ـ سوء استفاده موقوف گندم خانم ………… بگیر بخواب .
و یک دست بالا آورد و پشت سر گندم قرار داد و سرش را به سمت سینه خودش هدایت کرد و چسباند …………. اگر به خود گندم بود حالا حالا ها قصد پایان دادن به حرف هایش را نداشت .
نمی دانست چه مدت زمانی را سپری کرده و یا در چه ساعت از شب قرار دارد که با صدای ضربه ای که به در اطاقشان خورد ، پلک گشود و گردنش را به سمت در بالا کشید .
ابرو در هم کشیده ، پف کلافه ای کشید و سرش را مجدداً روی متکای زیر سرش انداخت ………… اطاق تاریک بود و زمان را گم کرده بود و نمی دانست الان دقیقاً چه زمانی است . هنوز شب است یا نزدیک های سحر .
با خوردن ضربه ای دیگر به در ، کلافه تر شده نسبت به قبل ، نگاهش را سمت گندمی که آرام میان آغوشش خوابیده بود کشید و آهسته پایش را از روی پاهای او بلند کرد و دستانش را از دورش آزاد نمود و از تخت پایین رفت …………… نمی دانست کدام مردم آزاری این وقت ساعت پشت در اطاقشان آمده و یک سره در می زند .
سمت کلید پریز اطاق رفت و چراغ را روشن کرد …………. اطاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود و تنها این نور نقره ای مهتاب بود که از داخل بالکن ، اندکی روشنایی در اطاق ایجاد می کرد .
دستی به موهای روی سرش کشید و همه را رو به عقب هدایت کرد و سعی نمود سر و سامانی بهشان بدهد .
در را باز کرد ، اما با دیدن نسرین پشت در ، ابروانش بیشتر از قبل درهم رفت و بداخلاق تر شد :
ـ خروس بی محل این موقع ساعت پشت در اطاق من چی کار می کنی ؟
نسرین نگاهش را روی چشمان پف کرده یزدان چرخاند ………… حتی دلش برای دیدن این صورت خواب آلود هم تنگ شده بود . لبخندی بر لب نشاند و به خدمه چرخ به دست پشت سرش اشاره کرد .
ـ ساعت حدود یازده شبه یزدان جان ………… دیدم برای شام پایین نیومدی نگران شدم . گفتم شام و نوشیدنی برات آماده کنن بیارن بالا . الان می بینم که خداروشکر حالت خوبه و فقط خواب بودی .
نسرین بدون آنکه منتظر اجازه و یا اشاره ای از سمت یزدان باشد در را بیشتر باز کرد و از کنار او گذشت و پا به درون اطاق گذاشت و نگاه کنجکاوش را دور تا دور اطاق چرخاند ……… اما ثانیه ای نگذشت که نگاه مات و مبهوت شده اش ، روی گندمی که هنوز میان تخت در خواب عمیقی فرو رفته بود نشست .
اینبار نگاه شوکه اش را با سرعت بیشتری در اطاق برای پیدا کردن تخت دیگری ، چرخاند ………….. اما درون این اطاق بجز این تختی که گندم میانش خوابیده بود ، از هیچ تخت دیگری خبری نبود ……….. پس این نشان می داد که رابطه گندم با یزدان ، بسیار فراتر از آنچیزی که او فکرش را می کرد ، پیش می رفت ، که گندم این چنین شب هایش را تنگ در تنگ یزدان و احتمالاً در آغوش او سپری می کند .
بی هیچ اختیاری پوزخندی نامحسوسی روی لبانش نشست ………… گندم در مقابل او یک بازنده بالفطره بود . در مقابل اویی که دنیایی از تجربه های ریز و درشت در ارتباط با مردان بود و خلق و خوی آنها را خوب می شناخت و از نوع قرایض و لذت های متفاوتشان آگاه بود ……. گندم علناً هیچ شانسی برای پیروزی در مقابل او نداشت …….. این را اطمینان داشت .
سرش را سمت خدمه ای که هنوز خارج از اطاق ایستاده بود و نگاهش می کرد ، چرخاند و اشاره اش زد :
ـ بیا داخل میز و بچین .
یزدان تکیه زده به دیوار و دست در بغل چفت کرده ، با گردنی کج ، نگاه خیره اش را روی نسرینی که با شلوار چرم مشکی جذب و بلیز آستین حلقه ای سفید یقه باز که بالا تنه پروتز کرده اش را به خوبی در طبق اخلاص می گذاشت ، میان اطاقش ایستاده بود و دستور چینش میزش می داد ، انداخت .
نسرین با حس سنگینی نگاه یزدان بر روی خودش ، نگاهش را سمت یزدان چرخاند و نگاه کوتاهی سمتش انداخت و لبخندی بر لب نشاند .
ـ می خوای بری دست و صورتت و یه آب بزنی تا میز آماده بشه ؟ برات هم سفارش شام دادم هم سفارش Raki و نسکافه .
یزدان نفس عمیقی کشید و تکیه اش را از دیوار گرفت و به سمت سرویس بهداشتی راه افتاد ……. آب به صورت زدن ، پیشنهاد خوبی بود . آن هم وقتی که انگار هنوز گیج و منگ خواب بود و مغزش درست و حسابی به کار نه افتاده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
غرایز 😑
چه روداره
قراره همینقدر لاک پشتی ادامه پیدا کنه؟
حالم داره از یزدان بهم میخوره کاش روی تخت رو یه نگاه میکردی گندم بیچاره اونجاست بعد اون نسرین راه میدادی تو اتاق برای همچی آقا اقتدار داره ولی هر زنی از راه رسید بفرمایید😐
آخه نسرین از بچه های خونه امیده هرکسی نیست خود نویسنده ی بار گفت گندم خوب میدانست تک تک بچه های خونه امید چقد برای یزدان مهمن
میشه پارتا رو طولانی کنین زودتر تموم شه ممنون🌹
این دختره سلیطه چه پرروعه
چجوری روش میشه با این ک اینا ذو میشناسه باز چیز بازیشو دربیاره؟؟🙄