اما نمی دانست چه مقدار از شب سپری کرده که با حس ضربه محکمی که در شکمش نشست ، خواب از سرش پرید و ابروانش از دردی که در صدم ثانیه ای در شکمش نشست درهم فرو رفت .
نگاهش را پایین کشید و با سر زانوی گندم که میان شکمش جا خوش کرده بود مواجه شد .
حرصی و بد خواب شده به گندمی که دوباره پتو را از روی خودش کنار زده بود نگاه کرد .
به خوبی به یاد می آورد ، آن زمان هایی هم که گندم سن و سال آنچنانی نداشت و کاووس برای تنبیهش او را مجبور می کرد تا تمام شب را در سرما و میان حیاط سپری کند ، او هم کنارش می ماند و در حیاط و روی مبل زوار دررفته گوشه حیاط او را میان آغوشش می گرفت و گرمش می کرد و شب را صبح می نمود .
همان زمان ها هم وقتی گندم خوابش سنگین می شد حرکت دست و پاهایش را شروع می کرد و لگد پراندن هایش آغاز می شد .
حرصی دستش را پایین برد و زانوان او را صاف نمود و دست دور کمرش انداخت و بی توجه به اینکه با این حرکت او را بیدار می کند یا نه ، گندم را سمت خودش کشید و یک پایش را روی پاهای او انداخت و بالا تنه اش را میان حصار سینه و بازویش گیر انداخت و اینبار با خیال جمع تری پلک بست و خوابید . مطمئناً با این دستی که به دور بازو و کمر او حلقه نموده بود ، اجازه هر تکان اضافه ای را از او می گرفت . لااقل اینجوری امنیت بیشتری داشت . لااقلش این بود که دیگر با هر ضربه او را از خواب نمی پراند و خوابش را آشفته نمی کرد .
تمام آن شب گندم میان آغوش و حلقه بازو و سینه او شبش را سپری کرد ………… با اینکه با هر تکان گندم ، او هوشیار می شد ، اما با هر بار تنگ تر کردن حلقه دستش اجازه حرکات اضافی را از او می گرفت .
گندم نفس عمیقی کشید و خواست دست و پایش را تکانی دهد تا سنگینی نشسته در تنش را خارج کند که با حس قفل بودن دست و پایش ، ابرویی درهم کشید و اینبار سعی بیشتری برای تکان دادن اعضای بدنش کرد اما در کمال تعجب حس نمود با هر تکان هر چند کوچکی ، لحظه به لحظه عرصه بر او تنگ تر می شود .
میان پلک هایش را آرام باز کرد که در فاصله چند سانتی چشمان تارش ، تنها توانست پارچه سفیدی را ببیند . با حس زندانی بودن دست و پایش سرش را اندکی عقب کشید و از روی متکا بلند کرد که با یزدان خوابیده و دست و پاهایش که توسط او زندانی شده بود مواجه شد .
تا آنجایی که به خاطر می آورد ، دیشب یزدان پشت به او کرده بود و خوابیده بود ………….. حتی میانشان لااقل نیم متر فاصله بود و خبری از این در آغوش گرفتن و بغل کردن نبود .
با حس گرمایی که به آنی در جانش نشست ، ابرویی درهم کشید و تکان دیگری به تنش داد ……… فاصله اش با یزدان آنقدر کم بود که حتی می توانست نفس های گرم او را روی گونه و موهایش حس کند و یا حتی عطر سینه مردانه او را حس نماید .
با آزاد نشدن دست و پایش بار دیگر گردن بالا کشید و به پای مردانه یزدان که روی پاهایش افتاده بود نگاه انداخت . یزدان علناً او را میان آغوشش زندانی کرده بود و هرگونه راه فراری را برای او بسته بود .
با حس گرمای آزار دهنده ای که لحظه به لحظه در جانش بیشتر می شد ، تکان هایش را بیشتر کرد که یزدان غرولند کنان حلقه دست و پایش را تنگ تر کرد و سر او را کاملاً به سینه اش چسباند و همان پنج شش سانت فاصله میانشان را هم از بین برد .
ـ فقط قد دراز کرده . بلد نیست مثل آدمیزاد بخوابه .
گندم آنقدر آشفته و شوکه بود که اگر می خواست هم نمی توانست به سرعت بر خودش مسلط شود و جوابی در برابر این حرف او بدهد .
بی شک بجای اینکه میان سینه و بازوی یزدان فرو رفته باشد ، در کوره آدم پزی فرو رفته بود که این چنین گرمای کشنده ای سلول به سلول تنش را احاطه کرده بود و سرتا پایش را یکپارچه می سوزاند و ضربان قلبش را به بازی می گرفت .
دو سه دقیقه ای طول کشید تا توانست بر حال و احوال عجیب و غریب شده اش مسلط شود و تکان هایش را از سر بگیرد .
ـ ولم کن یزدان . خفم کردی ………. مگه دزد گرفتی ؟؟؟
یزدان که به هیچ وجه دیشب خواب راحتی نکرده بود ، با شنیدن صدای گندم میان پلک هایش را اندکی از هم گشود و نگاهش را چرخی در اطاق روشن شده اشان داد . صبح شده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😂 😂 😂 😂
مژده مژده بدید بلاخره صبح شد
کِل کِل، نانای نای💃💃💃💃