گندم با حالی خراب و دگرگون شده که ابروانش را بی اختیار بهم نزدیک می کرد ، سر پایین انداخت ……. یاد یازده دوازده سالگی اش افتاد ……….. زمانی که یک روز که از خواب بیدار شد از هرج و مرج درون گاراژ و پچ پچ های پسرها شنیده بود که نسرین هم از گاراژ فرار کرده ……… فراری که هیچ وقت بازگشتی به همراه نداشت ……….. تمام آن روزها فکر اینکه نسرین پیش یزدان رفته همچون خوره در سرش افتاده بود و روانش را بهم می ریخت ………. با همان نگاه به زیر افتاده دگرگون شده متأثر ، آرام گفت :
ـ من تا همین چند سال پیش فکر می کردم نسرین اومده پیش تو .
یزدان نگاهش را دور و اطرافش چرخاند …………. تنها یک نگهبان مقابل در ورودی سالن ایستاده بود و به نظر نمی رسید صدایشان تا گوش های او برسد ……….. اینجا یزدان با یک پیشینه کاملا سفید و خالی بود ………… پیشینه ای که هیچ کس از آن خبری نداشت .
ـ مگه نسرین هم از اون گاراژ فرار کرد ؟
ـ دقیقا یکی دو سال بعد از رفتن تو ، اونم از خونه امید رفت .
ـ من بعد از اینکه از اون قبرستون زدم بیرون ، نه دیگه نسرین و دیدم و نه دیگه خبری ازش گرفتم .
گندم نگاه ملتمسش را آرام آرام بالا کشید و در صورت یزدان انداخت ………… هنوز هم درگیر همان حس و حال بد چند ثانیه پیشش بود ………. او اندازه یزدان آنقدر کارکشته نبود تا راحت بتواند صدق و کذب حرف طرف مقابل را بسنجد ………. ممکن بود یزدان هم از او هیچ وقت خبری نگرفته باشد .
ـ اون حرفایی که دیشب زدی ………. واقعاً راست بود ؟
یزدان اندکی ابرو بهم نزدیک کرد .
ـ کدوم حرفا ؟
ـ اینکه چند سال دنبالم گشتی ……… اینکه تمام این سال ها دنبال یه خبری از من بودی .
یزدان نفس عمیقی کشید و روی میز به سمت گندم خم شد و دست مشت شده او را از روی میز برداشت و میان دست خودش گرفت و فشرد …………… می دانست گندم در این سال ها روزهای بسیار سختی را از سر گذرانده .
ـ می دونی وقتی قرار شد من دیگه به اون خونه برنگردم ، ثانیه به ثانیه اون لحظه ها به چی فکر می کردم ؟
گندم هیچ نگفت و تنها سرش را تکان داد ……….. تمام جانش گوش شده بود برای شنیدن جواب یزدان ………… دلش فقط می خواست بشنود که یزدان هیچ وقت فراموشش نکرده ، هیچ وقت او را از یاد نبرده ………. تمام تلاشش را برای پیدا کردن او به کار برده .
ـ وقتی قرار شد من دیگه به اون خونه برنگردم اولین چیزی که گفتم این بود که من یکی رو دارم که باید کنارم باشه ………. باید پیشم باشه …….. گفتم اون دختر نمی تونه بدون من زندگی کنه ……….. نگران تو بودم . هر ثانیه ، هر لحظه ، هر دقیقه . یک لحظه هم نتونستم فکرت از سرم بیرون بندازم یا بی خیالت بشم .
گندم در چشمان سیاه و نافذ او با آن ابروی شکسته سمت راستش که خط سفید باریکی انتهای ابرویش انداخته بود ، نگاه کرد …….. شکستگی که انگار چهره او را در عین جذابیت ، خشن تر هم نشان می داد ……… یک جذابیت توأمان با خشونت ………. آن زمان ها هم با آنکه یزدان تیپ خاص و آنچنانی نداشت ، اما چهره مردانه اش همیشه باعث می شد مورد توجه جنس مونث قرار بگیرد ……….. چه رسد به الان که انگار سانت به سانت هیکلش تشکیل شده بود از ماهیچه و عضلات ورزیده ای که حتی پیچ و خمشان از روی لباس در تنش هم مشهود بود .
ـ وقتی تو رفتی من ده سالم بود …….. من تا سیزده سالگی تو اون خونه بودم ، یعنی نتونستی تو اون سه سالم دنبالم بیای ؟ اونجا که راحت می تونستی پیدام کنی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۳.۳ / ۵. شمارش آرا ۳
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نداریم
😂😂😂
چیزی ک برداشت کردم اینکه قراره همه داستان رمانشونو سر سفره صبحونه تموم کنن😊وانشاءالله رو همین میز (فقط صبحونه رو جمع میکنن ی چندتا گل میزارن)ومراسم عقدشونو برگزار میکنن😊بچهاشون هم رو همین میز به دنیا میان😂
عالی فقط ترو خدا انقد کشش نده
بابا مردیم تا اینا یه صبحونه خوردن😂
😘💛 مرسی خیلی خوب بود موفق باشی نویسنده جان ولی خیلی کم بود لطفاااا بیشتر🙏🙏
صبحونه ای که یه قرن طول میکشد😑
مثل همیشه کم