رمان گلادیاتور پارت 149 - رمان دونی

 

 

 

گندم نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و به سمت یزدان چرخید و به خودش اشاره کرد :

 

 

 

ـ بهم میگه چرا به خودت نمی رسی …………….. یزدان ، خدا وکیلی از وقتی من پا تو این عمارتت گذاشتم ، روزی بوده که شلخته پلخته جلوت ظاهر بشم ؟ یا لباسام کثیف و نامرتب به نظر برسه ؟ این زنیکه ، مدام جوری رفتار می کنه که مثلا به من بفهمونه که من هیچی نمی فهمم .

 

 

 

با اینکه یزدان لبانش را روی هم می فشرد تا مثلا لبخندش را جمع نماید ، اما انگار این فشردن ها هم افاقه نمی کرد که نتوانست مانع از پدیدار شدن خنده در چهره اش شود ………. بهتر از هر کسی معنا و مفهوم حرف های حمیرا را دریافته بود ……….. به راستی که این زن به بهترین شکل او را شناخته بود ، تا آنجا که سعی می کرد گندم را باب میل او درست کند …………. اما مثل اینکه گندم ساده تر و مبتدی تر از این حرف ها بود که به عمق حرف های او پی ببرد .

 

 

 

ـ اصلا چی شد که حرفتون به اینجاها کشیده شد ؟

 

 

 

ـ بهم میگه برای خوابم لباس راحتی برام بذاره یا لباس خواب ………… والا من به همین چیزی که باهاش می خوابم میگم لباس خواب ……….. اصلا مگه لباس خواب همون لباس راحتی نیست که باهاش می خوابن که تو تخت راحت باشن ؟؟؟

 

 

 

یزدان که لبخندش بازتر از قبل شده بود و انگار دیگر چاره ای برای جمع کردنش نمانده بود ………… گندم با همان ابروان درهم و گلایه آمیز ادامه داد :

 

 

 

ـ هی میره و میاد بهم میگه تو هم سن و سال دختر منی ، حیفه که کنار این مرد بمونی . تو برای یزدان خان زیادی کوچیکی . آخه زنیکه به تو چه ربطی داره ………. اصلا دلم می خواد اندازه قاشق چایی خوری باشم . به تو چه .

 

 

 

یزدان دست مقابل دهانش گرفت و چند سرفه مصلحتی نمود بلکه اینگونه بتواند خنده هایش را جمع نماید …….. حمیرا را خوب می شناخت و به دفعات امتحانش را پس داده بود . می دانست اگر حرفی به گندم زده ، تنها از سر دلسوزی بوده و احتمالاً نزدیکی سن گندم به سن دخترش …….. خیالش از سمت حمیرا جمع بود . حمیرا اهل خیانت و از پشت خنجر زدن نبود که اگر بود تا الان هزاران بار فرصتش را به دست آورده بود .

 

 

 

اما چیزی که الان اهمیت داشت ، ذهن گندمی بود که باید به طریقی از این مباحث دور می ماند ……… به نظرش برای ورود گندم به این موضوعات ، آن هم در این زمان ، زود بود .

 

 

 

 

بهتر می دید که مستقیماً با حمیرا حرف بزند و بگوید دیگر احتیاجی نیست تا گندم را با این حرف هایش راهنمایی کند …….. بهتر می دید که گندم زیر دست خودش و از طریق خودش این مسائل را یاد می گرفت و جلو می رفت .

 

 

 

 

 

گندم که انگار سر دلش باز شده باشه ، مجدداً ادامه داد :

 

 

 

ـ اومده به من میگه آرایش کردن بلدی ؟ ………… آخه زنیکه من اگه تو این مدت آرایش می کردم که تو و اون زیر دستای بدتر از خودت دیگه به چشم نمی اومدید .

 

 

 

یزدان با دست به کنارش ، روی تشک تخت ضربه ای زد :

 

 

 

ـ بیا اینجا پیشم بشین ببینم …….

 

 

 

گندم با همان چهره درهم سمتش رفت و کنارش نشست و یزدان نگاهش را میان چشمان عسلی تیره شده او چرخاند :

 

 

 

ـ تو بدون آرایش هم از همه قشنگ تری .

 

 

 

گندم لبانش را جمع نمود و خودش را سمت او کشید و گونه اش را به بازوی او تکیه داد و به رو به رو خیره شد ……….. خوب بود که کسی را دارد تا نازش را بخرد و با دلش راه بیاید .

 

 

 

ـ بیا برو اینا رو به اون حمیرا بگو بلکه دست از سر کچل من برداره ………… هر دفعه من و می بینه بهم میگه یزدان خان تو رو با این وضع و اوضاعت حتی تا یه ماه دیگه هم پیش خودش نگه نمی داره و میندازتت بیرون .

 

 

 

لبخند نشسته بر روی لبان یزدان ، اندک اندک جمع شد و ابروانش برای درهم پیوستن به هم نزدیک شدند ……… گندم عزیز ترین آدم در زندگی او بود ………. و کسی حق نداشت برای این دختر تصمیمی بگیرد و یا زمانی مشخص کند …………. دست به دور کمر او حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند و گفت :

 

 

 

ـ حمیرا از مدل رابطه من و تو خبر نداره …………. دخترای قبل از تو مهمون چند ماهه این عمارت بودن . برای همین حمیرا فکر می کنه که تو هم مهمون چند روزه این عمارتی .

 

 

 

گندم سر بالا گرفت و از همان پایین در چشمان یزدانی که بهش نگاه می کرد ، خیره شد :

 

 

 

ـ نمیشه بندازیش بیرون ؟

 

 

 

ـ نه عزیز من ………… حمیرا چندین ساله که تو این عمارت مشغوله و از تمام زیر و بم و قوانین این عمارت باخبره …….. در ثانی درسته که تو از اون خوشت نمی یاد ، اما اون آدم مطمئنیه .

 

 

 

گندم ابرو درهم کشید :

 

 

 

ـ بعد از این همه حرفی که بهت زدم و گفتم چیا پشت سرت به من گفته ، بازم بهش اطمینان داری ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazal
Ghazal
1 سال قبل

گندم دیگه داره زیادی از خود راضی و مغرور میشه،بدم اومد ازش😑😕

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل
پاسخ به  Ghazal

دقیقا اونجا ک گفت اگه ارایش میکردم به چشم نمیومدید بدم اومد

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x