روح و جسم خودش پر بود از خارهای ریز و درشت دردناکی که حس می کرد روز به روز بیشتر در اعماق وجودش فرو می رود ……… با این حال ، اما شده با جان خودش از گندم مراقبت کند ، می کرد اما اجازه نمی داد یکی از همین خارها بر تن ظریف و روح بی غل و غش او وارد شود و او را هم تباه نماید ……. گندمِ او باید همینطور صاف و ساده و زلال باقی می ماند .
گندم کیسه های خریدش را پشت در اطاقش ، روی زمین گذاشت و کارت اطاقش را از داخل جیب کیف دوشی اش بیرون آورد و در را باز کرد و تمام خریدهایش را به داخل منتقل کرد و در را با پایش بست .
تمام کیسه ها را میان اطاقش گذاشت و لباس هایش را درآورده و در نیاورده ، لباس هایی که خریده بود را یکی یکی از داخل کیسه بیرون می آورد و امتحانشان می نمود و مقابل آینه بزرگ و قدی اطاقش می ایستاد و خودش را برانداز می کرد و اندکی رژه ای می رفت .
لباس گلبهی و کفش های بندی اش را هم از داخل جعبه بیرون کشید و به هر سختی و جان کندنی که بود به تن زد و مقابل آینه ایستاد . قدش به واسطه کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود ، بلندتر به نظر می رسید و اندامش را موزون تر نشان می داد …….. پاهای ظریف و سفید و کوچکش درون این کفش ها بسیار زیبا تر از آنچه که فکرش را می کرد ، به نظر می رسید .
با ذوقی که حتی از روی لبخند پت و پهن بر روی لبانش هم نمایان بود ، چرخی دور خودش زد و یادش رفت که برای انجام دادن این حرکات ، آن هم با این کفش پاشنه بیست سانتی ، زیادی زود است .
با خم شدن مچ پایش به سمت بیرون ، تلویی خورد و همراه با جیغی روی زمین افتاد و خندید ………… به قول یزدان او هیچ تجربه ای در پوشیدن چنین کفش هایی نداشت .
یزدان که لباس بیرونش را با لباس راحتی خانگی تعویض نموده بود و از اطاقش به قصد سرزدن به ساختمان نگهبانان خارج شده بود ، با نشیدن صدای جیغ گندم ، به سرعت مسیرش را به سمت اطاق او کج کرد و بی معتلی در اطاق را با کارت خودش باز نمود و داخل شد و چشمانش بلافاصله روی خورشید نشسته میان اطاق ، آن هم وسط انبوهی از کیسه های خرید که مچ یک پایش را گرفته بود و می مالید ، افتاد .
نگران جلو رفت و مقابلش زانو زد و نگاهش را روی سر تا پای او گرداند :
ـ چی شده ؟ چرا رو زمین نشستی ؟ صدای جیغ تو بود ؟
گندم خندان گوشه لبش را گزید . فهمید که با جیغ زدنش ، او را نگران کرده .
ـ شرمنده ، فکر کنم که ترسوندمت .
ـ چی شده ؟
ـ هیچی ، چیز خاصی نشده ، فقط مچ پام لغزید افتادم زمین .
یزدان ابرو درهم کشیده و نگران تر شده نسبت به ثانیه های قبل ، نگاهش را سمت مچ پای او کشید و در حالی که بندهای کفش را از دور مچش باز کرد غرغر کنان و زیر لبی گفت :
ـ وقتی اونجا بهت می گم تو عادت به پوشیدن اینجور کفش ها نداری گوش نمی کنی همین میشه . فقط می گی من همین و می خوام ………… ببینم حالا می تونی پات و تکون بدی ؟
گندم که دوست نداشت آتویی به دیت یزدان بدهد ، مچ پایش را از میان انگشتان او بیرون کشید و در هوا تکانی داد و همانطور خندان در چشمان جدی و نگران شده او نگاه کرد :
ـ نگاه کن ، پام سالمِ سالمِ .
یزدان که خیالش از بابت پای او راحت شده بود ، آن یکی لنگه کفش را هم از پای او درآورد و سری با تاسف برای او تکان داد :
ـ اشتباه کردم که عقلم و دست توی بی عقل دادم که این کفش و بخری ………… تو عادی راه رفتنتم مشکل داری ، وای به حال اینکه بخوای از این کفش ها هم بپوشی و رژه بری .
ـ اگه هر روز تا روز مهمونی بپوشمش و باهاش راه برم و تمرین کنم ، دیگه مکان نداره که بی افتم .
یزدان از جایش بلند شد و بازوی او را هم گرفت و کمکش کرد تا بلند شود :
ـ فعلا بلند شو این لباسات و عوض کن یه استراحتی هم به خودت بدی ……. وقت برای تمرین کردن زیاده .
ـ نه نه وقت زیادی ندارم . می خوام از همین الان تمریناتم و شروع کنم .
یزدان ابروانش را بیشتر از قبل درهم کشید …………. گاهی گندم زیادی حرف روی حرف او می آورد و نافرمانی می کرد .
ـ تخس کله خراب ……….. وقتی بهت میگم بلندشو لباسات و عوض کن ، بگو چشم .
شب
گندم چهره اش را مظلوم کرد و با گردنی خمیده به سمت راست و لبانی که اندکی به سمت پایین سوق پیدا کرده بودند ، در چشمان او نگاه کرد و با تضرع صدایش نمود :
ـ یزدان جون ؟؟؟؟
ـ یزدان جون و کوفت ………. لااقل این لباست و در بیار . احتمالا لباس پوشیدنت که احتیاج به تمرین نداره !!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیا برو تو کوچه
چرا انقد کوتااااااه
یه روز در میون چهار خط؟؟