رمان گلادیاتور پارت 296 - رمان دونی

 

 

 

 

ـ چشم قربان الان به معین میگم انجام بده .

 

 

 

یزدان خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و دست چپش را روی کمر گندم قرار داد و او را به سمت خانه مقابلش هدایت کرد و دست دیگرش را درون جیب لباسش فرو کرد و کلیدی درآورد و در را باز نمود و ابتدا گندم را داخل فرستاد و بعد هم خودش وارد شد و در را همانطور باز مانده گذاشت تا معین وسایلشان را داخل بیاورد .

 

 

 

گندم به حیاط تاریک و کوچک خانه ای که واردش شده بودند نگاه انداخت . حیاطی کوچک و لخت با زمینی خاکی و سه دری که در آن قرار داشت . دو در آلمینیومی قُر شده و زنگ زده که احتمالاً باید دستشویی و حمام می بودند و یک در نصفه آهنی و نصفه شیشه ای مات مشجر که آن هم احتمالاً در ورود به خانه به حساب می آمد .

 

 

 

یزدان همانطور دست پشت کمر او قرار داده ، او را به سمت در خانه هدایت کرد و در را باز نمود و دست روی دیوار کنار در کشید و کلید برق را زد خانه غرق در نور شد .

 

 

 

ـ برو داخل .

 

 

 

گندم کفش هایش را درآورد و وارد شد و نگاهش را در خانه کوچکی که واردش شده بود ، چرخاند ………….. خانه ای که تنها در یک آشپزخانه کوچک جمع و جور ، و یک پذیرایی بسیار کوچک دوازده متری که بیشتر به اطاق می ماند ، خلاصه می شد .

 

#part810

#gladiator

 

 

 

خانه ، پذیرایی بسیار کوچک ساده ای داشت که تنها از یک قالی دست بافت بسیار قدیمی با نقوش بته جقه و یک کاناپه زوار در رفته تیره رنگ گوشه اطاق و یک تابلوی قالی کوچک طرح انار که روی دیوار نصب شده بود ، تشکیل می شد .

 

 

 

در این خانه حتی خبری از تلویزیون هم نبود .

 

 

 

با خوردن ضربه ای به شیشه خانه ، گندم که نزدیک به در قرار داشت ، به سمت در رفت و در را مجدداً باز کرد که نگاهش به معینی که کوله ها و ساک اسلحه اشان را به دست گرفته و پشت در ایستاده بود ، افتاد .

 

 

 

ـ دستت درد نکنه معین . بده من میبرم داخل .

 

 

 

یزدان که او هم نزدیک به در ایستاده بود ، نفسش را صدا دار بیرون فرستاد و پشت سر گندم ایستاد .

 

 

 

گندم با حس سایه بزرگ و حجیم یزدان در پشت سرش ، گردن به عقب چرخاند که نگاهش به یزدان با آن نگاه خشک و سرد شده اش که شاید ناشی از خستگی مسافت زیادی بود که امروز طی کرده بودند ، افتاد .

 

 

 

یزدان نگاهش نکرد و در همان حال گفت :

 

 

 

ـ برو کنار من می گیرم .

 

#part811

#gladiator

 

 

 

گندم آنقدر او را می شناخت که می دانست در این شرایط نباید پافشاری کند و تنها باید کنار برود و راه را برای او باز بگذارد .

 

 

 

یزدان ساک و کوله ها را گرفت و بدون آنکه از معین تشکری کند در را بست و وسایل را گوشه اطاق گذاشت .

 

 

 

ـ اینجا من و یاد خونه امید میندازه .

 

 

 

یزدان نگاه خسته و بی حوصله شده اش را چرخی در خانه داد و خودش را روی کاناپه انداخت و پاهای کشیده و بلندش را باز از هم گذاشت .

 

 

 

ـ چطور ؟

 

 

 

گندم هم خودش را کنار او در فاصله ای بیست سی سانتی از او انداخت …………….. با اینکه تمام مسافت را یزدان رانندگی کرده بود ، اما تن او هم خسته و له و لورده به نظر می رسید .

 

 

 

ـ اونجا هم اطاقای همین قدری داشت …………… کوچیک بود و جمع و جور و رنگ و رو رفته . با این تفاوت که تو هر اطاق اونجا باید پنج شش تا آدم می خوابید ، نه دو تا .

 

 

 

یزدان پفی کشید و کمرش را از پشتی مبل جدا کرد و دست زیر پیراهن بلند در تنش انداخت و آن را در آورد و روی کوله اش انداخت .

 

 

 

با این تن خسته و خورد و خمیر شده ، تنها فکر کردن به آن گذشته جهنمی را کم داشت .

 

 

 

ـ بجای فکر کردن به اون گذشته مزخرف ، بلند شو جا رو بنداز بخوابیم . من دارم از خستکی هلاک میشم .

 

#part812

#gladiator

 

 

 

گندم دست به شال روی سرش برد و آن را برداشت و گوشه کاناپه انداخت و نگاهش را سمت تک دشک و متکا تا شده گوشه پذیرایی کشید و از جایش بلند شد و دشک را پهن نمود و متکا را رویش انداخت و نگاهش را برای پیدا کردن دشک و متکای دیگر در خانه چرخاند .

 

 

 

انگار دیگر خبری از دشک و متکای اضافه تری نبود .

 

 

 

با به نتیجه نرسیدن جستجویش ، نگاهش را سمت یزدانی که تنش را روی دشک پهن کرده و پلک هایش را بسته و دست و پاهایش را رها شده ، روی دشک باز از هم گذاشته بود ، کشید .

 

 

 

ـ پس من چی ؟

 

 

 

یزدان پلک های بسته شده از خستگی اش را باز نمود و نگاهش را سمت گندمی که بالا سرش ایستاده بود ، کشید .

 

 

 

آنقدر ذهنش خسته بود که انگار حتی دیگر توانی برای فکر کردن هم نداشت .

 

 

 

ـ تو چی ؟

 

 

 

گندم نگاهش بی اختیار برای ثانیه ای سمت سینه او و آن گرگ باشکوه نشسته در گوشه سینه او کشیده شد و ثانیه ای بعد بلافاصله تا چشمان خسته و تاریک او بالا کشید .

 

 

 

ـ من نه متکا دارم ، نه دشک ………… کجا بخوابم ؟

 

#part813

#gladiator

 

 

 

یزدان هم نگاهش را برای پیدا کردن متکا و دشک دیگری در اطاق چرخاند ……………… گندم راست می گفت . انگار در اطاق خبری از دشک و متکای اضافه تری نبود .

 

 

 

با دست بیسیم کنار ساک را نشان داد .

 

 

 

ـ بیسیم و بده .

 

 

 

گندم بی حرف سمت ساک چرخید و بیسیم را برداشت و به دستش داد . خانه آنقدر کوچک بود که با دو سه قدم میشد از این سمتش به آن سمتش رسید .

 

 

 

یزدان از روی دشک بلند شد و نشست و بیسیم را مقابل دهانش قرار داد و شاسی کنارش را برای اتصال فشرد .

 

 

 

ـ جلال .

 

 

 

لحظه ای نگذشت که صدای جلال از پشت خط به گوششان رسید .

 

 

 

ـ بله یزدان خان .

 

 

 

ـ ما یه دشک و متکا کم داریم . هست ؟

 

 

 

ـ نمی دونم قربان . بذارید از بچه ها پرس و جو کنم .

 

 

 

ـ باشه ، پس خبر از تو .

 

 

 

گندم نگاهش را از بیسیم گرفت و تا چشمان او بالا کشید .

 

 

 

ـ جلال مسئولِ ………..

 

 

 

یزدان میان حرفش پرید و نگاه نامنعطف و جدی شده اش را در چشمان او فرو کرد .

 

 

 

ـ جلال داداشت نیست که جلالِ خالی صداش میزنی .

 

#part814

#gladiator

 

 

 

گندم پلکی زد و نگاه هاج و واج مانده اش روی او خشکید و رشته کلام از دستش در رفت …………… انتظار نداشت یزدان اینگونه ضربتی کلامش را قطع کند .

 

 

 

ـ خب ……….. خب تو هم ……….. جلال صداش می زنی .

 

 

 

ـ من رئیسشم ………….. اما تو کی هستی ؟

 

 

 

گندم پلکی زد . نمی فهمید این واکنش ضربتی او بخاطر چیست …………….. برای اولیت نبود که جلال را بدون هیچ پسنود و پیشوندی مقابلش صدا می زد .

 

 

 

ـ خب ، مگه بار اولمه که ……….. این مدلی صداش می زنم ؟ تو این چند ماه اون همیشه جلال بوده . تو هم هیچ وقت هیچی نگفتی . مگه اصلاً مهمه که من چه مدلی صداش می زنم ؟

 

 

 

یزدان باز هم با همان نگاه نامنعطف نگاهش کرد ………….. هنوز آن رفتار صمیمانه ای که همین چند دقیقه پیش از گندم با معین دیده بود از ذهنش بیرون نرفته بود .

 

 

 

ـ مهمه ………… جلال و معین داداش یا دوستت نیستن که انقدر صمیمی باهاشون رفتار می کنی و اسمشون و صدا می زنی . نمی خوام فردا پس فردا از دهن هر بی ناموسی بیرون بزنه که معشوقه یزدان خان با نگهباناش داره روی هم میریزه و یزدان خان هم ککش نمی گزه ………….. مفهومه ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفرین خاموش جلد دوم

    خلاصه رمان :         دنیای گرگ ها دنیای عجیبیست پر از رمز و راز پر از تنهایی گرگ تنهایی را به اعتماد ترجیح میدهد در دنیای گرگ ها اعتماد مساویست با مرگ گرگ ها متفاوتند متفاوت تر از همه نه مثل سگ اسباب دست انسانند و نه مثل شیر رام می شوند گرگ، گرگ است

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

نویسنده محترم دوساله این رمانو گذاشتی رو این سایت تا کی میخوای کشش بدی زمان کمی نیست برا پارت گذاری یه رمان ،صدسال تنهایی هم اگر بود الان تموم شده بود پارت گذاریش

Mahsa
Mahsa
5 ماه قبل

همین؟؟بعد یه هفته

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x