رمان گلادیاتور پارت 152 - رمان دونی

 

 

 

 

انگار مثل همیشه حق با یزدان بود که با گذشتن از یک پیچ و رسیدن به خیابان های اصلی شهرک ، چشمان گندم به نمایی کاملا متفاوت از ورودی شهرک افتاد …………. خیابان هایی پر رنگ و آب ، با فروشگاه هایی که کم از فروشگاه ها در فیلم های هالیوودی نداشت . و یا آبنماهایی بزرگ و خیره کننده با مجسمه های باشکوهی که در میان میدان ها قرار داشتند . انگار با گذشتن از یک پیچ ، وارد دنیای دیگری شده بود . دنیایی که به راستی آجر به آجرش از طلا و نقره ساخته شده بود .

 

 

 

گندم مات و مبهوت مانده ، تکیه اش را از صندلی گرفت و خودش را به سمت شیشه جلویی ماشین کشید و نگاه خیره اش را روی در و دیوار ویلاهای باشکوه و خانه های درندشت چرخاند . حتی گل آرایی خیابان های این شهرک ، با خیابان های در سطح شهر تهران فرق می کرد . اینجا انگار حتی آسمانش ، آبی تر از آسمان داخل شهر بود .

 

 

 

ـ باورم نمیشه اینجا جزوی از تهران باشه …………. تا همین الان فکر می کردم عمارت تو قشنگ ترین خونه داخل تهرانه . اما خونه های اینجا ………

خدای من خیلی قشنگن .

 

 

 

یزدان گوشه نگاهی به چشمان متعجب و گشاد شده او انداخت و سرعت ماشین را پایین آورد ……… نمی خواست مزاحم دید زدن های گندم شود .

 

 

 

ـ اینجا اکثراً مخصوص هاجی بازاری های کله گندس ، یا آقا زاده ها ، یا افرادی که از طریق رانت به یه پول و پَله ای رسیدن و تونستن اینجا خونه بخرن ………… خونه های اینجا معمولا بالای صد و پنجاه میلیارد یا حتی دویست میلیارده .

 

 

 

گندم خودش را کاملا به شیشه جلو ماشین چسباند و با نوک پنجه های دستش لبه داشبرد را فشرد ……….. اینجا حتی جدول کشی های خیابانش هم با داخل تهران فرق می کرد .

 

 

 

ـ یعنی تو نمی تونی اینجا خونه بخری ؟

 

 

 

ـ تونستنش که می تونم ………… اما زیاد عاقلانه نیست که بخوام با این همه دشمن ، خودم تو چشم این و اون کنم ……….. آمار ریز و درشت ساکنین اینجا مشخصه . رفت و آمد هر فردی کنترل میشه . هر آدمی هم اجازه ورود به این شهرک و نداره …………. اینجا قشنگه ، اما عاقلانه نیست که بخوام به اینجا نقل مکان کنم . اگه این کار و کنم ، یعنی خودم با دستای خودم ، خودم و تو چاه انداختم ……….. حتی فرهاد هم با این همه دبدبه و کبکبه ، برای مهمونیش خونه اجاره کرده .

 

 

 

 

 

بعد از چند خیابان ، یزدان ماشین را مقابل ویلای دوبلکس بسیار بزرگ و باشکوهی متوقف کرد و با چند بوق ، نگهبان عمارت بعد از چک کردن کارت دعوتشان ، با ریموت در دستش ، دو لنگه بزرگ دروازه های عمارت را باز کرد ………… دروازه هایی که گندم را به یاد عمارت های خوف انگیز درون فیلم ها تخیلی می انداخت …… دروازه هایی ساخته شده از آهن های قطور سیاه رنگِ مدل فرفورژه که ارتفاع بلندایش شاید به بیش از پنج شش متر می رسید .

 

 

 

یزدان ماشین را به داخل هدایت کرد و در همان بدو ورود چشمانش روی ردیف ماشین های مجلل و لوکسی که در زیر سایبان گوشه عمارت پارک شده بودند ، نشست . انگار خیلی ها زودتر از او برای آمدن به این مهمانیِ چند روزه شال و کلاه کرده بودند .

 

 

 

این شهرک با تمام زرق و برق داشته و نداشته اش ، برای او به اندازه گندم مات و مبهوت مانده ، تازگی و جذابیت نداشت .

 

 

 

ماشینش را در کنار دیگر ماشین ها پارک کرد و دو ماشین محافظش هم کنارش پارک کردند و بلافاصله پیاده شدند و نگاهشان را برای شناسایی محیط و موقعیتی که در آن قرار گرفته بودند ، تا جایی که دیدشان اجازه می داد ، چرخاندند .

 

 

 

با خاموش کردن ماشین ، گندم دستش را به سمت دستگیره در برد و خواست در ماشین را باز کند که یزدان بازویش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند .

 

 

 

ـ صبر کن . قبل از اینکه پیاده بشیم باید با هم چند کلمه ای حرف بزنیم .

 

 

 

گندم نگاه کوتاهی به پنجه های او که به دور بازویش حلقه زده بودند انداخت و ثانیه بعد نگاهش را بالا کشید و در چشمان جدی شده او نشاند .

 

 

 

ـ چیزی شده ؟

 

 

 

یزدان اندکی ابرو درهم کشید ……… احتیاج داشت تا گندم را با جدیت و صلابت همیشگی اش تحت تاثیر قرار دهد .

 

 

 

ـ قرار نبود که تو این مهمونی رو شکت کنی ‌……… پس حالا که مجبور شدم تو رو هم با خودم بیارم ، باید چندتا قانون و رعایت کنی .

 

 

 

– قانون ؟ چه قانونایی ؟

 

 

 

– تو این مدتی که اینجا هستیم ، به هیچ عنوان از من دور نمیشی ……….. هرجا که من رفتم ، باید با من بیای . به هیچ عنوان ………. تکرار می کنم گندم ، به هیچ عنوان با فرهاد هم کلام نمیشی ………….. مطمئناً وقتی ببینه تمایلی به حرف زدن با اون نداری ، سعی می کنه با حرف هاش یا با سوالاش تو رو تحریک به حرف زدن بکنه . مواظب باش تو دامی که برات پهن می کنه نیفتی که اون وقت وضع از اینی که هست هم بدتر میشه ……….. از دست هیچ آدمی ، چیزی نمی گیری و نمی خوری ………. اگر فردی یا خدمتکاری نوشیدنی یا چیزی بهت تعارف کرد ، فقط میگی ممنون میل ندارم . من بهت میگم چی بخوری یا چی نخوری .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی

            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazi
Nazi
1 سال قبل

اصلا چی شد من نفهمیدم نمیدونم چرا از این رمان بدم میاد آخه مگه میشه یه دختر اینقدر احمق باشه اونم دختری که کل دنیا دیده خواهر نه ساله من همه چیو میفهمه چه برسه به ۱۸ ۱۹ ساله

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

بابا یه ذره بیشتر بنویس کشتیمون بخدا

رضا
رضا
1 سال قبل

ممنون نویسنده ی عزیز، ک پارت رو بیشتر کردی فقط هرروز بذاری خیلی خوب میشه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x