یزدان که آرام گرفتن گندم را دید ، سر بالا کشید و اینبار از فاصله ای بیست سی سانتی در چشمان او نگاه کرد ………… از این فاصله اندک ، چشمان گندم درشت تر و عسلش ناب تر به نظر می رسید .
ـ چی ……. چی گفتی الان ؟ دارن ما رو می بینن ؟
ـ از خودت هیچ عکس العمل خاصی نشون نده ………… فرهاد بی قصد و غرض بذل و بخشش نکرده و این اطاق و در اختیار ما قرار نداده ……….. تو این اطاق دوربین گذاشته . این تخت دقیقا مقابل دوربینشه .
گندم بی اختیار سر به سمت چپ گرداند و خواست از کنار سر یزدان نگاهی به دیوار رو به رویی تخت بی اندازد که یزدان زودتر قصد و نیت او را فهمید و با سرش راه گندم را بست و اینبار با ابروانی که اندکی بهم نزدیک شده بودند ، سرش را بیشتر به سمت سر گندم پایین کشید و جلوی حرکت اضافی او را گرفت :
ـ هیچ معلوم هست داری چی کار می کنی ؟ خوبه همین الان بهت گفتم جوری تظاهر کن که انگار ما بویی از دوربینی که تو اطاق برای ما جاساز کردن نبردیم .
ـ خب ، خب چرا باید تو اطاق ما دوربین جاساز کنه ؟
یزدان دندان روی هم فشرد و خودش را از روی گندم کنار کشید و کنارش انداخت …………. در حالی که به سقف خیره بود ، دندان قروچه ای کرد و گفت :
ـ فرهاد فکر می کنه که تو معشوقه منی . بخاطر همین دوربینش و مقابل تخت گذاشته که اگه اتفاقی بین من و تو افتاد ازش فیلمی داشته باشه …………. فیلمی که بتونه در آینده با اون من و لای منگنه قرار بده و بهم اعمال زور کنه . مرتیکه حروم زاده .
گندم معنای حرف های یزدان را خوب می فهمید . خجالت زده از معنایی که در کلام یزدان نهفته بود ، خودش را به پهلو چرخاند و به نیم رخ به اخم نشسته او نگاه کرد :
ـ یعنی ………….. یعنی الانم داره ما رو می بینه ؟
ـ احتمالاً .
ـ پس اگه اینجوری باشه که ما حتی نمی تونیم تو این اطاق لباسامون و عوض کنیم .
یزدان هم سرش را به سمت سر گندم چرخاند و چشم در چشمان او انداخت :
ـ چه زمانی که من تو این اطاق باشم ، چه زمانی که نباشم ………… به هیچ عنوان حق نداری وسط این اطاق لباست و در بیاری یا بخوای لباس عوض کنی .
ـ پس لباسام و کجا عوض کنم ؟
ـ توحموم .
ـ اما اگه اونجا هم دوربین گذاشته باشن چی ؟ با این وضع من حتی دستشویی هم دیگه نمی تونم برم .
ـ نگران نباش . اونجا خبری از دوربین نیست .
– چطور ؟
– حمام و دستشویی بخاطر رطوبت احتمالی و اختلالی که ممکنه در زمان ارسال سیگنال ایجاد کنه ، معمولاً زیاد گزینه های مناسبی برای دوربین گذاشتن نیستن .
ـ اما ممکنه که یه دوربین هم اونجا گذاشته باشن ………… تو خودت گفتی که فرهاد آدم درستی نیست .
ـ جلال فقط تونست یه سیگنال از این اطاق دریافت کنه . اونم همینیه که رو به روی تخت گذاشتن .
گندم که معنای حرف او را نفهمیده بود ابرو درهم کشید :
ـ جلال ؟ جلال که با ما بالا نیومد …………. چطوری تونست بفهمه که داخل این اطاق چه خبره ؟
ـ تو اون ساک کوچیکه که من با خودم آوردم ، یه دستگاه ردیاب شنود و ردیاب دستگاه های جاسوسیه ………….. تو تمام این اطاق گردوندمش . جلالم از پایین با لپتاب محیط و بررسی کرد .
گندم با شنیدن کلمه شنود ، چشمانش گشاد شد و ضربان قبلش بالا تر رفت و با صدایی که آرام تر از ثانیه های پیش شده بود زمزمه کرد :
ـ یعنی هم حرفامون و می شنون و هم ازمون فیلم می گیرن ؟
ـ به احتمال زیاد نه ………. چون فقط یدونه فرکانس اینجا پیدا شده ……………. اما در هر حال عقل حکم می کنه که همه جوانب احتیاط و بسنجیم .
ـ حالا ، حالا باید چی کار کنیم .
یزدان نفس عمیقی کشید و در چشمان مضطرب گندم نگاه کرد ………… اینجا جای سخت ماجرا بود . اینکه باید توضیح می داد گندم چگونه باشد و یا در مقابل او چگونه رفتار کند .
ـ باید نشون بدیم رابطه بین ما همونجوریه که اونا فکر می کنن .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایی رمان بی حس و حالیه
عالی بود پارت بعدی رو بیشتر بزار کم بود
تازه میخواد عوض شه حسش؟؟