رمان گلادیاتور پارت 141 - رمان دونی

 

 

 

 

روح و جسم خودش پر بود از خارهای ریز و درشت دردناکی که حس می کرد روز به روز بیشتر در اعماق وجودش فرو می رود ………  با این حال ، اما شده با جان خودش از گندم مراقبت کند ، می کرد اما اجازه نمی داد یکی از همین خارها بر تن ظریف و روح بی غل و غش او وارد شود و او را هم تباه نماید ……. گندمِ او باید همینطور صاف و ساده و زلال باقی می ماند .

 

 

 

گندم کیسه های خریدش را پشت در اطاقش ، روی زمین گذاشت و کارت اطاقش را از داخل جیب کیف دوشی اش بیرون آورد و در را باز کرد و تمام خریدهایش را به داخل منتقل کرد و در را با پایش بست .

 

 

 

تمام کیسه ها را میان اطاقش گذاشت و لباس هایش را درآورده و در نیاورده ، لباس هایی که خریده بود را یکی یکی از داخل کیسه بیرون می آورد و امتحانشان می نمود و مقابل آینه بزرگ و قدی اطاقش می ایستاد و خودش را برانداز می کرد و اندکی رژه ای می رفت .

 

 

 

لباس گلبهی و کفش های بندی اش را هم از داخل جعبه بیرون کشید و به هر سختی و جان کندنی که بود به تن زد و مقابل آینه ایستاد . قدش به واسطه کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود ، بلندتر به نظر می رسید و اندامش را موزون تر نشان می داد …….. پاهای ظریف و سفید و کوچکش درون این کفش ها بسیار زیبا تر از آنچه که فکرش را می کرد ، به نظر می رسید .

 

 

 

با ذوقی که حتی از روی لبخند پت و پهن بر روی لبانش هم نمایان بود ، چرخی دور خودش زد و یادش رفت که برای انجام دادن این حرکات ، آن هم با این کفش پاشنه بیست سانتی ، زیادی زود است .

 

 

 

با خم شدن مچ پایش به سمت بیرون ، تلویی خورد و همراه با جیغی روی زمین افتاد و خندید ………… به قول یزدان او هیچ تجربه ای در پوشیدن چنین کفش هایی نداشت .

 

 

 

یزدان که لباس بیرونش را با لباس راحتی خانگی تعویض نموده بود و از اطاقش به قصد سرزدن به ساختمان نگهبانان خارج شده بود ، با نشیدن صدای جیغ گندم ، به سرعت مسیرش را به سمت اطاق او کج کرد و بی معتلی در اطاق را با کارت خودش باز نمود و داخل شد و چشمانش بلافاصله روی خورشید نشسته میان اطاق ، آن هم وسط انبوهی از کیسه های خرید که مچ یک پایش را گرفته بود و می مالید ، افتاد .

 

 

 

نگران جلو رفت و مقابلش زانو زد و نگاهش را روی سر تا پای او گرداند :

 

 

 

ـ چی شده ؟ چرا رو زمین نشستی ؟ صدای جیغ تو بود ؟

 

 

 

گندم خندان گوشه لبش را گزید . فهمید که با جیغ زدنش ، او را نگران کرده .

 

 

 

ـ شرمنده ، فکر کنم که ترسوندمت .

 

 

 

ـ چی شده ؟

 

 

 

ـ هیچی ، چیز خاصی نشده ، فقط مچ پام لغزید افتادم زمین .

 

 

 

 

 

یزدان ابرو درهم کشیده و نگران تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، نگاهش را سمت مچ پای او کشید و در حالی که بندهای کفش را از دور مچش باز کرد غرغر کنان و زیر لبی گفت :

 

 

 

ـ وقتی اونجا بهت می گم تو عادت به پوشیدن اینجور کفش ها نداری گوش نمی کنی همین میشه . فقط می گی من همین و می خوام ………… ببینم حالا می تونی پات و تکون بدی ؟

 

 

 

گندم که دوست نداشت آتویی به دیت یزدان بدهد ، مچ پایش را از میان انگشتان او بیرون کشید و در هوا تکانی داد و همانطور خندان در چشمان جدی و نگران شده او نگاه کرد :

 

 

 

ـ نگاه کن ، پام سالمِ سالمِ .

 

 

 

یزدان که خیالش از بابت پای او راحت شده بود ، آن یکی لنگه کفش را هم از پای او درآورد و سری با تاسف برای او تکان داد :

 

 

 

ـ اشتباه کردم که عقلم و دست توی بی عقل دادم که این کفش و بخری ………… تو عادی راه رفتنتم مشکل داری ، وای به حال اینکه بخوای از این کفش ها هم بپوشی و رژه بری .

 

 

 

ـ اگه هر روز تا روز مهمونی بپوشمش و باهاش راه برم و تمرین کنم ، دیگه مکان نداره که بی افتم .

 

 

 

یزدان از جایش بلند شد و بازوی او را هم گرفت و کمکش کرد تا بلند شود :

 

 

 

ـ فعلا بلند شو این لباسات و عوض کن یه استراحتی هم به خودت بدی ……. وقت برای تمرین کردن زیاده .

 

 

 

ـ نه نه وقت زیادی ندارم . می خوام از همین الان تمریناتم و شروع کنم .

 

 

 

یزدان ابروانش را بیشتر از قبل درهم کشید …………. گاهی گندم زیادی حرف روی حرف او می آورد و نافرمانی می کرد .

 

 

 

ـ تخس کله خراب ……….. وقتی بهت میگم بلندشو لباسات و عوض کن ، بگو چشم .

شب

 

 

گندم چهره اش را مظلوم کرد و با گردنی خمیده به سمت راست و لبانی که اندکی به سمت پایین سوق پیدا کرده بودند ، در چشمان او نگاه کرد و با تضرع صدایش نمود :

 

 

 

ـ یزدان جون ؟؟؟؟

 

 

 

ـ یزدان جون و کوفت ………. لااقل این لباست و در بیار . احتمالا لباس پوشیدنت که احتیاج به تمرین نداره !!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خورشیدی که وسط اتاق نشسته و کیسه های خرید دور وا🛍
خورشیدی که وسط اتاق نشسته و کیسه های خرید دور وا🛍
1 سال قبل

بیا برو تو کوچه

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چرا انقد کوتااااااه
یه روز در میون چهار خط؟؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x