنار من میشینی و برام لقمه می گیری تا بفهمی هر خزعبلی که دیگران میگن ، حقیقت نداره ………. که بفهمی یزدان فقط برای تو ، همون یزدان آروم سابقه ، نه هر خر دیگه ای .

 

 

 

گندم به چشمان جدی شده او نگاه کرد و به زور روی صندلی کناری اش که در فاصله بسیار اندکی از او قرار داشت ، نشست ………. یزدان ادامه داد :

 

 

 

ـ حالا هم برام لقمه بگیر ببینم بعد از این همه سال یاد گرفتی یه لقمه درست و حسابی بگیری یا هنوزم لقمه گرفتن کار منه .

 

 

 

گندم لبانش را بیشتر از قبل روی هم فشرد …………. می دانست یزدان خیلی وقت است که حتی مدل غذا خوردنش هم با زندگی سابقش فرق کرده و اگر الان سر میز نشسته ، تنها بخاطر خودش است و بس ……….. یزدان ، مردترین مرد زندگی اش بود .

 

 

 

صدایش از بغضی که بالاتر آمده بود و لرز بر تارهای صوتی اش انداخته بود ، بم تر شد و قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و پایین رفت :

 

 

 

ـ شرط می بندم ………… حتی آخرین باری که نون و پنیر و خیار و گوجه خوردی رو هم یادت نمی یاد ………….. اگر هم الان پای این میز نشستی ……… فقط بخاطر منه .

 

 

 

یزدان نگاه گذرایی به جای رد اشکی که روی گونه اش جا انداخته بود ، انداخت و ابروانش را تصنعی درهم فرستاد :

 

 

 

ـ فقط کافیه اشکت پایین بیاد ، همچین می زنم پس کلت که بیفتی تو دوتا عمارت اون طرف تر .

 

 

 

 

 

گندم لبخندی پهن تر از دقایق قبل ، از این نوع سبک تهدید او زد و با پشت دستش گونه نم برداشته اش را پاک کرد :

 

 

 

ـ گریه نکردم ، فقط یه چیزی رفت تو چشمم .

 

 

 

یزدان سر تکان داد و با ابرو به نان و پنیر روی میز اشاره کرد :

 

 

 

ـ احتمالا شست پای حمیرا بوده ………… حالا لقمه بگیر ببینم .

 

 

 

لبخند گندم باز تر شد و قلبش از بغض لرز بیشتری برداشت ………… یزدان معبود دومش ، بعد از خدا بود .

 

 

 

گندم دست جلو برد و با چاقو خیار و گوجه درون پیش دستی ها را قاچ کرد و لقمه بزرگی برای او گرفت و به دستش داد ………….. لبخند روی لبانش همچون غنچه ای نو شکفته لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر باز می شد .

 

 

 

یزدان به لبخند نشسته روی لبان گندم نگاه کرد و نفس آسوده اش را رها نمود و دست دراز کرد و لقمه را از دستان او گرفت و به سمت دهانش برد و گاز بزرگی به سر آن زد .

 

 

 

از وقتی یزدان خان شده بود ……….. از وقتی تورج فوت کرده بود و او به ریاست این دم و دستگاه درآمده بود ، دیگر هرگز شرایطی پیش نیامد تا بتواند فارق از عالم و آدم ، نان و پنیر و خیار و گوجه بخورد و از خوردن آن لذت ببرد .

 

 

 

ـ راست میگی ……….. خیلی وقت بود که طعم پنیر و خیار و گوجه رو فراموش کرده بودم ………….. این لقمه من و برد به همون سال های گذشته .

 

 

 

گندم به لقمه درون دست او که لحظه به لحظه با گاز های بزرگ او کوچک تر می شد ، نگاه کرد و آرام گفت :

 

 

 

ـ اون موقع ها که خیلی کوچیک بودم و تو برای خودت و من لقمه می گرفتی و می رفتی ……….. پسرا کمین می کردن تا بلافاصله بعد از رفتن تو سرم بریزن و لقمه هام و بگیرن و بخورن . منم که انفدر بچه سن بودم که زورم بهشون نمی رسید که بخوام جلوشون در بیام و اجازه ندم تا لقمه هام و بخورن …………. بعده ها که متوجه این قضیه شدی دیگه وقتی برام لقمه می گرفتی ، از کنارم نمی رفتی تا لقمم و کامل بخورم و سیر بشم ……………. اگه تو نبودی من تو همون بچگی از گشنگی تلف می شدم .

 

 

 

یزدان نگاهی به چشمان اویی که خیره به لقمه درون دستش شده بود کرد و لقمه اش را روی میز گذاشت و به یاد همان سال های پیش ، لقمه ای برای او گرفت و به دستش داد :

 

 

 

ـ بیا بخور .

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را بالا آورد و در چشمان او انداخت و لبخندی سر سری زد :

 

 

 

ـ من گشنم نیست ، برای تو آورده بودم .

 

 

 

یزدان لقمه را بیشتر به سمت او جلو برد :

 

 

 

ـ بخور ……….. من نمی تونم وقتی تو اینجوری جلوم نشستی و به لقمم نگاه می کنی ، چیزی از گلوم پایین بفرستم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Paria Hasanvand
Paria Hasanvand
1 سال قبل

این آخرش گندمو عقد می‌کنه
همینقدر کلیشه وار😶

mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخییییییی

saman
saman
1 سال قبل

🙄 🙄

کاپیتان
کاپیتان
1 سال قبل

بی مزه 😒

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x