رمان گلادیاتور پارت 158 - رمان دونی

 

 

 

 

 

یزدان خشمگین دسته ساک را میان پنجه هایش فشرد ………… پس حسش اشتباه نبود . فرهاد مستقیماً رصدشان می کرد .

 

 

 

ـ قربان در فاصله یک متری از سمت راستتون ، سیگنالی رو دارم دریافت می کنم .

 

 

 

یزدان بدون آنکه به سمت جایی که جلال به آن اشاره می کرد سر بچرخاند و یا گوشه نگاهی به آنجا بی اندازد ، حرکتش را ادامه داد …………… از فرهاد بعید نبود که در چندجای دیگر از این اطاق دوربین های مداربسته اش را کاشته باشد .

 

 

 

یزدان ساک را به درون فضای استخر برد و آنجا را هم گرداند ………. پنج دقیقه ای بود که خودش را مشغول گشتن و دید زدن نشان می داد که صدای جلال باز هم در گوشش پیچید :

 

 

 

ـ قربان بجز اون سیگنال دریافتی چند دقیقه پیش ، دیگه سیگنالی دریافت نکردم .

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و ساک کوچکش را در گوشه دیگر اطاق قرار داد و سمت ساک بزرگش رفت و بدون آنکه در رفتارش تغییری ایجاد کند ، تیشرت راحتی از ساکش بیرون کشید و با پیراهن در تنش تعویض نمود و به سمت استخر راه افتاد :

 

 

 

ـ گندم ، بلندشو لباست و عوض کن ……… شلوارت و هم که خیس کردی که .

 

 

 

گندم سر سمتش بالا کشید و پایش را بالا برد و در سطح آب کوبید که قطرات آب به این سمت و آن سو پرتاب شد .

 

 

 

ـ دلم می خواد همینجا بشینم و پاهام و تو آب نگه دارم ………….. هر وقت خسته شدم بلند میشم میام تو . لباسامم عوض می کنم .

 

 

 

یزدان حرصی از فرهاد ، سمت گندم قدم برداشت و وارد محوطه استخر شد و بازوی او را گرفت و با اندکی زور و خشم اعمال کردن ، او را بالا کشید و از لبه استخر بلند کرد .

 

 

 

عصبی بود و انگار قرار بود عصبانیتش را سر گندم خالی می کرد :

 

 

 

ـ داشتیم از ماشین پیاده می شدیم چی بهت گفتم ؟؟؟ ………… گفتم وقتی اینجا هستیم باید تحت فرمان من باشی ……….. نمی خوام تا وقتی تو این جهنم دره هستیم چیزی جزء چشم ازت بشنوم .

 

 

 

 

 

گندم با ابروهای درهم فرو رفته و شوکه به یزدان نگاه کرد ………… نمی دانست در این چند دقیقه چه اتفاقی افتاده که یزدان مهربان چند دقیقه قبلش به چنین آدم عصبی تبدیل شده .

 

 

 

تعمداً نگاه دلخور شده اش را از یزدان گرفت و به پاهای خیس و برهنه اش داد :

 

 

 

ـ خودت گفتی وقتی وارد اطاق شدیم دیگه می تونم هرکاری که دلم خواست انجام بدم .

 

 

 

یزدان تکانی به بازوی او داد تا نگاه پایین افتاده او را سمت خودش بکشاند …………… بدش می آمد وقتی با گندم حرف می زد ، گندم نگاهش را سمت و سوی دیگری ببرد .

 

 

 

آن زمان که گفت اگر وارد اطاق شوند او آزاد است هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد ، حرف از دوربین مدار بسته و شنود در میان نبود . اما حالا با این اوضاع نابسامان جدید ، همه چیز فرق کرده بود .

 

 

 

ـ قانون تغییر پیدا کرد گندم خانم …………. اینجا هم دیگه باید تحت فرمان من باشی .

 

 

 

گندم ناراحت و دلخور ، با همان نگاه به اخم نشسته چند ثانیه پیشش ، اجباراً سر بالا کشید و نگاهش را در چشمان خشمگین او انداخت .

 

 

 

ـ لااقل برام یه دمپایی چیزی بیار ……….. با این پاهای خیسم که نمی تونم تو اطاق بیام .

 

 

 

یزدان نچی کرد و دست از بازوی او کشید و به داخل اطاق برگشت و از داخل جا کفشی یک جفت صندل زنانه پاشنه تختی که رویش توپک کرکی طوسی رنگ ، همچون دم توپکی خرگوش داشت درآورد و بلافاصله وارد بالکن شد و مقابل پای گندم قرارشان داد که نگاهش به پاهای ظریف و سفید و آن انگشتان لاک زده صورتی رنگش افتاد و فوشی زیر لب داد و از مقابل پاهای او بلند شد و باز داخل رفت و اینبار از داخل ساک خودش حوله کوچک سبز تیره ای بیرون آورد و ثانیه ای بعد ، حوله به دست مقابل گندم ایستاده بود ………… قطرات بلورین نشسته بر روی پوست سفید و زیبای گندم ، زیبایی خاصی به پاهای لاک زده او می داد .

 

 

 

ـ با این پاهات و خوب خشک کن که استخون درد نگیری ………. لباساتم عوض کن .

 

 

 

گندم لبانش را با نوک زبانش مرطوب کرد و در چشمان کلافه و عصبی او دقیق شد …………. مطمئن بود که در این چند دقیقه اتفاقی رخ داده که یزدان را از این رو به آن رو کرده است .

 

 

 

ـ باور کن من بزرگ شدم یزدان ………. می تونم از پس خودم بربیام . اون زمان که از من مراقبت می کردی که اتفاقی برام نیفته من بچه شش هفت ساله ای بودم که حتی عرضه بالا کشیدن دماغم و هم نداشتم ………. اما الان من نوزده سالمه . می تونم از خودم مراقبت کنم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

خسته نباشی دلاور،،،
میخواسی این دو خط هم ننویسی ی وقت خسته میشی اخه

Same
Same
1 سال قبل

پارت جدید کو

Same
Same
1 سال قبل

ایما نمی خوان عاشق هم بشن

mehr58
mehr58
1 سال قبل

کندم سرتق

رضا
رضا
1 سال قبل

ب جا اینکه بین هر پاراگراف اندازه ی همون پاراگراف فاصله بذاری چندخطی بیشتر بنویس،

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x