رمان گلادیاتور پارت 213 - رمان دونی

 

 

 

یزدان نچ صدا داری کرد :

 

 

 

ـ چه کار به عمق داری ………… تو بپر .

 

 

 

گندم نگاهش را از کف استخر گرفت و تا چشمان او بالا کشید :

 

 

 

ـ اگه رفتم کف استخر و خفه شدم چی ؟

 

 

 

یزدان چپ چپ به گندم نگاه کرد :

 

 

 

ـ به نظرت من شبیه برگ چغندرم ؟

 

 

 

گندم از لحن و نوع نگاه طلبکارنه یزدان خنده اش گرفت ………… گوشه لبش را گزید تا تنها از پهن تر شدن لبخند بر روی لبانش جلوگیری کرده باشد .

 

 

 

ـ نه .

 

 

 

ـ پس این چرت و پرتایی که بهم می بافی و بذار کنار و فقط بپر ……… در ضمن مگه دفعه قبلی که افتادی تو همین استخر من نگرفتمت ؟

 

 

 

ـ چرا .

 

 

 

ـ پس اگه الانم بپری من می گیرمت .

 

 

 

گندم نامطمئن لبه استخر نشست و پاهایش را درون آب گرم استخر فرو نمود .

 

 

 

ـ یه ذره جلوتر بیا که لااقل دستم بهت برسه بتونم بگیرمت .

 

 

 

یزدان بازهم جلوتر رفت و گندم چنگی به شانه او زد و خودش را به سمت او جلو کشید و درون آب انداخت …………. هیجان زده خنده صداداری کرد و پاهایش را به دور کمر یزدان حلقه نمود دستانش را چفت دور گردنش کرد .

 

 

 

ـ چرا مثل کوآلا به من چسبیدی ؟ ………… یه ذره خودت و رها کن که بتونی تو آب حرکت کنی .

 

 

 

گندم بی توجه به حرف او نگاهش را سمت و سوی دیگری چرخاند .

 

 

 

ـ نه دستم و شل کنم میرم کف استخر .

 

 

 

 

 

ـ مگه دوست نداری که بهت شنا کردن یاد بدم ؟

 

 

 

ـ چرا .

 

 

 

ـ خب اینجوری نه من می تونم حرکت کنم نه تو .

 

 

 

گندم باز هم همان رویه ثانیه های قبل را پیش گرفت و بی توجه به حرف او ، لبخند بر روی لبانش را پهن تر کرد و حلقه دستانش را به دور گردن او تنگ تر نمود .

 

 

 

اما ثانیه ای از این بی توجهی مشهود گندم نگذشته بود که یزدان شیرجه ای به زیر آب زد و گندم هول کرده صدای جیغش زیر آب خفه شد .

 

 

 

یزدان با حس نزدیک شدن به قسمت کم عمق استخر ، بالا آمدن و پاهایش را روی زمین قرار داد و ایستاد .

 

 

 

گندم هیجان زده تر از قبل ، در حالی که آب از سر رو رویش شره می کرد و حس می کرد تمام گوش و بینی اش پر از آب استخر شده ، پلک گشود و نگاهش را به یزدانی که با لبخندی یک طرفه و فخر فروشانه نگاهش می کرد ، نگاه نمود .

 

 

 

ـ بیا پایین کوآلا ……… الان پاهات به زمین میرسه .

 

 

 

گندم نامطمئن نگاهش را پایین کشید و به کف استخری که عمق کمش پیدا بود ، نگاه انداخت و پاهایش را از دور کمر او آزاد نمود و پایین آمد .

 

 

 

ـ لااقل می خوای زیر آب بری یه ندا بده نفس بگیرم .

 

 

 

ـ تا تو باشی برای من تخس نشی .

 

 

 

گندم شانه ایش را بالا برد و گردنش را با شانه هایش پوشاند و دستانش را در آب تکان تکان داد ………… هیچ وقت فکرش را نمی کرد برای اویی که در گذشته های نه چندان دور نه در جایگاهی بود که بتواند از چنین امکاناتی استفاده کند و نه اجازه ورود به چنین مکان هایی را داشت ، درون استخر رفتن و آب تنی کردن تا این حد به او مزه دهد .

 

 

 

ـ می دونی اولین باره که پا تو استخر میذارم ؟

 

 

 

 

یزدان نفس عمیقی کشید و سری به نشانه تایید برای او تکان داد ………….. پر کردن حفره های روحی گندم زمان می برد . اما او می توانست تک به تک این حفره ها را پر کند و التیام ببخشد . مطمئن بود که می تواند .

 

 

 

گندم برای او حیاتی ترین و با ارزش ترین موجود بر روی این کره خاکی بود . حسش به گندم همان حس یک پدر به دختر تازه پیدا شده اش بود و یا حتی یک برادر به خواهر کوچک ترش . هیچ رابطه خونی بین او و گندم نبود ، اما حس او به گندم ، فراتر از هر رابطه خونی بود که در این دنیای خاکستری وجود داشت .

 

 

 

ـ خونه من استخر داره ……….. هر وقت که دلت خواست می تونی ازش استفاده کنی .

 

 

 

گندم با چشمان چراغانی و برق افتاده سر سمت او بالا کشید ………. موهای خیس و چسبیده به پیشانی و شقیقه هایش ، او را شبیه همان گندم سال های دور ، وقتی که هفت هشت سالی بیش نداشت و مجبور بود شب های بارانی سر چهار راه ها فال به دست ، یکه و تنها در زیر باران بماند و فال بفروشد ، می کرد .

 

 

 

ـ یعنی واقعاً قصد داری شنا کردن بهم یاد بدی ؟

 

 

 

ـ اگه دوست داشته باشی چرا که نه .

 

 

 

ـ این که عالیه .

 

 

 

ـ البته علاوه بر شنا قصد دارم کلاسای دیگه ای رو هم برات بذارم .

 

 

 

گندم ابرو بالا داد و گردن سمت او کج کرد :

 

 

 

ـ مثلا چه کلاسایی ؟

 

 

 

ـ اول از همه دفاع شخصی ………. باید یاد بگیری چطوری از خودت دفاع کنی .

 

 

 

گندم موهای خیس چسبیده با دور صورتش را به دستانش به عقب راند :

 

 

 

ـ چرا باید دفاع شخصی یاد بگیرم ؟

 

 

 

ـ که بتونی در مواقع اضطراری از خودت دفاع کنی . اگه دیروز بلد بودی که چه جوری از خودت دفاع کنی ، حتی اجازه یک سانت پیشروی رو به اون خوک کثیف نمی دادی ………. دومین کلاسی که برات در نظر دارم ، تیر اندازیِ . باید علاوه بر دفاع شخصی کار با سلاح های گرم و هم یاد بگیری ……………. اگر تیراندازی هم یاد بگیری خیال من راحتِ که دیگه کسی به این آسونی ها جرات نزدیک شدن بهت یا تهدید کردنت و پیدا نمی کنه .

 

 

 

 

 

دستان گندم که تا ثانیه های پیش در آب تکان تکان می خورد ، از حرکت افتاد و با چشمانی کنجکاو و اندکی هم نگران ، به یزدان نزدیک تر شد …………. حس و حال بدی ته دلش نشست . دیگر حتی خبری از لبخندی که ثانیه های پیش روی لبانش نشسته بود هم نبود .

 

 

 

ـ چرا حس می کنم تمام این حرف ها پیش زمینه ایِ برای اینه که قراره من و ………. رها کنی ……… که قراره تنهام بذاری . که قراره بفرستیم یه جای دیگه .

 

 

 

یزدان نگاهش را درون چشمان گندمی که دو دو زنان به نظر می رسید ، چرخاند ……… نگرانی که به آنی با حرف هایش در دل گندم نشانده بود را به خوبی حس می کرد .

 

 

 

دست روی شانه ای او گذاشت و موهای بیرون زده از کلیپسش که به گردنش چسبیده بود را با نوک انگشتانش به عقب فرستاد .

 

 

 

ـ کی گفته که قراره رهات کنم ؟ کی گفته که قراره از پیشت برم یا حتی تنهات بذارم ؟؟؟ بعد از سال ها دوری پیدات کردم ، مگه عقلم کمِ که بخوام بفرستمت یه جای دیگه .

 

 

 

ـ پس …… پس چرا انقدر اصرار داری که من اینا رو یاد بگیرم ؟ مگه قرار نیست که تو پیشم باشی ؟؟؟

 

 

 

یزدان کمی کمر خم کرد تا چشمان نافذش بهتر در نگاه به لرز نشسته گندم بنشیند ……….. الان که فکرش را میکرد ، می دید آوردن گندم به این مهمانی آنچنان هم بد به نظر نمی رسید . لااقل تنها سودش این بود که گندم بهتر و از نزدیک خطرات کار او را حس می کرد و درک می نمود .

 

 

 

ـ من همیشه و تا هر وقت که تو بخوای کنارت هستم ………… اما این فرقی تو اصل ماجرا ایجاد نمی کنه . تو باید تمام این فنونی که بهت گفتم و یاد بگیری ……… تو ، تو همین دو روزه شرایط کار من و از نزدیک دیدی و خطراتش و حس کردی . دیدی که من بین چه جماعتی کار می کنم . اگر می خوای کنار من بمونی ، باید چیزایی که بهت گفتم و کامل یاد بگیری ………… ممکنه تو این راه بلایی به سر من بیاد . باید بتونی از پس خودت بر بیای . باید بتونی از خودت مراقبت و محافظت کنی .

 

 

 

یزدان توضیحش را به گندم داد ………… اما گندم برخلاف عقیده یزدان نه تنها قانع و آرام نشد ، بلکه ترس بیشتری میان دلش نشست .

 

 

 

بلایی بر سر یزدان بیاید ؟؟؟ یعنی گندم باشد ، قلبش بزند ، نفسش راحت بالا بیاید اما یزدان ….. نباشد ؟؟؟ مگر می شد ؟ مگر چنین چیزی امکان داشت ؟؟؟

 

 

 

 

 

ـ این حرفا یعنی چی ؟ خودت هزار بار تو گوشم خوندی که کسی نمی تونه بلایی سرت بیاره ………. که اگه تونسته بودن ، تا الان هزار بار سرت و زیر آب کرده بودن ……… بعد الان حرف از نبودنت می زنی ؟

 

 

 

ـ الانم میگم گندم ……….. اما هیچ کسی فردا رو ندیده . نمیگم حتماً قراره بلایی سرم بیاد ، اما یک در هزار ممکنه فردا روزی من نباشم . تو باید بتونی از پس خودت بر بیای . می فهمی ؟ باید .

 

 

 

گندم ترسیده و وحشت زده از حرف هایی که یزدان بر زبان می آورد ، نزدیک ترش رفت و دست به دور کمر او انداخت و صورتش را به سینه خیس او چسباند و فشرد ………… نمی خواست هیچ تصوری از فرداهای بدون یزدان داشته باشد . بی شک فرداهایی که ممکن بود یزدان در آن حضوری نداشته باشد ، کابوسی بیش نبود .

 

 

 

ـ نمی خوام تصور کنم روزی بیاد که تو نباشی ……….. نمی خوام روزی بیاد که من باشم ، اما خبری از تو نباشه .

 

 

 

و سرش را از سینه او جدا کرد و نگاه نگران و ملتمسش را در چشمان او چرخاند …………… آنقدر حرف های یزدان نگرانش کرده بود که به کل محیطی که در آن قرار گرفته بود را به دست فراموشی سپرده بود ………. ادامه داد :

 

 

 

ـ نمیشه این کارت و ول کنی بری سراغ یه کارایی که لااقل خطر کمتری داشته باشه ؟

 

 

 

ـ برای عقب نشینی کردن زیادی دیره گندم .

 

 

 

ـ یعنی می خوای بگی که هیچ راهی وجود نداره که بتونی از این کار بیرون بیای ؟

 

 

 

ـ نه وقتی که تمام این دم و دستگاه و تشکیلات داره رو انگشت من می چرخه .

 

 

 

گندم با حالی منقلب شده در چشمان یزدان نگاه کرد . فردای روزی که یزدانی در زندگی اش حضور نداشته باشد ، بی شک جهنمی بیش نبود .

 

 

 

ـ من تازه یه خانواده پیدا کردم یزدان ……….. تازه مزه یه همراه و یه پشت و پناه داشتن زیر زبونم رفته . خودت خوب می دونی که همه کس و کار من تویی . مادر و پدر و خواهر و برادر من تویی . قول بده که در هر شرایطی حواست به خودت هست . قول بده بخاطر منم که شده بیشتر از همیشه مواظب خودت باشی .

 

 

 

 

یزدان با حس و حال خوبی که به نرمی روی پرز های قلب و سینه اش می خزید لبخندی بر لب آورد . حس جالب و دلگرم کننده ای بود وقتی یک نفر نگران خودت و سلامتی ات می شد .

 

 

 

دستانش را کمی پایین تر آورد و به دور شانه های او پیچاند و او را بیش از پیش به سینه اش فشرد . چشمان عسلی و براق گندم حالا آشناتر از هر زمان دیگری به نظر می رسید .

 

 

 

ـ ببینم این همه پیش من صغری کبری چیدی و برام تو قیافه رفتی ، که تو ولم کردی و با نسرین رفتی تو استخر کیف و حالت و کردی ، که آخرش بازم بیای عین کوآلا بچسبی به من ؟

 

 

 

گندم گردن به یک سمت کج کرد …………. شاید یزدان از اوی نابلد انتظار داشت بلافاصله بعد از ورودش به استخر هشتاد بار طول و عرض استخر را شنا کند و برود و بیاید !!!

 

 

 

ـ من که از همون اول بهت گفتم شنا بلد نیستم .

 

 

 

یزدان یک دست بالا آورد و با نوک انگشتش ضربه آرامی به نوک بینی گندم زد :

 

 

 

ـ منم گفتم تا یه حدی رو بهت یاد میدم ………… البته اگر گیراییت عیبی و ایرادی نداشته باشه .

 

 

 

گندم تک ابرویی برای او بالا انداخت و طلبکارانه نگاهش کرد :

 

 

 

ـ مطمئن باش تو گیرایی من هیچ شکی نیست . مهم استاده که تو ارسال آموزشش مشکل نداشته باشه .

 

 

 

ـ خیله خب خودت خواستی .

 

 

 

و در یک حرکت غیر منتظره خم شد و دست به دور زانوان گندم حلقه نمود و او را بالا کشید و دست دیگرش را پشت کمرش قرار داد .

 

 

 

گندم که به هیچ عنوان انتظار چنین عکس العملی از او نداشت ، جیغی کشید و به سرعت پنجه هایش را در لباس یزدان فرو کرد و خودش را به او چسباند . پاهایش از کف استخر جدا شده بودند .

 

 

 

– چی کار میکنی یزدان ؟؟؟ نکنه قراره خفم کنی تا از دستم خلاص بشی .

 

«دوستان موافقید این سه تا پارتی  رو که در طول هفته میزارمو جمع کنم جمعه ها بزارم یا نه ؟؟

نظر بدین ،اوناییم که داخل کانال هستن با لایک و دیس لایک نشون بدین »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
1 سال قبل

سلام نویسنده محترم،منم موافقم . حداقل یه چیزی متوجه میشیم. حوصله ی ما سر رفته بود، هیجان و تنوع هم همراه و چاشنیش کنین بهتر میشه.تشکر

زهرا
زهرا
1 سال قبل

اره خوبه موافقم

هاکان
هاکان
1 سال قبل

اره بهتره اینطوری
حداقل چهارتا خط که مینویسه جمع میشه بیشتر میشه از داستان یک چیزی میفهمیم همین اینکه یک جا وقت میزاریم

P:z
P:z
1 سال قبل

من موافقم
لا اقل یه چیز میفهمیم
چون من خودمم پارتا رو جمع میکردم با هم میخوندمشون.البته برای من که فرقی نداره

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

👎

علوی
علوی
1 سال قبل

اینجوری خیلی بهتره!
این اگه سه پارت بود اصلاً حس و حال رو نمی‌رسوند.
از طرفی فعلاً اتفاقات روزمره داره می‌افته، خبر خاصی نیست که روزانه بخوایم پیگیر باشیم.
پارت روزانه یا یک روز در میان باشه واسه وقت‌هایی که هیجانی باشه، زد و خوردی، چیزی…

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

Anita
Anita
1 سال قبل

من که مخالف هستم 👎👎

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x