گندم که نگاهش هنوز هم روی دختران باقی مانده در سالن نشسته بود ، با شنیدن حرف های یزدان ، نگاهش را سمت چشمان او بالا کشید و بی اختیار خودش را بیشتر از قبل در آغوش او جمع کرد . دلش می خواست می توانست سرش را در سینه یزدان مخفی کند و چشمانش را روی اتفاقاتی که داشت در سالن می افتاد ، می بست .
خدمتکارها میز بلند و طویل شام را آماده کردند و فرهاد با صدای بلندی همه را برای شام دعوت کرد .
صدای خنده های مستانه و بشاش و ذوق زده برخی از مردانی که دختران را با خود به سمت میز شام می کشیدند به گوشش می رسید و حالش را بدتر از قبل می کرد ……………… دلش می خواست بجای رفتن به سر آن میز پر رنگ و لعاب و خوردن شام ، بالا رود و خودش را درون اطاقشان حبس کند .
یزدان پشت میز نشست و گندم هم صندلی کناری او را بیرون کشید و کنارش با فاصله ای بسیار اندک نشست . یزدان از گوشه چشم نگاهی به او انداخت و به خدمتکاری که کنارشان ایستاده بود ، اشاره زد که ظرف غذای گندم را پر کند .
گندم معترض نگاهش را سمت یزدان کشید و آرام گفت :
ـ من سیرم یزدان ……….. چیزی از گلوم پایین نمیره .
یزدان برای خودش غذا کشید و بدون آنکه نگاهش را سمت گندم بکشد جوابش را داد …………… باید گندم را قوی بار می آورد . گندم زیادی شکننده به نظر می رسید .
یاد آن اوایل خودش که همراه با تورج برای اولین بار پایش به چنین مجالسی باز شده بود ، افتاد …………… او هم همچون گندم وقتی دختران در بند کشیده ای که برای خرید و فروش ، قیمتی رویشان گذاشته می شد را دید ، حالش بهم ریخت و تا چندین روز کابوس رهایش نکرد .
اما همه چیز برای یزدان همانطور سخت و غیرقابل تحمل باقی نماند …………….. یزدان مجبور به تغییر بود . تغییری که هر چند سخت و زجرآور به نظر می رسید ، اما او محکوم به آن بود .
نیم ساعتی پشت میز نشستند و یزدان گه گاهی به گندمی که تنها برای خالی نماندن عریضه با غذای درون ظرفش بازی می کرد نگاهی می انداخت .
ـ بلندشو بریم بالا .
گندم تمام مدت با نگاهی پایین انداخته تنها به ظرف غذای مقابلش نگاه می کرد و هر چند ثانیه یکبار برنج های درون ظرفش را با قاشق به این سمت و آن سمت بشقابش هدایت می کرد .
با شنیدن این جمله یزدان ، بدون هیچ گونه اتلاف وقت قاشق و چنگال درون دستش را درون ظرف دست نخورده اش رها کرد و صندلی اش را عقب کشید و از پشت میز بلند شد ……………… انگار می ترسید با ذره ای تعلل یزدان از بالا رفتن منصرف شود و او مجبور شود ، باز هم چند ساعت دیگر در میان این جمع بماند و این فضای چندش آور را تحمل کند .
بالا رفتند و یزدان دست درون جیب کت در تنش کرد و کارت اطاقشان را درآورد و درون شیار کشید و در را باز کرد و اجازه داد گندم جلوتر از خودش وارد اطاق شود .
در را بست و به سمت ساکش راه افتاد و دست به کت در تنش برد و آن را از تنش خارج کرد و لبه مبلی که نزدیکش قرار داشت انداخت و شلوارک و تاپ ورزشی ست همش را از داخل ساک بیرون کشید .
خواست به سمت حمام برود که با ندیدن گندم در اطاق ، نگاهش را جستجوگرانه ، بیشتر این سمت و آن سو گرداند و با پیدا نکردنش قدم هایش را به سمت بالکن کشاند .
گندم لبه بالکن ، آن طرف استخر ایستاده بود و دستانش را درون سینه اش درهم قلاب کرده بود و به باغ نیمه تاریک پایین نگاه می کرد .
کلافه پفی کشید ……….. گندم را درک می کرد . او هم همین روزها را سپری کرده بود ………. او هم ذره ذره این ترس ها را از نزدیک لمس نموده بود .
تاپ و شلوارک درون دستش را لبه تخت که نزدیکش قرار داشت انداخت و آرام وارد بالکن شد و کنار او قرار گرفت و پا به عرض شانه باز نمود و دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد و او هم شبیه گندم به باغ نیمه تاریک پایین خیره شد .
ـ به چی فکر می کنی ؟
ـ تموم اون دخترا رو …………. به زور آورده بودن اینجا ؟؟؟ نه ؟؟؟
یزدان حرصی پلک بست و اندک ابرویی درهم کشید و نفسش را صدا دار و پف مانند بیرون فرستاد .
ـ نه ………….. زوری در کار نبوده .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان خیلی مزخزف شده.نمیدونم نویستدش زن یا نه.. ولی گمان نکنم. چون شخصیت زن. ی مجود پست وحقیر وهمش دربند کشیده نشون داده برای لذت مردان. متاسفم واسه همچین رمان وهمچین شخصبتهای که ساخته شده. حالم از دختر بودن خودم بهم خورد باخونون ابنرمان
واقعا خوب گفتی مزخرف شده کلا زن رو انقدر بی ارزش نشون میده که اصلن آدم شک میکنه نویسنده انسان باشه حالا جنسیتش بماند، واقعا آدم متاسف میشه برای خودش و همه زنها و بیشتربرایدیدگاه این نویسنده ب زن و زندگی