یزدان باز ادامه داد :
ـ مورد سوم …………… فکر کنم فهمیده باشی من با یزدان گذشته زمین تا آسمون فرق کردم …………. پس از من توقع یزدان گذشته با همون خصوصیات اخلاقی گذشته نداشته باش که در این صورت این خودتی که بد ضرر می کنی ………… این یزدانی که جلو نشسته نه دیگه قلبی تو بساطش داره نه دلی داره تا برای طرف مقابلش بسوزونه . من با کسی شوخی ندارم . یه اشتباه از طرف مقابلم ببینم اون و برای همیشه از زندگیم حذف می کنم و بیرون میندازمش . پس بهتره که حواست و جمع کنی .
نسرین باز هم سر تکان داد و باز هم این یزدان بود که رشته کلام را به دست گرفت :
ـ می سپارم تا یه اطاقی رو برات آماده کنن که اونجا ساکن بشی .
نسرین آرام گفت :
ـ اطاقی هم نبود من مشکلی ندارم که با تو هم اطاق بشم …………… البته اگر تو مشکلی نداشته باشی . البته ببخش که این پیشنهاد اطاقت و دادم . وقتی اینجا اومدم اینجا و جویای گندم شدم ، گفتن گندم تو اطاقش نیست . بخاطر همین فهمیدم که گندم هم باید اطاق جداگونه از تو داشته باشه .
یزدان خیلی عادی سر تکان داد :
ـ آره گندمم اینجا اطاق خودش و داره .
نفس میان سینه های گندم حبس شد و ابروانش به آنی از این پیشنهاد بیشرمانه نسرین درهم فرو رفت .
با این حال که یزدان گفته بود که او معشوقه اش است ، اما نسرین باز هم پیشنهاد کثیف هم اطاق بودنش را با او پیش کشیده بود .
او که چندین ماه با یزدان در این عمارت زندگی کرده بود و با او سر یک میز نشسته بود و غذا خورده بود ، هرگز به مغزش خطور هم نکرده بود تا بخواهد اطاقش را با یزدان یکی کند و یا در اطاق او بخوابد .
چشمان نسرین در چشمان یزدان رفت و آمدی کرد و با شک و شبهه و دو دلی پرسید :
ـ پس موردی نداره اگه اطاقم با تو یکی باشه ؟
#part689
#gladiator
یزدان پوزخندی به نسرین زد …………. نسرین را خوب آنالیز کرده بود . نسرین حتی کوچک ترین شباهتی به گندم نداشت ………… این زن فقط یک گرگ بود ………… یک گرگ ماده .
ـ من اطاقم با گندمی که به قول معروف معشوقمه هم یکی نیست ……….. دیگه چه برسه به تو . چیزی که تو این عمارت زیاده اطاق خالیه . میگم یکیش و برات آماده کنن .
ـ باشه ممنون ………. فقط من امشب و کجا بخوابم ؟
یزدان سرش را به عقب چرخاند و بلند حمیرا را صدا زد :
ـ حمیرا ………….. حمیرا …………..
حمیرا که داشت از پله ها پایین می آمد با شنیدن صدای یزدان که اور ا صدا میزد ، به قدم هایش سرعت داد و خودش را به یزدان رساند .
ـ بله آقا ؟
ـ یکی از اطاقای بالا رو برای این خانم آماده کن ………….. ایشون از امشب تو این عمارت مستقر می شن .
حمیرا با شنیدن این درخواست یزدان ، ابروانش بالا رفت و نگاهش بی اختیار سمت گندم و ابروان درهم کشیده شده او کشیده شد …………. به نظرش اندک اندک و بعد از هشت نه ماه ، موعد تاریخ انقضای این دختر هم داشت به سر می رسید ………. اما باز هم به نظرش این دختر با این سن کم و تجربه کمش ، خوب در این عمارت دوام آورده بود .
ـ چشم آقا ………. اساعه میگم تا براشون آماده کنن .
ـ خوبه ممنون .
حمیرا سرش را اندکی به سمت سر یزدان پایین کشید و آرام تر پرسید :
ـ آقا شامتون و آماده کنم ؟
ـ لازم نیست برای من و گندم چیزی آماده کنی ، بیرون شام خوردیم .
#part690
#gladiator
حمیرا سر تکان داد و بی اختیار باز هم نگاهش سمت گندم کشیده شد و ثانیه ای بعد به سمت قسمت دیگری از سالن قدم برداشت .
با رفتن حمیرا ، یزدان هم از جایش بلند شد و نگاه کوتاهی به نسرین انداخت :
ـ کاری داشتی یا چیزی می خواستی ، می تونی به حمیرا بگی برات تهیه کنه یا انجام بده .
و بدون آنکه منتظر حرفی از سمت نسرین بماند قدم برداشت و به سمت پله ها راه افتاد و گندم هم با قدم هایی بلند که بتواند خودش را هم گام با یزدان کند ، پشت سرش راه افتاد …………… حتی حاضر نبود برای یک ثانیه بیشتر حضور نسرین را تحمل کند .
یزدان پله ها را تا انتها بالا رفت و قدم های خسته اش را به سمت اطاقش کشاند …………. آنقدر خسته بود که دلش می خواست تنها لباس هایش را از تنش بکند و تن خسته اش را روی تخت بی اندازد و بدون فکر به چیزی ، تنها پلک ببندد و بخوابد .
در اطاقش را باز کرد و خواست وارد شود که با حس حضور شخصی پشت سرش ، با این فکر که نسرین به دنبالش بالا آمده ، ابرو درهم کشیده و دست روی دستگیره در گذاشته ، به پشت سر ، چرخید که با گندم مواجه شد .
نفس عمیقی از اینکه آدم پشت سرش گندم است کشید و بدون حرف دیگری داخل رفت و در را باز گذاشت و اینگونه به گندم نشان داد که اجازه ورود به اطاقش را دارد .
گندم وارد اطاقش شد و به یزدانی که پشت به او وسط اطاق ایستاده بود و با حرکت دستانش مشخص بود که در حال باز کردن دکمه های لباسش است ، نگاه نمود .
گندم به سمتش رفت و مقابلش ایستاد و برای لحظه ای به چشمان خسته و اندک قرمز او نگاه نمود و لحظه ای بعد نگاهش را تا لباس در تنش پایین کشید و به سه چهار دکمه ای که هنوز بسته باقی مانده بود نگاه کرد و آرام و دلسوزانه گفت :
ـ می خوای کمکت کنم ؟
#part691
#gladiator
یزدان چشمانش را از دکمه های پیراهنش گرفت و تا چشمان اویی که خیره دکمه های روی لباسش شده بود بالا کشید :
ـ کمک ؟ تو چی ؟
گندم با دلسوزی محسوسانه و آشکاری دست دراز کرد و دو دکمه بسته باقی مونده را باز کرد …………. یزدان زیادی به خودش فشار می آورد …………. فعالیت یزدان در این روزها بیش از اندازه بالا رفته بود .
ـ تو لباس عوض کردن ………….. می دونم که خیلی خسته ای .
بر روی لبان یزدان لبخند معناداری نشست و پیراهنش را درآورد و بی توجه به سمتی پرت کرد و تتوهای بی نظیر نقش بسته بر روی عضلات تنش را ، به همراه ماهیچه های برجسته و درهم گره خورده بدنش ، برای هزارمین بار به رخ گندم کشید .
او هیچ وقت برای لباس پوشیدن و یا لباس درآوردن به کمک هیچ بنی بشری احتیاج نداشت ………… مگر اینکه در محفل خاص با پارتنری خاص و برای انجام امور خاصی این مراسم لباس عوض کردن را به طرف مقابل بسپارد …………… که خب گندم جزو هیچ کدام از این دسته ها نبود .
ـ نه ممنون . خودم بلدم لباسام و عوض کنم …………….. حالا ببینم تو چرا اینجوری قیافت و ریختی تو هم و بق کردی ؟؟؟
گندم به تتو گرگ نشسته بر روی سینه یزدان نگاه کرد …………… بسیار دلش می خواست دست جلو ببرد و گرگ روی تن او را لمس کند .
در حالی که نگاهش با اخم باریکی بر روی گرگ نشسته بود ، آرام گفت :
ـ به نظرت نسرین چند وقت اینجا می مونه ؟
#part692
#gladiator
یزدان عقب گرد کرد و برای تعویض شلوارش با یک شلوارکِ راحتی ، به اطاق لباس هایش رفت و از همانجا بلند گفت :
ـ با اون ساکای بزرگی که اون دنبال خودش راه انداخته و اینجا آورده ، باید روی چند ماه حساب باز کنیم .
و شلوارک پوشیده در حالی که باز هم بالا تنه اش را برهنه رها نموده بود ، به سمت تختش رفت و خودش را دمر روی تخت انداخت :
ـ حالا اینا رو ول کن ، بیا یه ذره ماساژم بده که بدنم خورد خاکشیره ……………. حس می کنم تمام بدنم کوفته است . این چند وقته انقدر کار سرم ریخته بود که حتی وقت نکردم یه سر به باشگاه بزنم . لامصب تمام عضلاتم گرفته .
گندم در حالی که از شنیدن واژه چند ماه از دهان یزدان ، چهره اش بدتر از قبل در هم فرو رفته بود ، به سمت کشوی دراور یزدان رفت و از داخل کشوی اول سمت راستش روغن مخصوص ماساژش را برداشت و در کشو را بست ……………… در این چند ماه انقدر به اطاق یزدان آمده و سوراخ سنبه های اطاقش را سرک کشیده بود که دیگر جای اکثر وسایلش را می دانست .
روغن به دست به سمت تختش رفت و کنار بدن دمر افتاده بر روی تختِ او ، دو زانو نشست و بعد از باز کردن در روغن ، روغن را روی کمر برهنه او سرازیر نمود و به جوی باریک روغنی که بر روی تنش سر می خورد و به سمت پهلوهایش می رفت ، نگاه نمود .
گندم بی توجه به گفته های یزدان و بی توجه به شکایت او از درد عضلاتش ، آرام و درهم گفت :
ـ دلم نمی خواد اینجا بمونه ……………. نزدیک من …………… نزدیک تو ………….. نزدیک جایی که داریم زندگی می کنیم .
…………………………..
عزیزم گندمم ❤️❤️😭
بدترین حس عالم اینه که فکر کنی ، ذره ذره داری همه کست و از دست میدی 😭❤️
این هیچ فرقی با زجر کش شدن نداره😞😞
#part693
#gladiator
روغن ریخته شده بر روی کمر او را با کف دستش بر روی سر تا سر کمرش پخش کرد و اجازه داد سر پنجه های دستش عضلات ورزیده و در هم پیچیده پشت شانه و کناره های سینه اش را حس کند و تنش برای چندمین بار مور مور شود و حرارت ناشناخته ای بدنش را در بر بگیرد .
ـ چرا ؟
ماساژش را با پاشنه انتهایی دستش ادامه داد و سعی کرد ماهیچه ها و عضلات او را به خوبی بفشارد و ماساژ دهد .
ـ ازش خوشم نمیاد ………….. من می دونم که اون از تو خوشش میاد . یعنی از همون بچگی هام با اینکه سنم کم بود ، اما می فهمیدم که اون از تو خوشش میاد ……………. دلم نمی خواد تو رو از من بگیره ……….. دلم نی خواد مثل همیشه برام مانعی باشه برای داشتن کسی که جز اون کس دیگه ای رو تو این دنیا ندارم .
یزدان پلک گشود و نگاهش را به سختی به سمت اویی که پشت کمرش پنهان شده بود کشید :
ـ از چی نگرانی ؟ من علناً بهش گفتم که با تو وارد رابطه شدم …………… علناً بهش گفتم معشوقه منی ……………. دیگه نگران چی هستی وقتی که من به بدترین شکل ممکن سرش و به طاق کوبیدم .
گندم پوزخندی زد …………. نسرین را خوب می شناخت .
بدون فکر و با حرص ، در حالی که فشار دستش بر روی تن او ، بی اختیار بیشتر از قبل شده بود ، غرید :
ـ اون نسرین پرویی که من دیدم ، حتی اگه بهش می گفتی گندم از من حاملست هم ولت نمی کرد …………. تا این حد خیره سر و نفهمه .
یزدان با ابروانی بالا رفته سرش را از روی تخت بلند کرد و به عقب چرخاند و به گندمی که با اخم هایی درهم کمرش را با فشار مضاعفی می مالید نگاه نمود :
ـ چشمم روشن ………….. اون مغز منحرفت تا کجا ها که جلو نرفته .
#part694
#gladiator
گندم با دیدن سر چرخیده او ، در حالی که خودش هم از حرفی که زده بود خجالت زده و شرمگین شده بود ، با همان ابروان درهم و دست روغنی چانه او را رو به تخت هول داد تا چشمان یزدان از رویش برداشته شود .
تحمل این نگاه یزدان ، از تحمل آفتاب سوزان چله تابستان هم سخت تر بود .
ـ منظورم اون چیزی که تو ذهن تو اِ نیست .
یزدان در حالی که لبخند یک طرفه ای بر روی لبانش نقش بسته بود ، سرش را مجدداً روی تخت گذاشت و که نگاهش از گندم گرفته شد .
خودش هم می دانست آن حرف گندم بی منظور و تنها از سر حرص بوده ……………. گندم را می شناخت ………….. گندم برایش همچون کتابی مصور ، قابل خواندن بود .
اما بدش نمی آمد با اذیت کردنش ، ذهن او را از نسرین پرت کند .
ـ تو ذهن من چیه الان ؟
گندم دستپاچه شده بود ………….. حرصی شده بود …………. و خشمی محسوس هم در رفتارش دیده می شد .
مشتی بر روی کمر یزدان کوبید و حرصی و خجالت زده صدایش کرد :
ـ یزدان .
یزدان از حس خوبی که مشت گندم به او داده بود ، ابرو درهم کشیده و چهره مچاله کرده نالید :
ـ آآآآآآآآخ خداااااااا ………….. مشت بزن ، مشت بزن گندم .
گندم دست مشت کرده ، شروع به کوبیدن عضلات و ماهیچه های ورزیده زیر دستش کرد .
یزدان با دیدن سکوت گندم ، آرام پلک گشود ………….. مشت های گندم عالی بود و به خوبی خستگی و درد نشسته در عضلاتش را التیام می بخشید و به در می کرد .
ـ یه چیزی بگم که دلت آروم بگیره ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 74
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.