رمان گلادیاتور پارت 139 - رمان دونی

 

 

 

 

یزدان به انگشتان کوچک و سفید نمایان در کفش او نگاه کرد ………… مطمئناً لاک صورتی روی ناخن های پای او جلوه بسیاری داشت و پاهای او را زیادی وسوسه برانگیز و زیبا نشان می داد .

 

 

 

ـ حالا نمیشه این لاک و فاکتور بگیری ؟

 

 

 

ـ نه من لاکم می خوام .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و زیر لب غرید :

 

 

 

ـ بردنت به اون مهمونی حماقت محضه …….. و من دارم چنین حماقتی رو مرتکب میشم .

 

 

 

گندم نگاهش را سمت نگاه به اخم نشسته او کشید :

 

 

 

ـ بابا جان مگه تو اونجا کنار من نیستی ؟؟؟پس از چی نگرانی ؟؟؟ اصلا هرکی یه نگاه چپ بهم انداخت بزن دهنش و سرویس کن . تو این یه مورد که خداروشکر تبحر خاصی داری .

 

 

 

ـ با این شکل و شمایل جدیدتم فکر کنم باید دم به ساعت دست به یقه با یکی بشم .

 

 

 

ـ الکی غُلُو نکن . حاضرم همین الان ندیده هم شرط ببندم که پوشیده ترین آدم اون مهمونی منم ……… دفعه قبل چشمم به جمال مهمونی های خاص شما افتاد .

 

 

 

همراه با تمام خریدهای گندم از فروشگاه خارج شدند و گندم بار دیگر نامحسوس نگاهش را سمت دو بادیگاردی که با خروجشان از فروشگاه ، باز با اندکی فاصله پشت سرشان راه افتاده بودند کشید .

 

 

 

ـ اینا خسته نمیشن همینجوری یه لنگه پا منتظر ما می مونن تا کارامون و انجام بدیم ؟

 

 

 

یزدان که نگاه رو به عقب رفته او را حس کرده بود ، دست دور شانه های او انداخت و با اعمال اندک زوری حواس او را رو به جلو پرت کرد :

 

 

 

ـ اینا برای همین یه لنگه پا ایستادن ، خدا تومن از من حقوق می گیرن ………….. وگرنه من برای استراحت هیچ ننه قمری یه قرون هم خرج نمی کنم .

 

 

 

ـ گناه دارن .

 

 

 

ـ یاد بگیر دلت فقط برای خودت بسوزه …………. وگرنه با این ساده دلیت کلاهت پس معرکه است .

 

 

 

 

 

 

گندم نگاهش را سمت او بالا کشید و به چشمان جدی شده او نگاه کرد ……….. بیشتر از همه دلش برای یزدان می سوخت . یزدان بدون آنکه بداند و یا متوجه شود ، اندک اندک خودش را در دنیایی که برای خودش درست نموده بود ، غرق می کرد .

 

 

 

از مقابل ویترین بزرگ مغازه ای رد می شدند که گندم با دیدن لباس عروس های پر چین و شکن و پف دار درون ویترین ، قدم هایش از حرکت افتاد و مقابل ویترین ایستاد و خیره به لباس های درون ویترین شد …………… شاید هرگز شانس و یا فرصتی برایش پیش نمی آمد تا بتواند لباس عروسی به تن کند .

 

 

 

یزدان که متوجه توقف گندم شده بود ، سر به عقب گرداند و نگاهی به او که خیره به لباس عروس های درون ویترین شده بود ، انداخت :

 

 

 

ـ چیه ؟ خیره شدی به این لباس عروسا ………. احتمالا دلت که نمی خواد با اینا بلندشی بیای مهمونی ؟؟؟

 

 

 

گندم با اخم نگاهش را سمت او گرداند و نگاهش کرد :

 

 

 

ـ یزدان ؟؟؟

 

 

 

ـ والا از تو بعید نیست که بند کنی که الا و بلا من فقط با لباس عروس می یام تو مهمونی .

 

 

 

ـ اصلا هم اینطور نیست . اتفاقا من داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم .

 

 

 

یزدان کنجکاوانه ابرو بالا انداخت :

 

 

 

ـ به چه چیزی ؟

 

 

 

گندم باز هم نگاهش را سمت ویترین چرخاند و اینبار به عکس افتاده خودش ، درون ویترین نگاه کرد .

 

 

 

ـ به اینکه شاید من هیچ وقت فرصت این و پیدا نکنم که بتونم لباس عروس تنم کنم .

 

 

 

یزدان بی حرف نگاهش کرد ……….. نمی توانست تشخیص دهد گندم نگاهش مات عکس افتاده خودش بر روی شیشه ویترین شده و یا لباس عروس پر چین و شکنی که درون ویترین بود .

 

 

 

گندم ادامه داد :

 

 

 

ـ منی که نه ننه بابام مشخصه کی هستن ، نه یه سواد درست و حسابی دارم ، نه یه خانواده درست و درمون ……… چه شانسی می تونم برای یه ازدواج موفق داشته باشم ؟؟؟ ………. اصلا کدوم پسری حاضر میشه به دنبال دختری مثل من ، که معلوم نیست از زیر کدوم بته به عمل اومده ، بیاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

یه سوال، چند پارت قبل جلال به یزدان گفته بود مهمانی سه روزه است و تو یه ویلای بزرگ تو باستی هیلز.
با یه دست لباس می‌خواد یه مهمانی سه روزه بره؟؟ برای اون مهمانی حداقل دو سه دست لباس لازمه که شامل کت و شلوار، کت و دامن، پیراهن شب، پیراهن ساحلی، پیراهن روزانه و یه ست مایو دوتیکه می‌شه !!!!
با یه پیراهن یه مهمانی چند ساعته رو می‌شه گذروند فقط

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

میشه لطفا یکم پارتا رو طولانی تر کنید خیلی داستان داره کش میاد یه ماه پیش بود اینا رفتن خرید

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x