گندم تک ابرویی طلبکارانه برای او بالا انداخت :
ـ من که بهت گفتم یه خیاط برام پیدا کن ، خودت گوش ندادی .
یزدان هم دست درون جیب شلوار لی اش کرد و به او نگاهی انداخت :
ـ منم گفتم دوست ندارم تو عمل انجام شده قرار بگیرم …………. حالا هم اون زبون درازت و کوتاه کن و برو تو .
گندم اینبار دو ابرویش را باهم بالا فرستاد و معترض گفت :
ـ من زبون درازم ؟
اما یزدان بجای جواب دادن به او ، مچ دستش را گرفت و او را به داخل کشید .
ـ سلام بفرمایید .
یزدان به مرد سن و سال دار ، اما بلند قامتی که پشت پیشخوان ایستاده بود و می خورد بیش از پنجاه شصت سال داشته باشد ، نگاه انداخت . این مرد با آن سیبیل های پهن و بناگوش پشت لبانش ، نمی خورد فروشنده لباس مجلسی چنین فروشگاهی باشد .
یزدان جواب او را داد :
ـ سلام اون لباسش صورتی پشت ویترینتون و برای ایشون می خواستم .
گندم به سرعت حرف او را اصلاح کرد :
ـ صورتی نه ، گلبهی .
مرد نگاهش را روی گندم چرخی داد و سر به معنای فهمیدن منظور او تکان داد ……….. در این چند سال آنقدر تجربه به دست آورده بود که بتواند در یک نگاه سایز لباس طرف مقابل را در بیاورد .
با دست به اطاق پرو اشاره نمود :
ـ وارد یکی از اطاق پرو های اون گوشه بشو و منتظر بمون تا همسرت لباست و برات بیاره ……… آقا شما هم دنبال من بیاین .
گندم نگاهش را سمت جایی که مرد اشاره کرد چرخاند …………. با اینکه گذرش هرگز به چنین جاهایی نه افتاده بود ، اما می دانست اطاق پرو چه جور اطاقی است . چندین باری در فیلم ها دیده بود .
به سمت جایی که مرد اشاره کرد ، راه افتاد :
ـ گندم .
با شنیدن صدای یزدان که او را صدا می زد ، قبل از اینکه وارد اطاق پرو شود ، ایستاد و سر به سمتش چرخاند :
ـ بله ؟
یزدان نگاه جدی شده اس را در چشمان او تنداخت و آرام ، به صورتی که صدایش تنها با گوش گندم برسد ، گفت :
ـ تو اطاق پرو که رفتی لباسات و در نیار تا من بیام .
گندم سوالی نگاهش کرد ………….. یزدان به لباس های او چه کار داشت ؟؟؟
ـ چرا ؟
ـ فقط منتظر بمون تا من بیام .
گندم با اینکه چیزی از منظور حرف های او نفهمیده بود ، اما تنها به سر تکان دادنی اکتفا نمود و داخل اطاق پرو رفت و در را بست و روسری اش را برداشت و به آویز درون اطاق پرو آویزان کرد .
نگاهش را دور تا دور اطاق پرو بزرگی که میانش ایستاده بود چرخاند ……….. خوشحال بود و ذوقی زیر پوستی در جای جای تنش حس می کرد ……….. خوشحال بود که دیگر قرار نیست لباسی که معلوم نیست برای چه کسی است و چندین دست چرخیده و نخ نما شده را بپوشد و به تن زند .
با خوردن ضربه ای به در ، به سرعت قفل در را کشید و در را باز نمود و چشمانش به یزدانی که پشت در به همراه همان لباسی که خواسته بود ، ایستاده بود ، افتاد .
ـ مگه بهت نگفتم لباسات و در نیار تا من بیام ؟
گندم متعجب به او نگاه کرد و دستی له مانتوی در تنش کشید .
ـ لباسام که هنوز تنمه . در نیاوردم .
یزدان داخل شد و لباس را به گیره چوب لباسی در اطاق پرو آویزان کرد و در را بست و چفت کرد .
گندم متعجب تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، به یزدانی که موشکافانه جای جای اطاق پرو را بررسی می نمود و دست می کشید نگاه کرد ………… نگاه یزدان به گونه ای بود که انگار هیچ سوراخ و با درزی هرچند کوچک و باریک ، نمی توانست از زیر نگاه تیز بین او در برود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای ولل به اقا یزدان تیز بین