گندم از گوشه چشم نگاهی به اویی که پشت دراوری که لحظه پیش او پشتش نشسته بود ، انداخت ………….. یزدان سشوار را به دست گرفته بود و موهای مرطوبش را خشک می کرد .
ـ هنوز نه .
ـ پس عجله کن .
گندمی سری تکان داد و به سمت ساکش راه افتاد و بالای آن چمباته ای زد و نگاهش را میان لباس هایی که آورده بود گرداند ……… دو به شک بود که چه لباسی را انتخاب کند .
یزدان از داخل آینه به اویی که بلاتکلیف با سر ساکش نشسته بود و تنها لباس هایش را این طرف و آن طرف می کرد ، نگاهی انداخت .
ـ دست بجنبون گندم ………….. برای لباس انتخاب کردنم استخاره می کنی ؟
گندم نگاهش را سمت او چرخاند :
ـ نمی دونم چی بپوشم ………….. مثلاً تیشرت بپوشم با شلوار و صندل ؟ یا یه پیراهن بپوشم با شلوار و کفش اسپرت ؟
یزدان سشوار را خاموش کرد و با همان سر و ظاهر ، به سمت گندم راه افتاد و کنارش زانو زد و لباس های درون ساکش را نگاهی انداخت . از میان لباس هایش ، پیراهن خنک آبی سفید دخترانه ای که بی شباهت به شومیز نبود ، به همراه شلوار لی آبی یخی اش انتخاب کرد و سمتش گرفت .
ـ می تونی اینا رو بپوشی . به نظرم اینا مناسبن .
گندم نفس عمیقی کشید و بدون آنکه قصد چانه زنی داشته باشد ، لباس ها را از دست او گرفت و به سمت رختکن در حمام به راه افتاد .
یزدان بلند ، جوری که صدایش به گندم در رختکن برسد ، پرسید :
ـ بجز این کفشای پاشنه بلندت ، چیز دیگه ای هم با خودت آوردی ؟
گندم که لباس هایش را درآورده بود ، تنها سرش را از لای در بیرون فرستاد و با ابرو به زیپ بزرگ روی ساکش اشاره کرد :
ـ آره حمیرا دو تا صندل هم برام گذاشت . فکر کنم گذاشت تو اون جیب رویی ساک .
ـ خوبه . پس یکی از همون صندلات و هم پات کن .
گندم لباس پوشیده و حاضر و آماده ، در حالی که موهایش را همچون گوجه بالا سرش می بست و کلاه دخترانه اسپرتی بر روی سرش می گذاشت ، از رختکن خارج شد و به سمت یزدانی که ربدوشامپوری را به تن کرده بود و گره اش را محکم می نمود ، به راه افتاد .
با ورودش به اطاق نگاه یزدان بالا آمد و روی گندم نشست ……………. به نظرش گندم خوب شده بود .
ـ اگه دیگه کاری نداری که انجام بدی بریم .
گندم با ابروان بالا رفته به یزدان حوله پوش نگاه کرد :
ـ احتمالاً نمی خوای که اینجوری بیای ؟؟؟
یزدان موبایلش را برداشت و به سمت در راه افتاد و میان راه مچ دست او را هم گرفت و به دنبال خود کشید .
ـ بیا بریم کمترم حرف بزن .
گندم این یک قلم مورد به هیچ عنوان در کتش نمی رفت .
ـ یعنی نمی خوای کت و شلواری یا لااقل یه بلیز شلواری چیزی بپوشی ؟ ………….. اصلا زیر این حولت چیزی تنت کردی ؟
یزدان لبخند یک طرفه ای به این تعجب گندم از این ظاهر متفاوت خودش زد …………. گندم هیچ از مراسمات خاص استخر پارتی های فرهاد نمی دانست .
ـ نه لخت و عور اومدم بیرون . فقط یه برگ چسبوندم به خودم .
گندم ابرویی درهم کشید و گوشه لبش را گزید :
ـ بی ادب .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آدم برای یسری رمانا سر و دست می شکنه صبحش رو به زور شب می کنه تا پارت بعد بیاد 🤤
نویسنده جان اطلاع داری ما گذری میام زمانت رو می خونیم 😒😒
به حضرت عباسی دیگه خسته شدیم آقا چون من دو ساله بودم این رمان برگذار بود الان من ۳۱ ساله شدم این هنوزم بجایی نرسیده
ای بابا 😂
مگه غیراز اینه 😂 😂
چطور خودش که با شورت می خواد بره مشکلی نیست چون مرده اما این بدبخت باید شویزه و شلوار بپوشه ، خدایا تو رمان هم تبعیض جنسیتی😡😤
واقعا مزخرف شده دیگه
اصلا پیش نمیره فقط حرفای الکی میزنن