انگار یزدان خوب توانسته بود تنها با دو جمله ، او را تحت کنترل کامل خودش در بیاورد .
ـ حالا می تونی پیاده بشی .
گندم لبانش را برهم فشرد و با مکثی کوتاه نگاه از او گرفت و دست به سمت دستگیره برد ……….. تا همین چند دقیقه پیش ، تمام جانش پر از هول و لای خوشایندی ، از اینکه قرار بود در این مهمانی شرکت کند بود ……. اما الان با شنیدن حرف های یزدان ، حتی دلش نمی خواست پا از این ماشین خارج کند .
بالاجبار پیاده شد و بلافاصله جلال را به همراه سه نفر از محافظان ، پشت سر خودشان دید . یزدان ، سرفه ای مصلحتی کرد و در حالی که گره کروات مشکی اش را دستی می کشید ، گفت :
ـ جلال برای کاری که بهش محول کردم ، فعلا تو ماشین می مونه ………….. یکیتون کنار ماشین جلال کشیک میده تا کسی مزاحم کارش نشه ، دو نفر دیگتون هم موقعیت مکانی اینجا ، به همراه تعداد محافظایی که اینجا حضور دارن و چک می کنه .
جلال نگاهش را در چشمان یزدان چرخاند :
ـ آقا بهتر نیست یکی از محافظا همراه شما داخل بیاد ؟ فرهاد آدم قابل اطمینانی نیست . ما از قصد و قرضش خبری نداریم .
یزدان سری تکان داد و دست دور کمر گندم حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند و نگاهش را سمت ساختمان سفید و مدرن مقابلش کشید :
ـ فعلا به تو این بیرون بیشتر احتیاج دارم تا اون داخل …….. درضمن ، فرهاد انقدر هم احمق نیست که بخواد مقابل چشم این همه مهمونی که دعوت کرده ، با آوردن بلا به سر من یا گندم ، به اعتبار و حیثیت چندین ساله خودش لطمه وارد کنه …………. ساک های پشت ماشین و هم بیارید پایین ……… بیشتر از این اینجا ایستادن و حرف زدن جایز نیست .
ـ پس اجازه بدید به یکی از خدمه های اینجا بگم ساک ها رو براتون داخل بیاره .
ـ باشه .
و در حالی که دستش را از دور کمر گندم آزاد می نمود و پنجه در پنجه های او کرد ، به سمت ساختمان راه افتاد و گندم را با خودش همراه کرد .
با ورود به ساختمان ، نگهبان درشت اندام و تنومندی که جلوی در ایستاده بود ، مقابلشان قرار گرفت و راه ورودشان را سد کرد :
ـ خوش اومدید . لطفا قبل از ورود اگه اسلحه ای به همراه دارید ، خلع سلاح بشید ………. اجازه ورود با اسلحه رو ندارید .
گندم حس می کرد ، قلبش در جایی میان حلقش می کوبد …….. با آزاد شدن پنجه های یزدان از میان پنجه هایش ، نگاه لرز برداشته و مضطربش به سرعت سمت دست یزدان که لبه پشتی کت در تنش را کنار زد و هفت تیر نچندان بزرگ مشکی رنگی را از میان کمربند شلوارش بیرون کشید و به سمت مرد گرفت ، کشیده شد …………. تا الان بجز در تلویزیون ، هیچ وقت هفت تیری را از این فاصله ندیده بود . حتی باورش نمی شد که یزدان با خودش اسلحه ای حمل کند ……… به نظرش آدم هایی که همیشه و هر لحظه با خودشان اسلحه ای حمل می کردند ، آدم های خطرناکی به حساب می آمدند . اما مگر یزدانِ او آدم خطرناکی بود ؟؟؟
مرد اسلحه را از یزدان گرفت و برای اطمینان بیشتر ، با دست ، تن او را وارسی کرد و بعد از پیدا نکردن مورد خاصی نگاهش را سمت گندم کشید :
ـ خانم چی ؟ با خودشون اسلحه ای ندارن ؟
یزدان کت در تنش را درست کرد و در همان حال جوابش را داد :
ـ نه ، چیزی همراهش نیست .
مرد برای وارسی تن گندم ، به سمت او چرخید و خواست دست هایش را به زیر بغل او بفرستد که یزدان ابرو درهم کشید و گندم ترسیده قدمی به عقب برداشت . یزدان با همان ابروان درهم تنیده ، قبل از اینکه نوک انگشتان دستش به تن گندم بخورد ، مچ دستش را گرفت و فشرد و غرید :
ـ بهت گفتم که چیزی همراهش نیست .
مرد با چرخش که به مچش داد ، مچش را از میان پنجه های یزدان آزاد کرد :
ـ من وظیفه دارم تن همه مهمان هایی که وارد اینجا میشن رو بگردم ……. برامم فرقی نمی کنه زن باشن یا مرد .این دستوره فرهاد خانِ .
و باز به قصد وارسی تن گندم دست جلو برد که بار دیگر یزدان مچ دستش را گرفت و عصبی تر از قبل غرید :
ـ دستت به تن این دختر نمی خوره .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
Abaküs shodah dastan
سلامم خسته نباشی نویسنده جان🫰
ولی اینجوری ک شما داری مینویسی باید یه ماه یکبار بخونیم پارت بیشتری بزار لطفا لااقل روزی یه پارت یا دوتا مگه چیمیشه
خیلی کش دار مینویسید ، یک پارت کوتاه اون هم یکروز در میان بنظرتون مسخره نیست ؟