با کمی مکث کردن ، شاسی زنگ را فشرد و طولی نکشید که صدای زنی را از آن طرف خط شنید :
– بله ؟
– یزدانم ……….. بهم گفته بودن رأس ساعت نه اینجا باشم .
– بله بفرمایید ……….. آقا منتظرتون هستن .
با صدای تیکی ، درِ کوچکِ رفت و آمدِ کنار دروازه باز شد و یزدان مرددانه داخل رفت …………. با ورودش به خانه ، نگاه به اخم نشسته اش ، دور تا دور حیاط عمارتِ چمن کاری شده ، با آن درختهای چنار سر به فلک کشیده بلند قامت ، و استخر بیضی شکل گوشه حیاط چرخ خورد و حس و حالش بدتر شد …………. مردی با این دبدبه و کبکبه ، با او چه کار می توانست داشته باشد ؟؟؟
با وردش به سرسرا ، زن جوانی به استقبالش آمد ………. زنی حدوداً سی ساله با بلیز و شلوار مشکی رنگ ساده و با موهای کوتاهی که به سادگی پشت سرش بسته بود .
– خوش اومدید ………. ورودتون و به آقا اطلاع دادم ………. گفتن منتظرشون بمونید ، الان می یان .
یزدان سری تکان داد و به سمت نزدیک ترین مبلی که دیده می شد رفت و رویش نشست ………….. این خانه به این درندشتی ، تنها یک پیام را می توانست به او برساند …….. اینکه مردی که او را دعوت کرده و قرار ملاقات گذاشته بود ، مرد بسیار ثروت مندی است .
خیلی نگذشت که از انتهای سالن ، مردی حدودا شصت هفتاد ساله ، با موهایی جو گندمی و سیبیل های پهن و پر پشتِ به همان رنگ ، بیرون آمد و به سمتش حرکت کرد .
با نزدیک تر شدنش ، یزدان مقابل پایش ایستاد و نگاه مرد ، بسیار خریدارنده روی سر تا پای او چرخ خورد :
– پس یزدان تویی ……..
– بله …….. من شما رو نمی شناسم .
– عجله نکن ………. بشین پسر . خوش اومدی .
یزدان لبه مبل نشست و مرد هم رو به رویش در فاصله دو سه متری قرار گرفت و ادامه داد :
– اسم تورج و شنیدی ؟
– تورج ؟ کدوم تورج ؟
– تورج تمساح .
یزدان سر تکان داد ………. سال های خیلی قبل ، وقتی سن و سال آنچنانی نداشت ، اسم تورج را نه ، اما لقب تمساح را زیاد از زبان کاووس می شنید ………. مرد باز هم ادامه داد :
– مطمئنم این اسم و از زبون اون کاووس بی بوته ، زیاد شنیدی .
– بله شنیدم ……… البته خیلی سال پیش .
– حالا چی درباره من می گفت ؟
– چیزای زیادی یادم نیست ، اما این و یادمه که می گفت چندین سال پیش باهم شراکت داشتید ………. اما شما زیر شراکتتون زدید و پول و سرمایه ای که وسط گذاشته شده بود و بالا کشیدید و رفتید .
پوزخند زهرداری روی لبان تورج نشست ……….. جعبه سیگارش را از داخل جیب پیراهن آستین کوتاه در تنش درآورد و گوشه لبش گذاشت و تعارفی به یزدان کرد .
– می کشی پسر ؟
یزدان سری به معنای نفی تکان داد …….. برخلاف کاووس ، او هرگز سمت دود و دم نرفته بود ……….. حتی اگر هم رفته بود ، آنقدر در آن لحظه ذهنش مشغول بود که سیگار گوشه لب گذاشتن و کشیدن ، شاید آخرین کاری بود که دلش می خواست انجامش دهد .
– نه ممنون .
تورج هم سری تکان داد و سیگارش را با فندک در دستش آتش زد و بلند گفت :
– حمیرا ……… دوتا قهوه برامون بیار .
و رو به یزدان آرام ادامه داد :
– اونی که هر لحظه و همیشه سر همه کلاه گذاشت ، خود حروم زادش بوده و هست …….. چه سر من …….. چه سر بابای بدبختت .
– بابام ؟
– دلیل اینکه صدات زدم تا بیای اینجا ، این بود که می خواستم راز ده ساله ای رو برات فاش کنم …….. رازی که بهت نشون میده چطوری اون کاووس بیشرف سر تو و اون بابای سادت کلاه گذاشت .
یزدان کلافه شده ، در جایش تکانی خورد :
– من منظورتون و نمی فهمم ……. بهتره واضح تر بگید تا منم بفهمد چی میگید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
,خسته نباشی
فقط پارت هات کوتاه بیشتر باشه بهتره
اینای ک رمان انلاین مینویسن حداقل ی چن خط بنویسن بعد بزارن تو سایت
تا مام الاف نشقم منتظر بمونیم پارت میاد اونم فقط دو خطه
الان فقط فهمیدیم که کاووس سر باباش کلاه گذاشته 😐بابا یکم بیشتر بنویسید اهههه😩آخه این چه وضعشه
نویسنده ها با چه اعتماد بنفسی دارن رمانو ادامه میدن؟😐😂 دو خط بیشتر میزاشتین تا متوجه قضیه بشیم
دمتون گرم واقعا 😅 دو تا خط بیشتر نبود
تنه نوسنده خرده به تنه نویسنده دلارای
تازه داره جالب میشه لطفا اندازه رمانتو زیاد کن ما تو یه پارت بفهمیم حداقل چی شد
تازه رمان شرو شده چخبره انقد کم حداقل وایمیستادی یه ذره رمان پیش میرفت بعد کمش میکردی