– الو ……
– به به ببین کی زنگ زده بهم …….. پسر من فکر می کردم باید تا شب منتظر تماست بمونم ………. اما هنوز یک ساعت نشده زنگ زدی .
– آدرس بده بیام …….. فقط وای به حالت اگه که بخوای دروغ به نافم ببندی ……… مطمئن باش دیگه اجازه نمیدم زندگیت به راحتی که تا الان گذشته ، برات بگذره .
– شنیده بودم پسر خونسرد و آرومی هستی …….. و صد البته با جربزه و باهوش …….. اما پسر بهتره بدونی منم آدم کمی نیستم که بشه به راحتی تغییری تو روند زندگیم ایجاد کرد ……… انقدر هم بیکار نیستم که با این همه کار و دم و دستگاه ، دنبال سر به سر گذاشتن با یه پسر جوون بیست ساله باشم ………. برات آدرس می فرستم ، فردا ساعت نه صبح تو خونم منتظرت هستم ……… اونم تنها . فهمیدی ؟ فقط خودت تنهایی .
با بلند شدن صدای بوق اِشغال ، در حالی که نفسش از خشم نصفه و نیمه بیرون می آمد ، گوشی را از گوشش جدا کرد و پایین آمد و زمان آنچنانی نگذشت که صدای اِس اِم اِس گوشی اش بلند شد ………. مردِ ناشناس پشت گوشی ، آدرس را برای او فرستاده بود .
نگاهی به آدرس انداخت ………. آدرس برای جایی در بالا شهر تهران بود ……….. جایی که شاید در ماه ، یکبار هم گذرش به آنجا نمی افتاد و فاصله اش از جایی که او زندگی می کرد ، به اندازه فاصله زمین تا آسمان بود .
تمام آن روز را با اعصابی داغون و درهم گذراند …….. بی حوصله گی و ذهن مشغولی اش ، چیزی نبود که کسی نتواند آن را ببیند و یا نفهمد ………. و شاید همین امر باعث شده بود که بچه های دیگر ، با احتیاط بیشتری با او برخورد می کردند .
تا صبح حتی نتوانست برای ثانیه ای پلک روی هم بگذارد ……… سن آنچنانی نداشت که پدرش را از دست داد ، اما تصویر پدرش در ذهنش آنقدر واضح بود که انگار همین دیروز او را دید و بعد هم در یک حادثه تلخ ………. از دستش داد ……… و حالا فکر اینکه پدر ساده و بی گناهش ، نه به مرگ طبیعی ، بلکه به دست شخص و یا اشخاصی ، کشته شده باشد ، خونش را به جوش می آورد .
هفت صبح به سمت اطاق کاووس به راه افتاد ……… تمام این چند سال را خالصانه برای این مرد طماع کار کرده بود و جان گذاشته بود ……… و حالا نمی دانست ربط کاووس به این ماجرا کجایش است که آن مرد پشت تلفن ، کاووس را حروم زاده می خواند .
پشت در اطاق کاووس ایستاد و با زدن ضربه ای به در شیشه ای ، حضورش را اعلام کرد …….. تمام پنجره های این گاراژ با روزنامه پوشانده شده بود و نه دیدی به داخل وجود داشت و نه دیدی به بیرون .
– کیه ؟
– منم کاووس خان .
– بیا تو .
یزدان در را باز کرد و داخل شد ……… کاووس با آن شکم بزرگ و شل و ولش روی دشک بزرگ اما کثیف و قدیمی اش دراز کشیده به او که داخل شده بود نگاه می کرد.
– بگو یزدان .
– من الان می خوام برم بازار بزرگ ……… قراره برم آمار چندتا چیز و بگیرم . متاسفانه نمی رسم بچه ها رو تو سطح شهر پخش کنم …….. اگه میشه به میلاد بگید امروز اون مسئول پخش کردن بچه ها باشه .
– خب تو پخش کن بعد برو پیِ کارت .
یزدان کلافه ، در پیِ جفت و جور کردن بهانه ای برآمد ……… ذهن مشغولش ، آنقدر درگیر بود که حتی حوصله حرف زدن و سوال جواب کردن های کاووس را هم نداشت .
– نمی رسم . مثل اینکه کسبه های اصلی بازار تا نزدیک ظهر پشت دکون می شینن ، بعد دکون و می سپرن به شاگرداشون …….. بخوام بچه ها رو ببرم و پخش کنم ظهر شده و اون صاب کار اصلیه رفته .
– خیله خب ، برو . به میلاد میگم بچه را رو ببره پخش کنه .
یزدان سر تکان داد و از اطاق خارج شد و به سمت اطاق پسرها راه افتاد ………. باید مجهز می رفت . اینکه نشناخته و نامحتاطانه پا در جایی بگذارد که نه افراد حاضر در آن جمع را می شناخت و نه ، اطلاعی در رابطه با کسی که فرا خوانده بودتش ، داشت ، حماقت محض بود .
داخل رفت و از میام بقچه جمع و جور لباس هایش ، چاقوی ضامن دارش را درآورد و در ساق جوراب در پایش فرو کرد ……… دفاع از خود ، اولین شرط بقا بود .
قصد بردن پراید فکستنی کاووس را نداشت …….. دلش می خواست پیاده و با وسایل حمل و نقل عمومی به سمت محل قرار برود ……. بلکه بتواند به حال و روز خودش ، و چیزهایی که قرار بود بشنود ، فکر کند و اندکی هم ذهن آشفته اش را جمع و جور کند .
هیچ آشنائیتی با بالا شهر نداشت ……… خیابان ها با آن مغازه های پر ذرق و برق و خانه های لوکسش ، هیچ وجه تشابهی با جایی که او زندگی می کرد و شب را صبح می نمود ، نداشت . اینجا انگار معیار قدرت ، پول و درآمد افراد بود ، اما جایی که او زندگی می کرد ، معیار قدرت زور بازو و قلدر بودن بود .
پرسان پرسان آدرس را جویا شد و با رسیدن به ساختمان بزرگ و با آن دروازه سفید درندشتش ، لب هایش را روی هم فشرد و نگاهی به آدرس در موبایلش کرد …….. درست آمده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیز شما که دارید نظر هامون میبینید یه کمی هم توجه کن ببین چی میگیم داریم فارسی حرف میزنیم نه هندی پارتات خیلی کوچیکن و کمن یکم بزرگشون کن ممنونت میشم🙏
خیلی کمههه
سلام..
من میخوام یهرمانی رو شروع کنم میخواستم بدونم چطور میشه تو سایتتون بارگذاری کنم/کنید..؟
سلام عزیزم فعلا ترافیک رمانمون زیاده باید صبر کنی
سلام..چشم..🤍
سلام فاطی جان من مریم هستم اقا من یه پیشنهاد دارم جمع کن هر چهار پنج روز پارتهارو بزار تا ما هم لذت ببریم از خوندش……اینطوری اصن حال نمیده همش دو خط بزرگ
چرا انقد کمه🥲
وای دارم از کنجکاوی میمیرمممممم 😖😭😭