رمان گلادیاتور پارت 308 - رمان دونی

 

 

 

 

اما الان ……………. با به خطر افتادن جان یزدانش ، حس می کرد الان با تمام وجود طالب همان حسی بود که او را به هول و ولا می انداخت .

 

 

 

صورتش را روی سینه او جا به جا کرد و سر بالا کشید و بار دیگر چشمان بسته او را نگاهی انداخت و صورت ته ریش دارش را میان دستانش گرفت و لمس کرد و نوازش نمود .

 

 

 

ـ چرا چشمات و باز نمی کنی ؟ می خوای دقم بدی ؟ ……………. فکر کردی گندم کیه ؟ هرکول یا بتمن ، یا شایدم اسپایدر من؟ یعنی تو نمی دونی من بدون تو حتی عرضه بالا کشیدن دماغم و هم ندارم ؟ چرا بلند نمیشی روم و کم کنی و بهم بگی جوجه مرغ ؟؟؟ چرا دعوام نمی کنی بهم بگی کله شق ؟؟؟

 

 

 

و انگار که کم آورده باشد ، گردنش رو به پایین خم شد و پلک هایش بی اختیار روی هم آمد و زیر لب و زمزمه کنان ادامه داد :

 

 

 

ـ دارم می میرم یزدان ……………… تو خوب نباشی ………. گندم زود تلف میشه .

 

 

 

زیر لب گفته بود …………… بی صدا و آرام . اما یزدان توانسته بود حتی در همان خواب عمیقی که فرور فته بود ، دستش را آرام بفشارد و قلب گندم را برای آنی به تلاطم بکشد .

 

 

 

به سرعت سر بالا آورد و چشمانش روی چشمان بسته او و سینه اش که آرام با هر دم و بازدم بالا و پایین می رفت ، چرخاند ……………… یزدان واقعاً خواب بود .

این نشان می داد روح یزدان دردش را حس کرده بود که ناخوداگاهش چنین واکنشی نسبت به او نشان داده بود . اینکه آنقدر برای یک نفر مهم باشی تا در ناخوداگاهش هم رسوخ کنی ………… چیز کمی نبود‌ ‌ .

 

#part901

#gladiator

 

 

 

دستش را بالا آورد و نفهمید چندمین بوسه اش است که پشت دست مردانه او می نشاند و به سینه می فشرد .

 

 

 

با کوبیده شدن در خانه ، انگار که به یک آن از فکر و خیال او بیرون آمده باشد ، کمر صاف کرد و چشمانش به سمت در کشیده شد …………… به سرعت از جایش پرید و به سمت در هجوم برد ، در حالی که در دل دعا دعا می کرد تا فرد پشت در جلال باشد .

 

 

 

روسری دور گردن افتاده اش را بالا کشید و روی سرش انداخت و همانطور پا برهنه به سمت در دوید .

 

 

 

ـ کیه ؟

 

 

 

ـ منم .

 

 

 

با شنیدن صدای جلال انگار که نور امیدی در دلش تابیده باشد ، در را به سرعت باز کرد و جلال با دیدن او ، آن هم با آ« لباس های نامرتب و خاکی و خونی ، ابروانش درهم فرور رفت .

 

 

 

ـ چه اتفاقی افتاده ؟

 

 

 

گندم لبانش را روی هم فشرد تا لااقل مقابل جلال چشمه اشک هایش را دوباره راه نه اندازد ……………… به اندازه کافی آنقدر اشک ریخته بود و مویه کرده بود که چشمانش نه تنها خون افتاده بود ، بلکه بینی اش هم سرخ و باد کرده به نظر می آمد .

 

 

 

 

ـ یزدان …………. یزدان زخمی شده .

 

#part902

#gladiator

 

 

 

ابروان جلال درهم فرو رفت و نگاهش را از گندم گرفت و به داخل انداخت و با دست در نصفه باز شده را کامل باز کرد و بی حرف با قدم هایی بلند از کنارش گذاشت .

 

 

 

گندم در را بست و او هم پشت سرش راه افتاد و باز کنار تن به خواب رفته یزدان نشست و دست او را میان دو دستش گرفت و نگاهش را به جلال داد :

 

 

 

ـ خونریزیش زیاد بود …………. فکر کنم ………….. فکر کنم بیهوش شده .

 

 

 

جلال هم آن طرفش زانو زد و با همان ابروان درهم فرو رفته به سینه او که حالا فقط اندک خونی بر رویش دیده می شد نگاه انداخت و سر جلو برد و با دقت به محلی که با عسلِ طلایی رنگی پوشانده شده بود نگاه انداخت .

بهتر از هر کسی می دانست که شیرازه این گروه تنها با یزدان جمع می شود و بس ……………. و اگر برای یزدان اتفاقی بی افتد ، کل مجموعه با سر به زمین می خورد .

 

 

 

هیچ کس در این دم و تشکیلات هوش و لیاقت یزدان را نداشت .

 

 

 

ـ تیر و تو در آوردی ؟

 

 

 

گندم سر تکان داد و با چشمانش روی زمین را برای پیدا کردن آن پوکه تیری که از سینه او بیرون آورده بود گشت .

 

 

 

ـ اره . همین اطرافه .

 

#part903

#gladiator

 

 

 

جلال نگاهش را تا روی دستان ظریف او که دو دستی دست بزرگ و مردانه یزدان را همچون جسم با ارزشی میان دستانش گرفته بود ، بالا کشید .

 

 

 

این دختر نشان داده بود که برخلاف تمام دخترهایی است که روزی روزگاری برای مدت کوتاهی پا به زندگی یزدان گذاشتند و بعد از اتمام تاریخ انقضایشان ، دقیقاً همچون کالایی بی ارزش ، از زندگی اش بیرون انداخته شده بودند …………… اما انگار اینبار این دختر با تمام دختران جهان ، برای یزدان فرق می کرد و این را چند وقتی بود که متوجه اش شده بود .

 

 

 

ـ کار مهاجما بود ؟ همون وانت سوارا ؟

 

 

 

گندم هم ابرو درهم کشید :

 

 

 

ـ نه ، تمام اونا کشته شدن …………….. کار یکی از محافظای خودتون بود ………….. یزدان از یه خودی خورد .

 

 

 

نگاه جلال اینبار تا چشمان او بالا کشیده شد :

 

 

 

ـ خودی ؟ محافظ ؟ اسمش و می دونی ؟

 

 

 

گندم بینی اش را بالا کشید و نگاهش را به سمت صورت عرق کرده یزدان کشید :

 

 

 

ـ یزدان بهش می گفت نوید .

 

#part904

#gladiator

 

 

 

 

جلال پلکی زد و با اندکی مکث نگاهش را از او گرفت و سمت یزدان چرخاند .

 

 

 

ـ چیز بیشتری نفهمیدی ؟

 

 

 

ـ می گفت ، تمام این مدت و برای کتی کار می کرده …………… می گفت کتی برای سر یزدان جایزه گذاشته …………… هم سرش ، هم برای ………… من .

 

 

 

جلال با همان چهره درهم کشیده ، آرام سری تکان داد و گندم با تشویش و نگرانی محسوس تری پرسید :

 

 

 

ـ حالش خوب میشه ……………. مگه نه ؟ مثل قبلناش میشه .

 

 

 

ـ تو زیاد با یزدان خان نبودی …………….. مطمئن باش بلند میشه . محکم تر و پر قدرت تر از همیشه . این مرد قدرت فولادی داره . چیزی نیست که بتونه اون و از پا بندازه .

 

 

 

ـ خون زیادی ازش رفت . کل تن و لباسش خونی شده بود .

 

 

 

جلال در حالی که آرام از جایش بلند میشد گفت :

 

 

 

ـ نگران نباش ، هماهنگ می کنم یه دکتر بالا سرش بیاد .

 

 

 

ـ اگه باز بهش حمله کنن چی ؟ ممکنه هر کسی به هوای جایزه بزرگی که کتی برای سر یزدان کنار گذاشته ، هوس حمله بهش به سرش بزنه .

 

#gladiator

#part905

 

 

 

جلال سر تکان داد و لبخند محوی بر روی لبانش جا خوش کرد ………… لبخندی که شاید گندم برای اولین بار بر روی لبان او می دید .

 

 

 

ـ نگران چیزی نباش ……… جلوی در خونه چندتا نگهبان میذارم که بیست و چهار ساعته ، نگهبانی بدن ……….. با لو رفتن جاسوس ، کار ما خیلی راحت تر شده .

 

 

 

گندم نگاهش را به سمت یزدان کشید و دست او را میان پنجه هایش گرفت و به سینه اش فشرد :

 

 

 

ـ یعنی ممکنه سریع سر پا شه ؟

 

 

 

جلال سر تکان داد ………… حالا می توانست یزدان را با خیال راحت به این دختر بسپارد و خودش برای سر و سامان دادن به اوضاع درهم برهم شده ، برود . خیالش راحت بود که یکی همچون گندم کنار یزدان هست تا شش دانگ حواسش را به او دهد .

 

 

 

ـ یزدان خان آدم خوابیدن تو بستر و استراحت کردن نیست …………. مطمئن باش فردا همون یزدان خان همیشگیت و می بینی . همونجور پر صلابت و پر قدرت . شک نکن ………… این و از منی بشنو که چندین ساله دارم براش کار می کنم و خوب می شناسمش .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
7 روز قبل

ببییییییین،،دمت گرم،😉😉

خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

ممنون فاطمه جان
دیروز پارت تاوان رو نفرستادی😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x