یکی از مردان حاضر در جمع که چشمانش از همان لحظه ورود دخترها به سالن ، روی آنها نشسته بود ، با جام شراب درون دستش به دخترها اشاره کرد و با صدای کشیده ای که ناشی از مستی بود ، پرسید :
ـ این حوری های بهشتی به اون هدیه ها مربوطن ؟
فرهاد سری تکان داد :
ـ برای امشبتون ، بهترین دخترهای تهران و دستچین کردم که حسابی شبتون و بسازن .
صدای مرد دیگری از سمت دیگر سالن بلند شد و نگاه یخ زده گندم را به سمت خودش کشید ………….. این چیزهایی که می دید به هیچ عنوان در مخیله اش نمی گنجید .
ـ خودمون بیایم یکی رو انتخاب کنیم یا شما بهمون می دید ؟
ـ نه من کسی رو به شما میدم ، نه شما خودتون انتخاب می کنید …………… برای اینکه سوء برداشتی ایجاد نشه ، قراره قرعه کشی ای رو راه بندازیم ………….. که فردا روزی پشت سرم نگن فرهاد اون دختر سبزه رو به من داد ، اون سفیده رو داد به فلانی . اینجا ملاک شانس و اقبال خودتونِ . نه انتخاب و تقسیم بندی من . هرچند همه این دخترهایی که اینجا ایستادن ، بهترین و ماهر ترین روسپی های این شهر هستن و تو کارشون عالین . تو گردن هر دختری یه زنجیر آویزونه که پلاک شماره ای بهش وصله .
زن خدمتکاری با تنگ بلوری وارد سالن شد و نگاه فرهاد را سمت خودش کشید ………….. فرهاد اشاره ای به تنگ در دست زن کرد و ادامه داد :
ـ داخل این تنگ تعدادی گوی وجود داره ………….. هر کسی می تونه فقط یدونه گوی برداره . روی هر گویی شماره ای هست که با پلاک یکی از این دخترها انطباق داره . اون فرد می تونه همون دختر رو برداره و برای این چند شب به اطاقش ببره .
زن خدمتکار تنگ بلور را مقابل مردان سرخوش و اکثراً مست کرده ، می گرفت و مردان در حالی از داخل تنگ گویی برمی داشتند که توان جدا کردن نگاهشان از دختران ایستاده میان سالن نداشتند .
گندم با حالی منقلب شده و نگران و وحشت زده به دخترانی که بی هیچ حرکت اضافه ای همچون عروسکی پوشالی وسط سالن ایستاده بودند ، نگاه کرد ………….. دخترها هم سن و سال خودش به نظر می رسیدند .
با بلند شدن اولین مرد و راه افتادنش به سمت دخترها ، ضربان قلبش بالاتر رفت …………… مرد مقابل اولین دختر ایستاد و دست در گردنبد درون گردن دختر انداخت و شماره اش را خواند و انگار با ندیدن شماره مورد نظرش به سراغ بعدی رفت و در این میان از هیچ چشم چرانی و لمس و آزاری دریغ نکرد .
گندم بی اختیار نگاهش به سمت زن تنگ به دست چرخید …………. زن با یزدان تنها اندازه دو سه نفر فاصله داشت . با نزدیک تر شدن لحظه به لحظه زن به یزدان ، گندم با نگرانی بیشتری خودش را به بازوی یزدان چسباند …………. دیگر نمی توانست با همان شناخت گذشته اش یزدان را پیش بینی کند که یزدان هم امشب یکی از این دخترها را به اطاقشان می آورد یا نه .
زن خدمتکار با همان لباس نصفه و نیمه در تنش ، مقابل یزدان خم شد و با لبخند معناداری تنگ را مقابلش گرفت تا یزدان هم همچون دیگر مردان درون سالن گویی از داخل تنگ بردارد .
یزدان پوزخندی روی لب نشاند و بی حرف ، تنها با اشاره ای به زن فهماند که خیال برداشتن هیچ گویی از داخل تنگ ندارد و بهتر است به سراغ مرد مشتاق بعدی برود .
فرهاد که تک به تک مهمان هایش را زیر نظر گرفته بود ، با دیدن عکس العمل یزدان ، ابرویی بالا انداخت و به سمتش راه افتاد :
ـ چرا تو چیزی انتخاب نکردی پسر ؟ …………. ببینم نکنه قابل ندونستی ؟
یزدان عصبی دندان روی هم فشرد ……………. هدف این مرد را از به راه انداختن این مراسم شهوت مسخره را نمی فهمید . فرهاد همیشه مهمانی های بزرگ و پر زرق و برقی می گرفت ………….. اما هرگز در هیچ مهمانی اش خبری از دختران کرایه ای نبود .
ـ من با کسی که تاییدیه سلامتش و شخصاً خودم نگرفته باشم هم بستر که هیچ ، هم پیاله هم نمیشم ……….. اگر قرار بود هرکس که از راه رسید دستش و می گرفتم و به تختم می کشوندم ، مطمئن باش تا الان هزار تا بیماری گرفته بودم .
فرهاد پوزخندی روی لب نشاند و نگاه مچ گیرانه اش را در چشمان جدی و ریلکس یزدان فرو کرد .
ـ جداً ؟؟؟ ……… اما من شنیدم این دختری که کنارت نشسته ، یکی از همون هدایای پیشکشی بود که بدون انجام هیچ آزمایشی به اطاقت راهش دادی و تا الان هم باهاش موندی .
یزدان بدون آنکه حالتی در چهره اش تغییر دهد که نشان از عصبانیتش باشد ، همانطور بی تفاوت ، انگار که دارد درباره پیش پا افتاده ترین چیز صحبت می کند ، گفت :
ـ این دختر احتیاجی به برگه سلامت نداشت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ی کم از رمان پیش ببر تو همه پارتها دوسوم پارت ب تشریح بدنهای برهنه و لباسهای لختی زنها میگذره ، خیلی مسخره شده این رمان ، ی کم از داستان و پیش ببر، همش رانهای پر فلانی و سینه های برجسته خستمون کردی