رمان گلادیاتور پارت 229 - رمان دونی

 

 

 

 

با مطرح نشدن سوالی ، فرهاد به همراه کریستیانو از جایشان بلند شد که یزدان و گندم و به دنبالش کتی از جایش بلند شدند و به سمت سالن اصلی که جشن با همان قوت ساعت پیشش در آن ادامه داشت ، حرکت کردند .

 

 

 

وارد سالن اصلی شدند و گندم با حس دست یزدان که به دور کمرش چرخید ، خودش را بیش از پیش به او چسباند و نگاهش را میان آدم هایی که در هم می لولیدند گرداند …………… صدای موزیک آنقدر بلند بود که هیجانی آشنا میان رگ هایش شروع به جوش و خروش کرد .

 

 

 

با این مدل جشن ها آنچنان ناآشنا نبود ………….. درست بود که هرگز از او دعوتی برای شرکت در این چنین جشن ها نشده بود ، اما کم در خانه هایی که از اینگونه جشن ها در آن برپا می شد ، کار نکرده بود و سرویس نداده بود .

 

 

 

یزدان راهی از میان جمعیت رقصنده باز کرد و گندم را به سمت وسط پیست رقص هدایت کرد . سر پایین کشید و با صدای بلندی که میان این موزیک کوبنده به گوش گندم برسد ، گفت :

 

 

 

ـ دوست داری برقصی ؟

 

 

 

گندم چشمانش را به سمت چشمان او بالا کشید ………….. یزدان آنقدر گردن به سمت او پایین کشیده بود که گندم فاصه آنچنانی میان چشمان خودش و او نمی دید .

 

 

 

مگر چندبار در این مدل جشن ها دعوت شده بود که رقصیدن هم بلد باشد ؟؟؟

 

 

 

ـ من هیچ وقت نرقصیدم ……….. یعنی بلد نیستم که برقصم .

 

 

 

ـ رقصیدن که کار آنچنان سختی نیست . فقط کافیه یه ذره خودت و تکون تکون بدی . همین .

 

 

 

گندم در چشمانش خیره شد :

 

 

 

ـ مگه تو بلدی برقصی ؟

 

 

 

لبخندی یک طرفه و مغرورانه ای اندک اندک بر روی لبان مردانه یزدان جا خوش کرد .

 

 

 

 

 

او برعکس گندم ، به اندازه موهای سرش در این چند سالی که وارد این گروهک های مافیایی شده بود ، درون چنین جشن هایی شرکت نموده بود ………… هر چند هرگز به آموختن تانگوهای مردانه اش افتخار نکرده بود . تمام سیاهی هایی که الان جسم و روحش را فرا گرفته بود از همین پارتی های گروهکی اِشان شروع شده بود . اصلاً رقص یاد گرفتنش هدیه کذایی یکی از همین مهمانی ها بود .

 

 

 

گندم را مقابل خودش قرار داد و یک دست به دور کمر باریک او حلقه نمود و او را به خودش چسباند .

 

 

 

ـ یه دستت و بذار تو دست من و اون یکی رو بذار رو شونم ………….. تنت و رها کن و به من بسپار . من بدنت و هدایت می کنم .

 

 

 

لبخندی منظور دار از این راهنمایی یزدان ذره ذره بر روی لبان گندم نشست و چشمانش را برقی از شیطنت پوشاند ……… لبخندش آنقدر منظوردار بود که یزدان را هم به خنده انداخت .

 

 

 

ـ از این مدل رقصای خارجکی از کجا یاد گرفتی ؟ ها ؟ ……… مگه چقدر باهاشون رقصیدی که تا این حد وارد شدی ؟

 

 

 

یزدان ابرویی درهم کشید ، اما نمی توانست از پس آن لبخندی که بر روی لبانش نشسته بود بر بیاید .

 

 

 

ـ سرت تو کار خودت باشه بچه .

 

 

 

ـ بچه جاش تو قنداقِ تو بغل مامانش ، نه وسط مهمونی در حال رقصیدن .

 

 

 

یزدان نوک پنجه هایش را آرام در پهلوی گندم فشرد و باز گردن پایین کشید و گفت :

 

 

 

ـ تقصر خودمه که بهت رحم کردم و اون زبون درازت و کوتاه نکردم .

 

 

 

و گندم را باز هم رقصاند و حرکات تنش را ماهرانه هدایت کرد . این رقص بر خلاف تمام رقص هایی بود که گندم دیده بود .

 

 

 

تا الان هرچه رقص تانگو دیده بود ، آرام بود و موزون ………….. اما حرکات رقصی که یزدان انجامشان می داد ، تند بود و پر جنب و جوش .

 

 

 

 

 

در حالی که دستش ما بین پنجه های یزدان فشرده می شد ، تک ابرویی برای او بالا انداخت و موزیانه گفت :

 

 

 

ـ باید حتماً یه قرار ملاقات خصوصی با جلال جون بذارم .

 

 

 

یزدان چرخشی به تن او داد و گندم چرخی دور خودش زد و باز به آغوش امن یزدان برگشت .

 

 

 

ـ اولاً زود صمیمی نشو . اون فقط جلاله ، نه جلال جون ……. دوماً ، که چی بشه ؟؟؟

 

 

 

گندم با شیطنتی زیر پوستی ، رفتار او را همچون طوطی تقلید کرد و گفت :

 

 

 

ـ اولاً من هر طوری که دلم بخواد جلال و صدا می زنم . دوماً می خوام بدونم تا حال چند تا دوست دختر داشتی ……………. یا مثلاً کدومشون و بیشتر از همه دوست داشتی .

 

 

 

با پایان جمله اش ، پنجه های یزدان بی اختیار بیش از پیش در پهلویش فرو رفت که گندم آخی گفت ………… به هیچ عنوان دردش نیامده بود . این عکس العمل بیشتر ناز آمدن برای یزدان و یا لوس کردن خودش برای او به نظر می رسید .

 

 

 

اما انگار یزدان نه توجهی به این لوس شدن گندم داشت و نه توجهی به ناز آمدن او ، که فشار پنجه هایش را در پهلوی او کم ننمود .

 

 

 

گردن پایین تر کشید و لبانش را به گوش او چسباند :

 

 

 

ـ جلال فقط گوش به فرمان منه ، نه کس دیگه …………. فقط من می تونم سوال و جوابش کنم ……….. یا بگم چی کار کنه یا چی کار نکنه .

 

 

 

گندم حتی ذره ای عقب نشینی نکرد . تنها سر عقب کشید تا لبان یزدان از گوشش جدا شود ………. نگاه شیطان شده اش را در چشمان خندان یزدان فرو کرد .

 

 

 

ـ پرسیدنش که ضرر نداره . چیه می ترسی جلال جونت و از چنگت در بیارم یه وقت بی جلال شی ؟

 

 

 

لبان یزدان بیشتر از قبل به لبخند باز شد ……….. مگر می توانست مقابل این دختر جدی برخورد کند و میان این جمعیتی که به او لقب فرشته مرگ را داده بودند ، بخندد . جمعیتی که شاید افراد حاضر در آن از او به اندازه انگشتان وو دستش ، لبخندی این چنین ملیح ندیده بودند .

 

 

 

اما طنازی های ظریفانه گندم چیزی نبود که بتواند خودش را در مقابل آن همچون گوه یخ نگه دارد و واکنشی به آن نشان ندهد .

 

 

 

 

 

به راستی که گندم در حاضر جوابی دست همه را از پشت می بست ………… خیلی وقت بود که عادت کرده بود جز چشم قربان و بله قربان ، از کسی چیز دیگری نشنود . اما گندم تمام معادلات و قوانین او را برهم زده بود .

 

 

 

شاید اگر هر دختر دیگری جای گندم بود و این حاضر جوابی ها را از او می شنید ، تاریخ انقضایش را خیلی زودتر از آنچه که باید اعلام می کرد …………. گوش های او عادت به این حاضر جوابی ها نداشت .

 

 

 

مسئله اینجا بود که اما گندم هم هر دختری نبود . گندم تنها عضو ماندگار خانواده اش بود ، پس این حاضر جوابی ها برای او از شهد عسل هم شیرین تر به نظر می رسید .

 

 

 

موزیک ادامه داشت و چند دقیقه ای می شد که یزدان میان پیست گندم را ماهرانه می رقصاند و می چرخاند ………… در چرخشی که به تن گندم داد ، نگاهش به سمت راست کشیده شد و توانست نسرین را در آغوش فرهاد در دو سه متری خودشان ببیند .

 

 

 

فرهاد نسرین را در آغوش خودش کشیده بود و با او می رقصید ، اما یزدان می توانست چرخش نگاه هوس آلود فرهاد را که هر چند لحظه یک بار روی گندم می نشست و چرخ می خورد را حس کند .

 

 

 

نگاهش را به سمت گندم چرخاند ………. گندم در این فضای تاریک پیست رقص که با رقص نورهای رنگی روشن شده بود ، کم از پری های قصه ها نداشت . به همان اندازه معصوم و ……… به همان اندازه جذاب  و …….. به همان اندازه پاک .

 

 

 

فرهاد همانطور رقصان خودشان را به یزدان و گندم نزدیک تر کرد . آنقدر که گندم هم متوجه آنها شد و سرش به سمت آنها چرخید و میان مغز یزدان زنگ خطرها روشن شد ………….. این نگاه تیز و برنده فرهاد که بر روی گندم می چرخید را می شناخت . این نگاه های گاه و بی گاه برایش حامل خبر خوبی نبود .

 

 

 

خیلی زمان نبرد که فرهاد خواسته اش را مطرح کرد :

 

 

 

ـ ببینم پسر حاضری برای آهنگ بعدی پارتنرهامون و باهم عوض کنیم ؟

 

 

 

صدای فرهاد آنقدر آرام نبود که گندم نتواند آن را بشنود و یا حرفش را نفهمد . آنقدر از پیشنهاد فرهاد شوکه و متعجب شد که به صدم ثانیه ای نکشید ، فرو ریختن چیزی میان سینه اش ، را حس نمود .

 

 

 

 

 

 

تعویض پارتنر ؟ یعنی او با این خوک پیر و در آغوش نحسش برقصد ؟؟؟ امکان نداشت ……. حتی اگر گردنش را هم می زدند راضی به این امر نمی شد .

 

 

 

بی هیچ اختیاری دستانش را به دور گردن یزدان حلقه نمود و خودش را بیشتر از قبل به سینه یزدان چسباند و فشرد و با زبان بی زبانی به او فهماند که به هیچ عنوان راضی به این جا به جایی نیست .

 

 

 

یزدان پلکی زد و نگاهش را از همایون گرفت ………… ضربان قبلش به همراه دمای بدنش ، از خشم و عصبانیت از این پیشنهاد ، جوری بالا رفت که انگار دیگر هرگز قصد پایین آمدن نداشت .

 

 

 

می دانست فرهاد به خوبی او را می شناسد …………. او در جشن های قبلی کم پارتنرهایش را به دیگری نبخشیده بود .

 

 

 

خوب می دانست با پیشینه و سابقه او ، اگر کوچکترین مقاومتی در مقابل خواسته فرهاد کند ، تنها شک و سوء ظن او را نسبت به خودش و رابطه اش با گندم ، زیاد کرده .

 

 

 

به هیچ عنوان نمی خواست به فرهاد نشان دهد که گندم تنها نقطه ضعف و خط قرمز زندگی اش است .

 

 

 

در این چند سال همه به چشم دیده بودند که جنس مونث برای او کوچکترین ارزشی ندارد ………… آنقدر بی اهمیت که نه تعصب خاصی رویشان نشان می داد و نه غیرتی خرجشان می کرد ……….. آنقدر بی اهمیت بود که راحت تر از آب خوردن با کوچکترین دل زدگی ، پارتنرهایش را به دیگری می بخشید .

 

 

 

اما الان بحث هر دختری وسط نبود ………….. گندم هر دختری نبود که بی هیچ تعصبی بخواهد او را دست دیگری بسپارد و ککش هم نگزد . بر لبه تیغی ایستاده بود که با یک حرکت اشتباه و نامعقول ، می توانست زندگی گندم را دست خوش تحول و فراز و نشیب های بسیار کند . فراز و نشیبی که می توانست از گندم به عنوان اهرمی برای فشار حداکثری بر روی یزدان استفاده کند .

 

 

 

تا پایان آهنگ وقت زیادی نمانده بود و زمانی آنچنانی برای فکر کردن هم نداشت ………….. نمی خواست نقطه ضعفی نشان دهد ………… نمی خواست گندم را تافته جدا بافته نشان دهد ……….. اگر کاری خلاف کار همیشگی اش انجام می داد ، با زبان بی زبانی به همه اعلام می کرد که گندم برای او با تمام دنیا فرق دارد و حاضر است حتی خون هم برایش بریزد .

 

 

 

 

یا باید برای چند دقیقه دندان سر جگر می گذاشت و با جان کند بر اعصابش مسلط میشد و اجازه می داد برای چند دقیقه گندم با فرهاد برقصد ، یا با روی گرداندن از این خواسته فرهاد ، یک نقطه ضعف به این پیر خرفت می داد تا در آینده از گندم به عنوان اهرم فشاری برای بستن دست و پایش استفاده کند . اهرم فشاری که مطمئناً زندگی گندم را هم در خطر می انداخت .

 

 

 

گندم سرش را به سمت چپشان چرخاند و چشمانش به همان دختر ریز نقشی که دقایق قبل در جلسه کوتاهِ در ایوان حضور داشت و فرهاد او را کتی صدا زده بود ، افتاد که مقابل مردی می رقصید .

 

 

 

با اندک شل شدن دست یزدان از دور کمرش ، نگاه نگران و شوکه شده اش به سرعت و به ضرب به سمت چشمان سیاه و تیره شده یزدان چرخید و سرش را با ناباورانه به معنای نه تکان داد . نگاه وحشت زده اش آنقدر شوکه و نگران بود که انگار با نگاه به او التماس می کرد که او را به فرهاد پاس ندهد .

 

 

 

اما چشمان تیره و تار شده یزدان برایش حامل خبر خوبی نبود ……….. این دو گوی سیاه و تیره در صورت او می گفت که او قصد تعویضش را دارد ……… آن هم با مردی که از لحظه ورودشان به این عمارت ، یزدان ساعتی صد بار به او هشدار می داد تا مراقب حرکات این پیر خرفت باشد و حتی از هم صحبت شدن با او بپرهیزد ……… اما حال این خود یزدان بود که قصد داشت برای رقص ، او را به آغوش این پیر خرفت بسپارد .

 

 

 

حس می کرد این چشمان سیاه و سراسر تاریک شده با آن ابروانی که عجیب ، اندک اندک درهم فرو می رفت ، و یا این فک خوش تراشی که به واسطه فشردن دندان ها بر روی هم ، بیرون زده بود را دیگر نمی شناسد .

 

 

 

حس می کرد کاملاً با این یزدانی که در آغوشش ایستاده بود ، اما انگار نه نگاه نگران و گشاد شده از ترسش را می دید و نه اضطرابش را حسش می کرد ، غریبه شده . این یزدان انگار حتی یزدان ثانیه های قبل که در آغوشش فارق از هر ترس و خیالی می خندید و شیطنت می کرد ، هم نبود .

 

 

 

با ضربان قلبی که از سر ترس ذره ذره اوج می گرفت ، نگاه نگرانش را از یزدان گرفت و به سمت فرهاد چرخاند . انگار فرهاد هم قصد یزدان را فهمیده بود که لبخند کثیف نشسته بر روی لبانش پهن تر از ثانیه قبل شد و چشمانش را نور صاعقه مانند سیاهی در بر گرفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دودمان
دانلود رمان دودمان قو به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان دودمان قو :   #پیشنهاد ویژه داستان در مورد نوا بلاگر معروفی هست که زندگی عاشقانه ش با کسی که دوستش داشته به هم خورده و برای انتقام زن پدر اون آدم شده. در یک سفر کاری متوجه میشه که خانواده ی گمشده ای در یک روستا داره و در عین حال بطور اتفاقی با عشق

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خلافکار دیوانه من

  دانلود رمان خلافکار دیوانه من خلاصه : دختری که پرستار یه دیوونه میشه دیوونه ای که خلافکاره و طی اتفاقاتی دختر قصه میفهمه که مامان پسر بهش روانگردان میده و دختر قصه میخواد نجاتش بده ولی…… پـایـان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان والادگر نیستی
دانلود رمان والادگر نیستی به صورت pdf کامل از سودا ترک

      خلاصه رمان والادگر نیستی : ماجرای داستان حول شخصیت والادگر، مردی مرموز و پیچیده، به نام مهرسام آشوری می‌چرخد. او که به خاطر گذشته‌ای تلخ و پر از کینه، به مردی بی‌رحم و انتقام‌جو تبدیل شده، در جستجوی عدالت و آرامش برای خانواده‌اش است. اما وقتی که عشق در دل تاریکی و انتقام جوانه می‌زند، همه چیز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
motahareh
motahareh
10 ماه قبل

همایون کیه 😂😂😂😂

پریسا
پریسا
1 سال قبل

صائقه و ابر و بارون حداقل تو این لحظه حساس متوقفش نمیکردی

هاچ
هاچ
1 سال قبل
پاسخ به  پریسا

یزدان برایمان چه آورده است؟گندمه شیرین تر از عسل را؟چرا نویسنده چیزی نمی‌گویند؟چیزی بگوی ای نویسنده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x