یزدان با همان ابروان درهم و دندان هایی که بر روی هم می فشرد ، با چشمانش کتی ای که دستش را به دور شانه گندم حلقه نموده بود و او را به گوشه سالن می کشاند ، دنبال کرد .
با تمام شدن آهنگ ، به سرعت دست به سمت گردنش برد و دستان نسرین را از دور گردنش باز کرد ………. دیگر لازم نبود به بهانه آهنگ وجود نسرین را تحمل کند .
خواست به سمت گندم راه بی افتد که نسرین ابرو درهم کشیده ، بازویش را گرفت و خودش را به تن او چسباند و او را اینگونه متوقف کرد .
ـ کجا یزدان ؟ لااقل صبر کن یه آهنگ دیگه با هم برقصیم .
یزدان آنقدر حرصی و عصبی بود که اگر نسرین اندکی بیشتر پاپیچش می شد ، می توانست او را از هستی ساقط کند . دست به دو طرف پهلوی نسرین گذاشت تا او را از خودش جدا کند . باید هرچه زودتر به سمت گندم می رفت و دستش را می گرفت و او را از مقابل چشمان بیمارگونه کتی دور میکرد .
در این نقطه ای که ایستاده بود ، نه برایش حضور نسرین مهم بود و نه حتی ناراحتی او . الان فقط باید گندم را از کتی دور می کرد . هر یک ثانیه ای که گندم بیشتر کنار کتی می نشست و با او حرف می زد ، یعنی یک قدم بیشتر به خطر نزدیک می شد ……… گندم توانایی جذب هر آدمی را داشت و از طرف دیگر کم اخبار تمایلات جنون آمیز کتی به گوشش نرسیده بود ……… نباید اجازه می داد کتی بیش از این جذب گندم شود .
ـ باید برم نسرین .
نسرین طنازانه ابرویی درهم کشید و تنش را منظوردار به تن او فشرد ……………… باید احمق می بود که قصد و نیت یزدان را نفهمد .
ـ همه حواست شده گندم …………. بالا میریم گندم . پایین میایم گندم . چپ میریم گندم . راست میایم گندم ……… اجازه بده این دختر یه ذره آزاد باشه . خدارو شکر الان هم که پیش مردی ننشسته که بخواد ازش سوء استفاده کنه که تو عین اسپند رو آتشین بالا و پایین می پری . کنار اون دختره نشسته دارن با هم حرف می زنن .
یزدان مجدداً دست به دو طرف پهلوی نسرین گذاشت و سعی کرد او را از خودش جدا کند ………… هیچ خوشش نمی آمد نسرین در کاری که اصلا به او هیچ ربطی ندارد دخالت کند و اظهار فضل نماید .
او را از خودش جدا کرد و عقب فرستاد و با ابروانی در هم اخطار آمیز او را مخاطب خودش قرار داد ………. بهتر می دید همین ابتدا ، سنگ هایش را با نسرین وا می کند .
ـ بذار همین الان برای اولین بار و آخرین بار بهت هشدار بدم که هیچ خوشم نمی یاد تو کاری که بهت ربطی نداره ، دخالت کنی .
و بدون اینکه چشمان متعجب و جسم خشک شده نسرین از این واکنش ناگهانی اش برایش ذره ای اهمیت داشته باشد ، راهی میان جمعیت رقصنده باز کرد و به سمت گندم راه افتاد .
گندم که تمام حواسش به پیست رقص میان سالن بود ، با افتادن چشمانش به یزدانی که داشت به سمتش می آمد ، نگاهش را خیلی نرم به سمت کتی که هنوز هم داشت با او حرف می زد ، کشید و حتی سعی کرد لبخندی موقرانه بر لبانش بنشاند و کاملاً خودش را بی تفاوت نشان دهد .
حاضر به بخشش یزدان نبود …………. کار یزدان ، عملی نبود که بشود ساده از کنارش گذر کند و یا اصلاً به روی خودش
نیاورد ………….. نه حاضر بود او را ببخشد و نه حتی کنارش قدم از قدم بردارد . یزدان بد معامله ای را با او انجام داده بود .
با رسیدن یزدان کنارشان ، صحبت های کتی نصفه قطع شد و نگاهش سمت یزدان کشیده شد . یزدان ابروانی بالا انداخت .
ـ از هم صحبتی با هم لذت بردید ؟
کتی سری تکان داد و موی رهای کنار پیشانی اش را به پشت گوشش هدایت کرد :
ـ من انقدر از بودن با این پیشی ملوس لذت بردم که حتی گذر زمان و هم حس نکردم .
یزدان لبخند نصفه و نیمه ای بر روی لبانش نشاند …………….. پس حدسش درست بود . گندم نظر کتی را هم به خودش جلب نموده بود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.