درست بود که با یزدان راحت بود …………. درست بود که چیز پنهانی از یزدان نداشت ………. درست بود که آنچنان با او رو در بایستی نداشت ……….. اما این مسئله با تمام مسائل دیگر فرق می کرد ……… او دیگر تا این حد با یزدان صمیمی نبود که بتواند بدون خجالت و یا اِبا از هر چیزی کنارش دراز بکشد و بخوابد .
یزدان که نگاه گشاد شده او و مکث و توقف او را دید ، دست دراز کرد و بی هوا مچ دست او را گرفت و با اعمال زور اندکی ، او را به سمت خودش کشید …………. گندم که به هیچ عنوان توقع چنین عملی را از یزدان نداشت ، روی سینه او افتاد و با تماس دستانش با سینه گرم او ، برای یک آن نفس میان سینه اش حبس شد و بالا نیامد …………… نمی دانست چه اتفاقی در شرف وقوع است ……….. تنها چیزی که می دانست این بود که دمای بدنش به شکل بسیار محسوسی پایین آمده و قلبش میان حلقش شروع به کوبیدن کرده است .
ـ چی کار می کنی یزدان ؟
یزدان که سر گندم دقیقاً مقابل صورتش واقع شده بود ، از گوشه سر گندم نگاهی به تابلو انداخت و ثانیه ای بعد مجدداً نگاهش را درون چشمان لرز افتاده او انداخت .
ـ وقتی بهت میگم بیا ……….. فقط دلم می خواد ازت چشم بشنوم .
گندم معذب خودش را تکانی داد ……….. کدام دیوانه ای در این شرایط صحبت می کرد که او نفر دومش باشد ؟؟؟ آن هم وقتی که به روی سینه آدمی همچون یزدان افتاده باشد .
ـ آخه این دیگه چه جور حرف زدنیه ………. ولم کن یزدان . چه خبره ؟ مگه می خوای من و بکنی تو حلقت ؟
یزدان یک دستش را به دور کمر گندم محکم کرد و با دست آزاد دیگرش تمام موهای رهای شده او بر دور بر صورتش را به پشت گوشش هدایت کرد و چشمانش را میان نگاه دو دو زده او چرخاند و آرام گفت :
ـ باید با هم حرف بزنیم .
گندم بدون آنکه دست از تقلا بکشد ، دست روی سینه های فراخ یزدان گذاشت و ……….. برای یک آن حس کرد ، کف دستان یخ زده اش ، از حرارت نشسته در سینه های او سوخت و به خاکستر تبدیل شد .
ـ تو چت شده یزدان ؟؟؟ ……… مگه نشسته حرف زدن چه ایرادی داره که الان اینجوری می خوای حرف بزنی ؟؟؟
ـ تو کنار من دراز بکش تا من حرفام و شروع کنم .
گندم باز تنش را تکان داد تا خودش را از روی تن یزدان بلند کند ……… پارادوکس بدی میان تنش ایجاد شده بود . دستانش فرقی با دو قالب یخ نداشت و از طرف دیگر زیر پوست برافروخته و گل انداخته صورتش ، انگار ذغال آتش روشن کرده بودند .
ـ من نمی تونم اینجوری صحبت کنم یا حرفات و بشنوم .
یزدان که تقلاهای گندم را دید ، در یک حرکت آنی ، چرخی زد و گندم را به کنار خودش ، روی تخت انداخت و خودش هم رویش خیمه زد :
ـ وقتی حرفم و گوش نمیدی ، آدم و مجبور می کنی که به اعمال زور متوصل بشه .
قلب گندم می کوبید ……. محکم و پر قدرت و …….. دیوانه وار ………… حتی حس می کرد ضربانش را نه تنها میان حلقش ، بلکه حالا در جای جای تنش حس می کند .
باز هم دست از تقلا نکشید ……….. اما زور یزدان با آن ماهیچه و عضلات پر پیچ و خمش کجا ، دستان لاغر و بی جان و کم زور گندم کجا ………
گندم خوب می دانست تا زمانی که خود یزدان دستور آزادی اش را صادی نکند ، هیچ شانسی برای رهایی ندارد ، اما با این حال باز دست از تقلا نکشید .
یزدان سر پایین کشید و لبانش را به گوش گندم نزدیک کرد :
ـ یک لحظه آروم بگیری بهت میگم جریان از چه قراره .
سر یزدان هنوز هم در جایی در نزدیکی های بنا گوش و گردن او قرار داشت و نفس های گرم و مرطوب او ، مضطرب ترش می کرد ………. آنچنان که دلش می خواست دست میان موهای مردانه او بی اندازد و سر او را از سر خودش دور کند ……… اما بدبختانه دستانش هم زیر تن یزدان زندانی شده بود .
ـ این کار تو به هر چیزی شباهت داره الا حرف زدن مثل دوتا آدم عاقل …………. از روی منم بلند شو ……….. خفم کردی . فکر کردی سبکی که خودت و همینجوری روی من میندازی ؟ خفم کردی یزدان .
یزدان بدون آنکه دهانش را از گوش او دور کند ، آهسته و آرام زمزمه کرد :
ـ ما رو تحت نظر گرفتن ……….. تو این اطاق دوربین مدار بسته گذاشتن .
گندم با شنیدن جمله یزدان که گفتنش شاید دو سه ثانیه ای بیشتر وقت نبرد ، بی حرکت با چشمان گشاد شده از تعجب و هراس ، به سقف نقاشی شده بالا سرش خیره شد و دست و پا زدن و تقلا کردن به کل از یادش رفت ………… چه می شنید ؟؟؟ در این اطاق دوربین مداربسته گذاشتند تا تحت نظرشان بگیرند ؟؟؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدیییییییییییی
اسم گلادیاتور به گوه کشیدی با این رمانت
من ریدم تو رمانت 161پارت گذشته نه هیجانی نه داستانی هیچی فقط داره تعریف می کنه
یه ذره هیجان انگیز شد بالاخره