رمان گلادیاتور پارت 150 - رمان دونی

 

 

 

 

ـ اون اگه بهت حرفی زده ، فقط از سر دلسوزی بوده . چون تو رو مثل دختر خودش می دونه . این خیلی خوبه . اتفاقاً اینجوری خیال منم تا یه حدی راحت میشه که یکی هست که حواسش پی تو باشه . من این زن و خیلی ساله که می شناسم . اهل از پشت خنجر زدن و نارو زدن نیست . که اگه بود مطمئن باش تا الان فهمیده بودم .

 

 

 

ـ لازم نیست این زنیکه حواسش به من باشه ………. من خودم از پس کارام بر می یام .

 

 

 

ـ باشه بهش میگم کمتر سر به سرت بذاره و کاری به کارت نداشته باشه .

 

 

 

ـ باز این بهتره .

 

 

 

ـ حالا چی می خواستی که این ساعت به اطاق من اومدی ؟ بازم قضیه رفع دلتنگی بود ؟

 

 

 

گندم خنده ای کرد و ابرویی برای او بالا انداخت :

 

 

 

ـ نه ………. حمیرا می گفت مثل اینکه دوست دخترای قبلیت یه سری لوازم آرایش اینجا داشتن . اونا رو می خوام .

 

 

 

یزدان سری تکان داد و دستش را از دور کمر او آزاد نمود :

 

 

 

ـ برو تو اطاق لباسام . تو ردیف کشوها ، کشوی دوم یا سوم و باز کند . چیزی که می خوای باید تو یکی از این کشوها باشه .

 

 

 

گندم سری تکان داد و از لبه تخت بلند شد و به سمت اطاق لباس ها رفت و با جستجویی ساده در کشوهای او ، توانست جعبه های باز نشده لوازم آرایش ها را پیدا کند .

 

 

 

هیجان زده همه را بیرون آورد و درون بغلش جمع نمود و با پا در کشو را بست و از اطاق لباس خارج شد و یزدان به انبوه جعبه های ریز و درشتی که او در دستش گرفته بود نگاه کرد :

 

 

 

ـ حالا واقعا بلدی ؟ نزنی خودت و ناکار کنی .

 

 

 

گندم با خنده پشت چشمی نازک کرد و ابرویی بالا انداخت :

 

 

 

ـ این یه قلم و خوب بلدم .

 

 

 

ـ خیلی خب . اینا که گذاشتی تو ساکت ، دیگه بیشتر از این بیدار نمون و بخواب .

 

 

 

ـ باشه . پس شبت بخیر .

 

 

 

***

 

 

گندم مانتو شلوار پوشیده و شال روی سر انداخته ، در حالی که آرایش بسیار کمرنگی روی صورتش نشسته بود ، همراه با دو ساک بزرگی که در دستانش گرفته بود و به دنبال خودش می کشید ، پله ها را هن هن کنان و به سختی پایین می رفت .

 

 

 

یزدان که پایین پله ها ایستاده بود و آخرین دستور عمل ها را برای دو نگهبان زیر دست جلال که قرار بود در خانه شرایط را طبق نظر او پیش ببرند ، بازگو می کرد ، با شنیدن صدای هن هن های آشنایی ، حرفش را نصفه و نیمه رها کرد و صورت به سمت پله ها چرخاند و چشمانش روی گندمی که به زور پله ها را پایین می آمد نشست .

 

 

 

حرفش را کوتاه نمود و بعد از مرخص کردن دو نگهبان با چند قدم بلند دو سه پله را یکی کرد و خودش را به گندم رساند و زیر لب و سرزنش کنان گفت :

 

 

 

ـ تو این عمارت هیچ نره خری پیدا نمیشه که تو دوتا ساک به این سنگینی رو گرفتی و خودت داری پایین می یاری ؟ نمیگی یکدفعه ای کنترلت بهم بریزه و از این همه پله قِل بخوری و بری پایین چی میشه ؟

 

 

 

و دو ساک گندم را گرفت و با یک حرکت از روی پله ها بلندشان کرد و پایین برد ……… گندم به دنبالش راه افتاد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ واقعا فکر نمی کردم از پله ها پایین بردنشون تا این حد سخت باشه .

 

 

 

ـ خیله خب ، تو برو پایین رو مبلا بشین تا من بیام .

 

 

 

و ساک های گندم را کنار ساک های خودش کنار دیوار قرار داد . گندم که نفسش تازه بالا آمده بود ، خودش را روی مبل راحتی انداخت و بالا رفتن یزدان را از پله ها ، با چشمانش دنبال کرد ……….. مطمئناً حرف های حمیرا چرندیاتی بیش نبود ………. این یزدانی که مدام نگران سلامتی او بود ، امکان نداشت به آن ترسناکی که حمیرا از آن حرف می زد ، باشد …………. یزدان همینی بود که او می دید . یک حامی مهربان . یک کوه استوار و همیشه پابرجا . یک پشتیبان بی نظیر .

 

 

 

چند دقیقه ای نگذشته بود که یزدان در کت و شلواری مشکی رنگ ، به همراه کروات و پیراهنی به همان رنگ ، از پله ها پایین آمد .

 

 

 

ـ گندم بلند شو بریم .

 

 

 

و دسته ساک های خودش را به دست گرفت و به سمت در راه افتاد و در همان حال رو به جلال کرد :

 

 

 

ـ جلال ، ساکای گندم و با خودت تا دم ماشین من بیار .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

گندم با قدمهایی بلند خودش را به یزدان رساند و دوشادوش او از سالن اصلی خارج شدند و وارد باغ شدند و به سمت پارکینگ راه افتادند .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

صد رحمت به دلارای

لوازم ارایشی های دوس دخترای یزدان
لوازم ارایشی های دوس دخترای یزدان
1 سال قبل

واقعا اون حداقل یه داستانی داره ولی این همینجوری مینویسه سرو تهی نداره داستانش آبکیه
از نویسنده ی زاده ی نور انتظار بیشتری داشتم…..

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چه عجب بعد دو ماه بالاخره راه افتادن برن مهمونی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x