با رسیدن فکری به سر حمیرا ، حمیرا خودش را به سمت گندم کشید و دستش را به پایین شلوار راحتی او گرفت و پاچه اش را اندکی بالا داد ……….. با دیدن اندک موی بیرون آمده از پوست او که می گفت لااقل از آخرین شیو شدنشان ، یک هفته بیشتر می گذرد ، پفی کشید و گندم شوکه از این کار یک هویی و بی مقدمه او ، خم شد و پاچه شلوارش را از میان انگشتان او بیرون کشید .
ـ آخرین باری که موهات و شیو کردی کی بوده ؟
گندم دست و پاهایش را جمع نمود و با اخم بیشتری به حمیرا چشم غره رفت ……… به نظرش موهای بدن هر فردی جزو مسائل شخصی و خصوصی هر آدمی به حساب می آمد و کسی حق دخالت در آن را نداشت .
حمیرا با ندیدن جوابی از سمت او ، نفس عمیق و صدا داری کشید و عقب رفت و از روی زمین بلند شد :
ـ موندم با این وضع و اوضاعت چطوری یزدان خان چیزی به روت نمی یاره …………. همین امشب تمام بدنت و شیو کن و کرم مرطوب کننده بزن که خشک نشه . یه ذره زودتر متوجه این قضیه می شدم به یکی از بچه ها می سپردم که تمام بدنت و موم بندازه . اما الان برای این کار زیادی دیره …….
و نگاهی به دور و اطرافش انداخت ، بلکه اگر چیزی از قلم انداخته باشد و یا فراموش نموده باشد را به یاد بیاورد ……….. با ندیدن مورد خاصی به سمت در راه افتاد و در همان حال گفت :
ـ چیز خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه . فقط ساک لباسای مهمونیت و با دقت ببند که لباسات چروک نشن ……. شبت بخیر .
با بیرون رفتن و بسته شدن در اطاق ، گندم زیر لب و با حرص غرید :
ـ زنیکه عوضی ……… باور کن یه روزی حساب این چرت و پرتایی که بارم می کنی رو کف دستت میذارم .
و با فکر یزدانی که احتمالاً الان در اطاقش حضور داشت ، از جایش بلند شد و کارت اطاقش را برداشت و با قدم های بلند به سمت اطاق او راه افتاد .
ساعت نزدیک یازده شب بود و ممکن بود یزدان خواب باشد ……… به همین خاطر ضربه نسبتاً آرامی به در زد که اگر یزدان بیدار باشد ، بشنود و اگر خواب باشد ، مزاحم خوابش نشود .
ـ بله ؟
دهانش را به درز میان در و چهارچوب آهنی در نزدیک کرد :
ـ منم یزدان .
یزدان با شنیدن صدای گندم به سمت در راه افتاد و در را باز کرد و خودش را کنار کشید تا او وارد شود .
ـ سلام . خیر باشه این وقت شب .
گندم از کنارش گدشت و وارد اطاق شد و به دو ساک کوچک و بزرگ بسته شده گوشه اطاقش نگاه کوتاهی انداخت و به سمت مبل تکی در اطاق او رفت و رویش نشست و پاهایش را از داخل صندل در آورد و روی مبل و به زیر تنش فرستاد و بعد از سلام کوتاهی ، بی مقدمه گفت :
ـ سلام . امروز برای دیدنت صدبار اومدم پایین و دوباره برگشتم بالا . حمیرا میگه از صبح تو خونه بودی ، اما پس چرا من ندیدمت ؟؟؟ حتی برای ناهار و شامم نیومدی .
یزدان نگاهش را از او گرفت و به سمت لپتاب روشن روی تختش رفت و صفحه تاشویش را بست . در همان حال گفت :
ـ کارم داشتی ؟
گندم چهره درهم کشید و نگاهش را به انگشتان دستش داد و یزدان نگاهش را به سمت چهره آویزان شده او کشید :
ـ مگه آدما حتماً باید با همدیگه کار خاصی داشته باشن که دنبال همدیگه بی افتن ؟؟؟
ـ پس دلیل اینکه دنبال من می گشتی چی بود ؟
گندم نگاهش را بالا آورد …….. نگاه گندم به گونه ای بود که انگار درونش هم آه محزونی دیده می شد و هم ناله های بی صدایی :
ـ فقط دلم برات تنگ شده بود …….. می خواستم بیام یه ذره پیشت بشینم ، یا لااقل ببینمت . اما هر دفعه که اومدم پایین ندیدمت . تو هم انگار کلاً یادت رفته که گندمی هم تو این خونه هست .
یزدان کاملا سمتش چرخید و به پشت سر او رفت و از بالا سر ، رویش خیمه زد و گیج گاهش را بوسید و در همان حال که لبانش جایی در اطراف گوش او قرار داشت ، آرام با همان طنین صدای بم و خش برداشته اش گفت :
ـ امروز کارا و جلسه هام بی نهایت زیاد بود ……. وگرنه امکان نداره من گندم خودم و فراموش کنم .
گندم از برخورد نفس های گرم و مردانه او به گونه و لاله گوشش ، لرز خفیفی در تنش نشست و انگار برقی با ولتاژ پایین از تنش رد شده باشد ، شانه هایش را جمع نمود و سر عقب کشید و در چشمان سیاه او خیره شد .
ـ خب به من میگفتی ……. شاید از دست من کمکی برمی اومد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.