نسرین سری تکان داد و از جایش بلند شد و دستی به لباسش کشید ……….. به نظرش فرهاد کفتاری بود که چشمان هیز و سیری ناپذیری داشت . دور و برش پر بود از دختران رنگ و وارنگ …………. اما انگار بازهم آن همه دختر برای چشمان تشنه و پر عطش این مرد ناکافی به نظر می رسید .
بر خلاف مسیر اطاق های پشت سالن ، به سمت باغ به راه افتادند ………….. از ساختمان خارج شدند و مسیرشان را در فضایی وسیع و چمن کاری شده که جاده ای نچندان پهن سنگ کاری شده ای از میانش می گذشت ، ادامه دادند به سمت میز و صندلی های فرفرژه سفید رنگی ، رفتند .
فرهاد صندلی برای خودش بیرون کشید و با دست صندلی مقابلش را نشان داد :
ـ بشین .
نسرین با همان نگاه با اعتماد به نفس بالایش روی صندلی بزرگ فرفرژه نشست . با اینکه تشک نرم دایره شکلی روی صندلی قرار داده شده بود ، ولی ران های برهنه اش به لبه سرد صندلی می خورد و باعث سوزن سوزن شدن های پوستش از سرمای صندلی می شد . اما با این وجود به روی خودش نیاورد و چیزی در چهره اش نشان نداد .
ـ مطمئناً برات از آدمی به اسم یزدان صحبت کردن .
ـ شنیدم . اما خیلی نه . در این حد که آدم بی رحمیه .
فرهاد پوزخندی روی لبانش نشاند و به نگهبانی که پشت سرش ایستاده بود با دست اشاره زد تا از نسرین پذیرایی کند .
ـ آره بی رحمِ . یه بی رحم زیرک و باهوش ………….. یزدان باهوش ترین و ریزبین ترین آدمیه که تو این چند سال دیدم . این آدم از اون دستِ آدم هاس که از رقابت باهاش هم بیزاری و هم خوشحال . بیزاری چون بستن دست و پای این مرد به این راحتی ها نیست . خوشحالی چون از رقابت باهاش مایوس نمیشی …………… رقابت با اون باعث پایین اومدن وجه کاری خودت نمیشه .
ـ الان از من چی می خواین ؟
ـ می خوام یه سری مدارک از عمارتش بیرون بکشی ……………. اما اینجا یه مشکلی هست . یزدان آدمی نیست که اهل نشست و برخواست با هر کسی باشه . که اینم برمی گرده به محتاط بودنش . یزدان زیادی محافظه کاره ………… بستن دست و پای این مرد به این آسونی ها نیست اما میشه با اون مدارکی که تو از خونش می یاری ، یه کارایی کرد .
ـ نزدیک شدن به هیچ مردی برای من سخت نیست جناب فرهاد .
فرهاد پوزخند نشسته روی لبانش را پر رنگ تر کرد .
ـ مشکل اینجاست که یزدان هر مردی نیست . نزدیک شدن به این مرد اون قدرا که فکر می کنی ساده و آسون نیست .
ـ فقط از من می خواین خودم و به این آدم نزدیک کنم ؟
ـ آره . تو باید به خلوت اون مرد راه پیدا کنی …………. باید انقدر بهش نزدیک بشی که به اطاقش ، شرکتش یا هرجایی که اون مدارک لعنتی رو مخفی کرده ، راهت بده .
ـ میشه یه ذره بیشتر از شخصیتش برام بگید ………… هرچی اطلاعات من نسبت به اون آدم تکمیل تر باشه ، راحت تر می تونم خودم و بهش نزدیک کنم و به قل معروف قِلقِش دستم بیاد .
ـ یزدان آدمی نیست که به کسی باج بده ………….. مثل یه سنگ نفوذ ناپذیره . اهل رحم و دل سوزی برای کسی هم نیست ……….. پس سعی نکن از این طریق سمتش بری یا نظرش و جلب کنی ………… متاسفانه از گذشتش یا خانوادش اطلاعی ندارم …………. انگار این مرد واقعاً از زیر بته به عمل اومده .
نسرین به معنای تایید سر تکان داد و پرسید :
ـ حالا اینجا هست ؟ یعنی می خوام بدونم به این مهمونی دعوت شده ؟
ـ آره بخاطر یکسری مسائل باید حتماً دعوتش می کردم . الانم تو سالن با دوست دخترش نشسته .
ابروان نسرین با شنیدن لفظ دوست دختر بالا رفت .
ـ دوست دختر ؟؟؟ یعنی این مرد دوست دختر هم داره ؟
فرهاد سیخ در چشمان نسرین نگاه کرد :
ـ برات مهمه که این آدم دوست دختر داشته باشه یا نداشته باشه ؟ یعنی اگه دوست دختر داشته باشه ، تو از پسش بر نمی یای ؟
ـ وجود یه دختر این وسط ، مطمئناً کار و برای من صد برابر سخت تر می کنه …………. رابطتتون نگفته بود که این مرد دوست دختر داره .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.